۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

سونامی

یعنی خدا نکنه من یه ذره سرم خلوت بشه آی خرج میزارم رو دست شوهر جان آی خرج میزارم که خودش هم ندونه از کجا خورده.. دیروز که همینجوری که از سر بیکاری به اسباب و اثاثیه خانه می نگریستم! احساس کردم چقدررر این میز ناهارخوری ما کوچیکه! و متعاقب اون وقتی چرخی زدم احساس کردم چقدررر این مبلهای نشیمن بزرگند!! و بعد باز متوجه شدم اصلا اگه تغییرهای در حد سانامی (ویا شاید حتی تسانامی) تو اثاثیه بوجود نیاد روز من شب نمیشه و من خواب و خوراک ندارم با این مبلمان... بعد هم شروع کردم به تحقیق و تفحص آنلاین..حالا نگرد کی بگرد. فعلااز اشلی اینها رو پیدا کردم: این و این
بعد هم چون خیلی احساس دیزانری بهم دست داده می خوام چند تا از دیوارها رو هم رنگ کنم . اینجا یکی از کارهایی که خانومها برای خونه خودشون اغلب انجام میدن نقاشی ساختمونه. نحوه خرید رنگ هم اینجوریه که شما نمونه رنگ مورد نظرتون که ممکنه یه کوسن یا مثلا یک رومیزی یا گلدون باشه میبرین فروشگاه و اونجا با دستگاه شماره و نسبت ترکیب رنگ مورد نظرتون رو تعیین می کنه و براتون درست می کنه. حتی همون جا یه ذره رو یک مقوایی چیزی میزنه با سشوار خشک می کنه و با نمونه تون مقایسه می کنه که دقیقا همون باشه. تو ایران همینجوری دیمی نقاش میاد و با سلیقه و تجربه خودش رنگها رو قاطی می کنه. هرچی شما میگین فلان رنگ و نمونه نشونش می دین اون کار خودشو می کنه. راستی یه چیز دیگه که یادم رفت نوع رنگ ساختمونیه اینجاست : اصلا بو نداره و خیلی زود هم خشک میشه اونایی که تخصص دارند می دونند این چه جور رنگیه؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

دوره نقاهت

کلا من هر وقت از یک فشار کاری یا درسی خلاص می شم احساس سردرگمی دارم. یعنی کلافه و عصبی و کم حوصله هستم. الان هم همین حال رو دارم. طول می کشه تا به زندگی عادیم برگردم.
امتحانهای پایان ترم اینجا مثل کنکور می مونه. همین دیروز آخرینش Geotechnical Instrument بود. که یه درس تقریبا مهندسیه و من کلا تو این درس خوب بودم ولی امتحانش فکر می کنین چند صفحه بود؟ 30 صفحه به اضافه یه صفحه کاغذ میلیمتری برای رسم یک منحنی! همش هم تشریحی بود نه تستی نه جور دیگه! امتحانها همشون سه ساعته هستند. یعنی همش باید بنویسی تقریبا وقت فکر کردن نداره آدم. امروز صبح دقیقا ساعت شش صبح یهو از خواب پریدم چون یادم اومد یه چیزی رو کاملا اشتباه نوشتم..بعد جالبه که همون صبح تمام موضوع مثل روز برام روشن شد که چی باید می نوشتم و چی نوشتم. انگار یکی بیدارم کرد.. ولی خوب اون فرشته الهام بخش همیشه یه خورده دیر میاد سراغ من.. وقتی که کار از کار گذشته:))
می دونم کامنتها ایراد پیدا کرده و بنده متکلم وحده شدم. اینجور وقتا آدم فکر می کنه داره تو حموم برای خودش آواز می خونه نه؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

پیشواز تعطیلی

دوشنبه آخرین امتحانم رو خواهم داد و بعد از اون چهار ماه تعطیلم. از الان دارم چشم می دوزم به تمام زوایای خونه که می تونم به جونشون بیفتم و تمیز کنم.یا فکر می کنم برم کندین تایر مواد شوینده جدید کشف کنم. گاهی هم فکر می کنم هی لاک بزنم و آرایشگاه برم و روزی یه ساعت هم پیاده روی.. شاید هم بیشتر.. اصلا شاید برم بدوم. نه که خیلی هم می تونم! الان 5 دقیقه که می دوم توی سرم صدای ششششششششششش میشنوم. نمی تونم اصلا. ام پری تری و هدفون آماده کردم برای پیاده رویم. اینجوری دیگه فقط قدمهامو نمی شمارم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

تو مسافرتش"گاو" افتاد

روزی که اینجا رو خوندم یکی تو مسافرتش "گاو" افتاده با خودم فکر کردم مگه میشه گاو با اون عظمتش بیفته تو مسافرت یکی! ولی الان فهمیدم بعله میشه .. خوب هم میشه. تو مسافرت بابام گاو افتاد.چطور؟ با خانوم آشتی کرد و بعد هم تصمیم گرفتند با هم بیان و بعد هم خانوم تشخیص دادند اینجا جای خوبیه برای سرمایه گذاری و خونه خریدن. می خوان بیان اینجا اینقدرررر وایسن تا بتونن یه خونه مناسب بخرند و اجاره بدن.
یعنی شما تصور کن!!! اینجا ته ته دنیاست به خدا.. یعنی اگه یه ذره ما بریم اونورتراز لبه دنیا پرت میشیم پایین. حالا ببین اینجا هم باید اون آدمو تحمل کنم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بدجنسی خیلی خوبه

پدرم چند روز دیگه از تورنتو می خواد بیاد دیدنمون:) دلم براش تنگ شده. دیشب که زنگ زد اول فکر کردم با خانومش می خواد بیاد. بعد فهمیدم تنها میاد. یه چیزی تو مایه های قهر و اینا با خانوم.( آیکون بدجنسی و ناخن به هم زدن از طرف من :))
به هر حال از اومدنش و مخصوصا تنها اومدنش خوشحالم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

جل الخالق!

امتحانام شروع شده. دوشنبه امتحان جانور شناسی دارم. الان برخوردم به پستاندارهای تخم گذار!! گفتم شماهم بهتره در جریان امر باشین :) موجودی وجود داره به اسم Duck-Billed Platypusبدنش پوشیده از مو ولی سرش مثل اردک. تخم می زاره بعدش هم اگه اشتباه نکنم به جوجه هاش شیر می ده.:)) الان چند دقیقه است رسما هنگ کردم و دارم به شکل و شمایل این جونور نگاه می کنم.
(شرمنده که بعد از یک هفته اومدم کامنتهای قبلی هم بی جواب گذاشتم اونوقت فقط عکس پلاتی پوس دارم که بزارم . چند وقته دلم می خواد از زندگی در حال یه چیزی بنویسم. زندگی در لحظه مثل بچه ها که همیشه همه تمرکزشون تو همون لحظه است. کاش میشد بدون اینکه بنویسم نظر شما رو بدونم.منظورم اینه که به نظرتون چطور میشه از شر گذشته راحت شد و بیش از حد به اینده فکر نکرد!!)


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

1- صحنه اول: من دو سال پیش؛ تهران ؛در صف نان بربری؛ آقایون و خانومها در یک صف منتظر نان
خانم چادری حدودا پنجاه ساله وارد میشه یه نگاهی به صف می کنه و میره جلو وایمیسه...
یکی از آقایون: خانوم اینجا آخر صفه
خانومه: واااا؟ شما مردا بدتون نمیاد ما خانوما بیاییم لاتون وایسیم که!!

2- صحنه دوم: خانوادگی در نقش کوکب خانوم در حال سرچ برای طرز تهیه نان بربری
پروژه نان با موفقیت اجرا میشه ولی من هنوزدر نقش اون خانوم بالاییه دارم میگم وااااا!!شما مردا بدتون نمیاد ....


گاهی وقت‌ها صمیمیت در تماس‌های دائم و دیدارهای پی‌درپی خلاصه نمی‌شود. خاطره‌هاست که صمیمیت را تعریف می‌کند. دوست هایی هستند که مهم نیست که در طول سالها حتی یک بار هم ندیدیشون چی می گم حتی در طول سالها یک بار هم تلفنی باهاشون حرف نزدی .. مهم این است که وقتی حرف بزنی می تونی درک کنی که چه گذشته به طرف در طول این سالها. حالا دیگه میشه وقت دلتنگی و خستگی دل خوش کنیم به صندوق‌های ایمیل و فیس بوک وفراموش کنیم که فاصله ها اینقدر زیاد است. هر کس زیر این آسمان جایی اسیر روزمرگی خود هست.. ولی هست ! و این خوشبختی خیلی بزرگی محسوب می شود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

هفته ای که گذشت خیلی خسته کننده بود. مدرسه ها برای تعطیلات بهاره تعطیل بود و بچه ها خونه بودند و من هم که کلا یک هفته دیگه تا پایان ترمم مونده و همش قصه پروژه و پرزنتیشن های آخر ترم. هر روز یک پام کالج بود یه پام خونه. اینجا بچه ها رو تنها گذاشتن تو خونه جرمه . چند نوبت هم در طول سال بچه ها تعطیلی یک هفته ای دارند. یک سری کمپ ها هست برای این تعطیلی ها و حتی تعطیلات تابستون میشه اسم بچه ها رو نوشت. بچه ها تو اون کمپ ها فعالیت های ورزشی یا نقاشی و اینا می کنند و کلا بد نمی گذره بهشون ولی باید بچه رو صبح زود بلند کنی و قبل از اینکه بری سر کار اونا رو بزاری کمپ! اول خواستم برای این هفته اسمشونو تو یکی از این برنامه ها بنویسم حتی رفتم اطلاعاتش هم گرفتم ولی بعد پشیمون شدم. فکر کردم خوبه صبحها یه کم بیشتر بخوابند. برای همین مجبور شدم روزی چند بار بهشون سر بزنم و ناهار رو میومدم خونه با اونا می خوردم دوباره برمی گشتم.
هوای اینجا واقعا دیوونه است. تا دیروز 20 درجه بالای صفر و گل و بلبل داشتیم زندگیمونو می کردیم... دیشب بارون گرفت که باز اینقدر هوا گرم بود من پنجره ها رو باز کرده بودم و از بوی بارون کیف می کردم. صبح بلند شدیم دیدیم 30 سانت برف رو زمینه! حالا مگه تموم میشه .. هوا خیلی سرد نیست . برفه هم از این برف آبکی های دونه درشت که هر دونه اش اندازه یه پفکه! باید برم بیرون عکس بگیرم ببینید اینجا چه خبر شده.
این دم در خونه است... تپه برفی درست شده.
این صندلیه تو بالکنه که دیروز می نشستیم روش چای می خوردیم.. هی هی روزگار...

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

یه آشنایی داشتیم که می خواست ازدواج کنه ولی مدتها هرچی می رفت خواستگاری یامثلا با خانمی آشنا میشد تو همون صحبتهای اولیه جواب رد می شنید. یه روز ازش پرسیدیم مگه چی می گی به این دخترها؟ کمی فکر کرد وسیگارشو نشون داد وگفت خوب اولش می پرسم "می کشی"؟؟! حالا شده حکایت من. دیروز یه مصاحبه کاری رفتم برای یک کار چهار ماهه از ماه دیگه تا آخرای تابستون. از شانس من طرف گفت قبل از انقلاب در ایران کار کرده و الان که همش اخبار بد از ایران شنیده میشه خیلی علاقمنده بدونه تو ایران واقعا چه خبره.. واینگونه بود که جریان مصاحبه ما شد اخبار ایران. یعنی هرچی از محیط زیست خونده بودم و خودمو حاضر کرده بودم شد پشم.. حالا ربطش هم به جریان بالا خودتون پیدا کنین.
این سال جدید عجب سال میزونیه ها.. شروعش که شنبه بود و ما تعطیل بودیم، این جمعه اینجا بهش میگن گود فرایدی و تعطیله. خوب ما هم می خواهیم بریم سیزده به در.فقط این یه قلم تو فورت مک موری اجرا نشده بود. راستی سال تحویل رو به رادیو محلی گفتیم از رادیو اعلام کرد وبه ایرانیها تبریک گفت یادم رفته بود بگم.
پانویس: آدمی رو در نظر بگیرین که 14 سال معلم بوده اونم کجا .. پاکدشت ورامین. حالا به خاطر چند تا ایمیل و تلفن به اعدام محکوم شده. این مملکت چی داده به اون که حالا می خواد به قیمت جونش پس بگیره؟

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...