۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

باران که بیاید همه عاشق هستند*



امروز اینجا بارون بارید. وقتی ماهها باشه که فقط برف دیده باشی و برف این باران عجب معجزه ای است برای تو ودلت می خواهد این معجزه را و این حس عجیبت را جایی ثبت کنی. دلت می خواهد جایی از این بارشی که بی دریغ بر سر تو می بارد بنویسی گرچه می دانی که اینها حتما همان دریایی است که جای دیگری بر باد رفته... و همانجا از فکر کسانی که عاشق دریا بودند و  شایدالان دلشان برایش تنگ باشد دلتنگ می شوی  ... دلت کسی را می خواهد که با یک نگاه و کلام تسکینت دهد.

باران: تب هر طرف ببارم دارم 
دهقان: غم تا به کی بکارم دارم 
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت: 
من هرچه که دارم از ندارم دارم 

* نام مجموعه شعری ازایرج زبر دست
**عکس رو از اینجا گرفتم.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اول اینکه باید بگم دولت جناب هارپر که تو پست قبل حرفشو زدم سقوط کرد!یعنی انگار مجلس رای عدم اعتماد بهش داد اونم رفت پی کارش... اگه می دونستم در مورد هرکی اینجا بنویسم یه روزه سقوط می کنه که کلی وقت پیش کلی چیزا نوشته بودم تا حالا یه چیزی شده بود بالاخره...
دوم اینکه چند هفته تا آخر درسم بیشتر باقی نمونده. اینقدررر سرم شلوغه که حد نداره . همه معلمها لابد پیش خودشون فکر کردند حالا که داریم میریم انتقام بگیرند ازمون. حالا اینهمه  پرزنتیشن و پروژه و اساینمنت از یک طرف و دلشوره اینکه بعد از این درس چه خواهد شد یه طرف! یعنی خیلی دلم می خواد یه کار خوب و مرتبط گیر بیارم. خیلی هااا:( اگه یه مدت بگذره و کار گیر نیارم می دونم حتما کمی تا قسمتی قاط می زنم. شما که غریبه نیستین می دونید کلا مستعد قاط زدنم در هر شرایطی...
سوم اینکه وسط این هاگیر واگیر درس و اینا مرض وسواس گرفتم رو تمیزی خونه! یعنی صد و بیست و چهار هزارجور اسپری پاک کننده خریدم یکی برای شیشه و آینه یکی برای دستشویی ؛یکی برای لک روی موکت ؛یکی برای لک لباس ؛ یکی برای برق انداختن شیر آلات؛ یکی برای چراغ گاز و یکی فقط و فقط برای در یخچال !! بعد هی اینا رومی زنم و با زور و فشار دستمال می کشم هی میرم عقب ببینم چقدر تمیز می کنه!! بعد همون موقع هم دلم مث چی داره می جوشه از فکر درسهای نخونده وتمرینهایی که باید تا فرداش به استاد تحویل بدم.  یعنی مطمئن باش یه چیزیم شده...


۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

پیام های نوروزی

اما خودمونیم ها این آقای هارپر هم عجب پیام یخی داد برای عید نوروز..باشه حالا که یه چیزی گفت بد نبود بهتراز هیچی بود... ولی در مقابل پیام برادر اوباما .. اووه چقدر پیام این اوباما قشنگ بود چقدرررررر قشنگ بود! شعر سیمین بهبهانی رو که خوند: گر چه پیرم، ولی هنوز مجال تعلیم اگر بود ؛ جوانی آغاز می‌كنم ....اسامی افرادی که آورد و و اینکه گفت "رعب آینده ایران رو تغییر نخواهد داد" و اینکه گفت بیش از 60 درصد مردم ایران بعد از سال 1979 به دنیا اومده اند و نباید اسیر زنجیرهای گذشته باشند... واقعا  عالی بود حرفهاش.


۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار

سال نو مبارک
سال 1390 رسید و ما در آستانه دهه جدید قرار گرفتیم. دهه نود! برای همه شما دوستان خوبم سال خیلی خوبی آرزو می کنم. سال 89 سال عجیبی بود برام. تجربه های استثنایی داشتم که شرحش بماند برای بعد...

توضیحات در مورد هفت سین: اینجا هر چی بزاری برای سبزه به شدت و سرعت و عین لوبیای سحر آمیز رشد می کنه. به نظرم بذر همه چیز مثلا اصلاح شده یا یه کاریش کرده اند که زود رشد کنه. این سبزه در عرض چند روز همچی بلند شده بود که دیدم حتما باید بزارمش یه جای خنک تر. خلاصه سبزه ای که گذاشته بودم رو سر لباسشویی که جایی است که از توی خونه خنک تره با روشن شدن لباسشویی تکون خورده بود و افتاده بود پایین . صحنه فجیعی بود سبزه ای که برعکس افتاده و له شده :( بعد از وسطش تونستم اینقدر سبزه رو دوباره احیا کنم بزارمش اینجا. برای همینه که سبزمون شده عین کپر بی صاحاب.


۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

اشکهایی برای یک پایان

دارم نگاهت می کنم که چطور داری بار و بندیلت رو می بندی حواست به من نیست مثل همیشه...می دونم که رفتنت دیگه  برگشتی توش نیست..حالا چرا داری با اوقات تلخی می ری ؟ کاش بدونی هیییچ دلخوری ندارم ازت...  چشمم به دنبال هر چیزی است که داری توی اون چمدونت می تپانی... آهای مواظب باش اینها همشون تیکه هایی از وجود منند مواظبشون باش تو رو خدا... چطور می خوای همه رو تویه چمدون جا بدی نمی دونم! همه خاطراتم ؛ شادی هام ؛ آواز خوندن هام  ؛ انتظارها ؛ دیوونگی ها ؛ قهرها و گریه هام... هواشونو داشته باش بعضی هاشون خیلی نازک و ظریفند نمی خوام بشکنند ولی همشون پیش تو باشند بهتره... اصلا همه رو با خودت ببر... بیا یه ذره دیگه هم جا باز کن این چند تا چیز دیگه هم یه جوری جا بده... شبهایی که جون به لب شدم تا صبح و اشکهایی که ریختم؛ بغضهایی که خفه ام کردند... بیا اینا رو خوب بسته بندی کردم که ببری... نمی خوام دیگه ببینمشون می خوام با رفتن تو از یاد ببرمشون.
عجب ...فکر می کردم بخواهی بروی خوشحال بشم ولی الان که موقعش رسیده -البته موقع موقعش که نه یه هفته ای مونده که بری چقدرر عجله داری تو- داشتم می گفتم الان توی دلم خالی شد یهو از رفتنت..ای وای که الان دارم فکر می کنم حتی یه دل سیر نگاهت نکردم ... دلم گرفت از رفتنت ... خوبی هایت کم نبودند چه شبها و روزهایی داشتم با تو...
ولی رفتنت را گریزی نیست ووقتی می دانم بازگشتی درش نیست پس گریه چرا؟ بیا تا دم رفتن بغلت کنم بگذار تا ببوسمت و پشت پنجره اینقدر وایسم تا بروی...
امید بسته ام که گرمای شروع بهار جانشینت این سرمای زمستانت را از جانم ببرد. بگو او هم با من مهربان باشد آنچنان که زمانی تو بودی.. 


۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

"صفت آسمان آبی است حتی اگر ابرهایی آن را خاکستری کرده باشند"

کتاب " زهیر" پائولو کوئیلو حال و هوایی داره برای خودش.. تو را با خودش می برد و می برد... فضایش و حرفهایش برای من عجیب  و ناشناخته و رمز آلود است.. نمی خواهم  تعریف کنم داستان چه بود و از کجا شروع شد دوست دارم فقط جمله هایی ازش اینجا بنویسم:

"مردم اسیر زندگی شخص شانند. همه اعتقاد دارند هدف این زندگی؛ پیروی از یک برنامه است. کسی از خودش نمی پرسد که آیا این برنامه خود اوست یا شخص دیگری آن را برایش ریخته. تجربه کسب می کند؛ خاطره می اندوزند؛ مال جمع می کنند و نظرات دیگران را بر دوش می کشند که سنگین تر از حد توان "آنهاست. بنابراین رویاهای خودشان را از یاد می برند."

- فکر می کنی عشق های قبلیت عشق بازی را بهتر به تو یاد داده اند؟
- به من یاد داده اند خواسته ام را بهتر بشناسم.
- این را نپرسیدم. عشق های قبلییت به تو یاد داده اند بهتر با شوهرت عشق بازی کنی؟
- برعکس برای اینکه بتوانم خودم را کامل تسلیمش کنم باید داغ زخم هایی را که مردهای دیگر بر من گذاشته اند فراموش کنم.
- برای اینکه انرژی حقیقی عشق بتواند از روحت بگذرد باید تو را در حالی بیابد که انگار تازه به دنیا آمده ای. مردم چرا خوشبخت نیستند؟ برای اینکه می خواهند این انرژی را حبس کنند؛ که غیر ممکن است. فراموش کردن سرگذشت شخصی؛ یعنی پاک و باز نگه داشتن این مجرا؛ یعنی بگذاری این انرژی؛ هرروز؛ هر طور که مایل است؛ خودش را تجلی ببخشد؛ یعنی اجازه بدهی این انرژی تورا هدایت کند.
- خیلی سخت است چرا که این انرژی اسیر خیلی چیزهاست: تعهدات متقابل؛ بچه ؛ گرایش و خواست جامعه...
- انسان برای اینکه بتواند در حد کمال زندگی کند باید همیشه در حرکت باشد؛ هرروز با روز دیگر فرق کند.. نه اینکه دائم سفر باشیم بلکه باید این کار را به صورت روحانی انجام دهیم. باید با خود پیشین مان وداع کنیم ... داستانهای قدیمیمان را آنقدر تکرار کنیم که دیگر برایمان مهم نباشد... و همانطور که این فضاها را خالی می کنیم باید دوباره پرش کنیم تا احساس خلاء به ما دست ندهد حتی به صورت موقت... با سرگذشتهای دیگر؛ با تجربه هایی که جرئت انجامشان را نداریم یا نمی خواهیم یه این شکل زندگی کنیم. عشق این گونه رشد می کند و وقتی عشق رشد می کند ما هم با او رشد می کنیم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

ره کجاست... ره کجاست.... پای لنگ من


نمی دونم این "نیاز" به نوشتن در وبلاگ چیه که اگه ککش بیفته به جون هر کی دیگه محاله دست از سرش برداره!  یه جور اصرار به فراموش نشدن ؟ یا یه راهی برای مطرح شدن؟ به هر حال وقتی شروع کردی دیگه دلت می خواد ادامه بدی... برای من که فکر کنم به نحوی پر کردن تنهاییم باشه!  دقیقا همین امروز فهمیدم دارم به سمتی می روم که حتی حرف بچه ام را هم دیگه درست و حسابی نمی فهمم چه برسه به بقیه... یعنی به کی بگم!! همچی رگ گردنش زده بود بیرون و عصبانی حرف می زد ولی هرچی من بیشتر دقت می کردم در این کلمات یکی فارسی یکی انگلیسی کمتر می فهمیدم چه چیزی این بچه تقریبا آروم رو اینطوری کرده و هر چه کمتر می فهمیدم بیشتر با خودم فکر می کردم حرف زدن این بچه عجب بل بشویی شده دیدنی!!

**دوست داشتم " آرزوهای سال جدیدم" را بنویسم ولی با توجه به بند بعد که لذتهای پیش پا افتاده زندگی" هستند دیدم خیلی تداخل" آرزو در لذت" پیش میاد ( شما بخونید یه جور شیر تو شیری !) برای همین گذاشتم تو پست بعدی آرزوها رو بنویسم فعلا به " لذت " برسیم تا بعد...

*** من هم دوست دارم در بازی  سه تا از پیش  پا افتاده ترین لذت های زندگیتون رو نام ببریدشرکت کنم. ( می دونید اولین بازی وبلاگی که تا حالا داشته ام؟)  اول اینجا و اینجا رو ببین و بعدش بزن بریم:
راستش دلم نمیاد به اینا بگم لذتهای پیش پا افتاده زندگیم... شاید همینها لذتهای بزرگ زندگی من باشند کسی چه می دونه...
ا- اولیش وقتی توی ماشین در حال رانندگی آهنگهای مورد علاقه ام رو همزمان با ضبط می خونم:)) ایران که بودیم مدتی هر روز صبح "گل گلدون من" رو با بچه ها می خوندم. در این کار لذت ناگفتنی بود و خیلی انرژی می گرفتیم و خوش می گذشت. اینجا تقریبا هر چی روی ضبط باشه باهاش می خونم. خوندن همراه آهنگهای گوگوش رو خیلی دوست دارم
2-  وقتی که بچه ها خوابند و من بغل گردن و زیر گوششونو می بوسم. بوی خواب همراه با بوی بچگی ! نمی دونید چه حالی برای من داره.
3- وقتی یه دوست یهو بهم زنگ می زنه و من از ذوق به نفس نفس میفتم و دوست دارم هی یه چیزی بگم که خودم بتونم بزنم زیر خنده... دروغ چرا از ایمیل دوستایی که یهو یاد من میفتند هم خیلی ذوق می کنم! همین چند روز پیش که تهران بارون اومده بود گویا... یکی از دوستام که فکر کنم یک سال یا بیشتر خبری ازش نداشتم دو خط ( و دقیقا دوخط و نه بیشتر) نوشته بود که بارون اومده و من یاد تو افتادم که بارون رو دوست داری! به نظر شما نباید ذوق می کردم؟ کامنتهای وبلاگ هم برای من همون حالو داره واقعا خوشحال میشم از دیدنشون.
شما هم اگه دوست دارین " لذتهای کوچیک زندگیتون " رو بنویسید. شاید باعث بشه بعضی هاشو دوباره کشف کنیم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که می رسد از راه؟


دلم از موندن در پشت کیبورد گرفته! انگار نوشتن داره از یادمون میره کم کم...شعری که دوست داشتم رو دستی نوشتم- گرچه ریز نوشتم همه شعر جا نشد- آخر شعر (که من خیلی دوست داشتم) این بود:

ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام








۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

اسکی و استخر در بنف

امروز دیگه خودمونو به هر آب وآتیشی زدیم توی این بنف! صبح تا ظهر اسکی و شب هم استخر آب گرم در مجاورت برفها... عکس اول منظره ایه که از بالای یکی از پیستهای اسکی می تونستی ببینی و دو تا عکس بعدی  یه استخر روبازه که رفتیم و برفها کنارش دیده میشه. باید بگم خیلی باحال بود! همچه تجربه ای تا حالا نداشتم. (آب استخر 38 درجه بود ولی چون هوا خیلی در مقایسه با اون سرده بخار آب عکسها رو تار کرده)




۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

ادمونتون و بنف


دو روزی است که اومده ایم مسافرت... دو شب گذشته ادمونتون بودیم. ادمونتون به نظرم دیروز سردترین شهر جهان بود! حتی برای مایی که از "شمال تر" آمده بودیم... همه خیابونها و حتی اتوبانها به طرز باور نکردنی یخ زده و پوشیده از برف بود و حتی چند دقیقه نمی شد بیرون بمونی . اصلا امسال پیش بینی شده  بهار هم کانادا همچنان یخ بندون باشه و سرما. برعکس پارسال که خیلی زود هوا گرم شد و زمستون خیلی سردی نبود. پارسال جوری بود که سیزده به در ما رفتیم بیرون و از صبح تا عصر بیرون بودیم و کباب و آش خوردیم! و این کار با این هوایی که من دارم امسال میبینم از محالاته... 

امشب و فردا شب رو در "بنف" هستیم. که شهر کوچیک توریستی در جنوب غربی آلبرتا و مجاور بریتیش کلمبیاست . اینجا هوا خوبه (حول و حوش صفره ) بچه ها رو می خواهیم فردا اسکی ببریم. سه تا پیست اسکی داره این طرفها: اولی Nakiska, دومی MT. Norquay, و سومی Sunshine village.  از هر سه تا پیست این عکسها رو پیدا کردم هنوز نمی دونم کدومشو خواهیم رفت.
یه چیز خیلی با مزه.. این هتل ما استخر در فضای باز داره و الان که ساعت نزدیک نه شبه استخرش بازه و همه هم توی آبن! البته آبش گرمه ... بچه ها و شوهر جان رفتند استخر ولی من ترسو تر از این حرفام! بابا این کانادایی ها هفت تا جون دارند! بغل استخره پر برفه و چند تا پسر و دختر کنار استخر با مایو با هم برف پرت می کردند!! یعنی باید ببینی تا باور کنی! 



پست نسوان در وصف حال پوستینی که ول نمی کند

پست امروز نسوان وصف  حال ماست... عینا کپی می کنم از بس دوست داشتم...

من ولش کردم، اون ول نمی کنه

در حکایت است که کربلایی عباس و پسرش حسن به رود خانه ای رسیدند و پوست خرسی روی آب شناور دیدند. کربلایی گفت حسن !اگر این پوست رو از آب بگیریم توی بازار به قیمت خوبی می خرند. حسن در رودخانه پرید که پوست خرس را از آب بگیرد غافل از این که خرس زنده در آب است ،خرس با حسن گلاویز شد و همچنان که  در رودخانه می رفتند به نزدیک صخره ها رسیدند که کربلایی از دور داد زد  حسن، حسن پوست خرس رو ول کن! جونت رو نجات بده! حسن فریاد کشید: من ولش کردم، اون ول نمی کنه!
***
حکایت ماست. خنده دار نیست . اما این خرس ول کن نیست!سراغ تک تک مان خواهند آمد، بی ادعا ترین هایمان، نا آگاه ترین هایمان.یاد آنهایی می افتم که وبلاگ نویس بودند و دل خوش به این که سیاسی نمی نویسند و کسی کاری به کارشان ندارد. قیافه هایشان دیدنی است وقتی کل ورد پرس و بلاگ اسپات فیلتر شد. یعنی امروز فرق نمی کند چی می نویسی ،حق نداری بنویسی.فردا به همین سادگی خواهند گفت حق نداری باشی، حق نداری نفس بکشی.  یاد هاشمی رفسنجانی می افتم وقتی روز روشن دخترش را جنده خطاب کردند. یاد  دکتر روح الامینی می افتم وقتی پسرش را زیر شکنجه کشتند.
آنهایی که دل به این خوش کرده اند که آهسته می روند و می آیند  تا گربه شاخشان نزند بدجوری اشتباه می کنند.  آنها که دل به یارانه ها یی سپردند که با خوردن کف گیر به ته دیگ چندی دیگر قطع می شود، آنهایی که بچه های خوبی بودند وقبوض برق و آب و گاز را پرداختند و دل خوشند که کسی کاری به کارشان ندارد، آنهایی که به عنایات آقا امام زمان از ته چاه چشم دوخته اند ،همه و همه  به زودی با این خرس درگیر خواهند شد. آنهایی که فکر می کنند که توی خانه می نشینیم  و آهنگ ابی گوش می دهیم به اندازه ی آنها که در کوچه ها باتوم می خورند اسیر همین رودخانه ی متلاطم هستند.  فقط  چشمهایشان را بسته اند تا غرق شدن محتومشان را فراموش کنند. فعلا که کربلایی و حسن و خرس بدجوری در هم گره خورده اند. این خرس زخمی و وحشی و دیوانه خون می خواهد. اگر ما هم ول کنیم خرس ول نمی کند. راه برگشتی نیست.این خرس را باید از پا در آورد. دریغ اینجاست که اگر همه به این نتیجه برسیم این کار ساده تر از پراندن یک مگس از سر انگشت خواهد بود. . 

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...