۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

ره کجاست... ره کجاست.... پای لنگ من


نمی دونم این "نیاز" به نوشتن در وبلاگ چیه که اگه ککش بیفته به جون هر کی دیگه محاله دست از سرش برداره!  یه جور اصرار به فراموش نشدن ؟ یا یه راهی برای مطرح شدن؟ به هر حال وقتی شروع کردی دیگه دلت می خواد ادامه بدی... برای من که فکر کنم به نحوی پر کردن تنهاییم باشه!  دقیقا همین امروز فهمیدم دارم به سمتی می روم که حتی حرف بچه ام را هم دیگه درست و حسابی نمی فهمم چه برسه به بقیه... یعنی به کی بگم!! همچی رگ گردنش زده بود بیرون و عصبانی حرف می زد ولی هرچی من بیشتر دقت می کردم در این کلمات یکی فارسی یکی انگلیسی کمتر می فهمیدم چه چیزی این بچه تقریبا آروم رو اینطوری کرده و هر چه کمتر می فهمیدم بیشتر با خودم فکر می کردم حرف زدن این بچه عجب بل بشویی شده دیدنی!!

**دوست داشتم " آرزوهای سال جدیدم" را بنویسم ولی با توجه به بند بعد که لذتهای پیش پا افتاده زندگی" هستند دیدم خیلی تداخل" آرزو در لذت" پیش میاد ( شما بخونید یه جور شیر تو شیری !) برای همین گذاشتم تو پست بعدی آرزوها رو بنویسم فعلا به " لذت " برسیم تا بعد...

*** من هم دوست دارم در بازی  سه تا از پیش  پا افتاده ترین لذت های زندگیتون رو نام ببریدشرکت کنم. ( می دونید اولین بازی وبلاگی که تا حالا داشته ام؟)  اول اینجا و اینجا رو ببین و بعدش بزن بریم:
راستش دلم نمیاد به اینا بگم لذتهای پیش پا افتاده زندگیم... شاید همینها لذتهای بزرگ زندگی من باشند کسی چه می دونه...
ا- اولیش وقتی توی ماشین در حال رانندگی آهنگهای مورد علاقه ام رو همزمان با ضبط می خونم:)) ایران که بودیم مدتی هر روز صبح "گل گلدون من" رو با بچه ها می خوندم. در این کار لذت ناگفتنی بود و خیلی انرژی می گرفتیم و خوش می گذشت. اینجا تقریبا هر چی روی ضبط باشه باهاش می خونم. خوندن همراه آهنگهای گوگوش رو خیلی دوست دارم
2-  وقتی که بچه ها خوابند و من بغل گردن و زیر گوششونو می بوسم. بوی خواب همراه با بوی بچگی ! نمی دونید چه حالی برای من داره.
3- وقتی یه دوست یهو بهم زنگ می زنه و من از ذوق به نفس نفس میفتم و دوست دارم هی یه چیزی بگم که خودم بتونم بزنم زیر خنده... دروغ چرا از ایمیل دوستایی که یهو یاد من میفتند هم خیلی ذوق می کنم! همین چند روز پیش که تهران بارون اومده بود گویا... یکی از دوستام که فکر کنم یک سال یا بیشتر خبری ازش نداشتم دو خط ( و دقیقا دوخط و نه بیشتر) نوشته بود که بارون اومده و من یاد تو افتادم که بارون رو دوست داری! به نظر شما نباید ذوق می کردم؟ کامنتهای وبلاگ هم برای من همون حالو داره واقعا خوشحال میشم از دیدنشون.
شما هم اگه دوست دارین " لذتهای کوچیک زندگیتون " رو بنویسید. شاید باعث بشه بعضی هاشو دوباره کشف کنیم.

۱۹ نظر:

sharifeh گفت...

مریم جان خیلی‌ وقته ننوشتی دلم برات تنگ شده بود. منم چند تا از لذتهای کوچیکمو برات نوشتم، درضمن خیلی‌ خوب بود، چون دقت کردم که چه چیزهای کوچیکی هست که همیشه ازشون بی‌ اعتنا رد میشم.

۱.وقتی‌ با حس مریضی میرم دکتر یا آزمایش میدم و دکتر میگه سالمی از منم سالم تر، خیلی‌ لذت میبرم.

۲.وقتی‌ آخر ماهه و پول کم داریم و باید با اون یکم سر کنیم تا پول بیاد دستمون خیلی‌ حسشو دوس دارم، از اینکه بتونم با شرایط سخت بسازم برام یجوریه...، لذت بخشه!

۳.وقتی‌ تو ماشین راه رو گم می‌کنیم،من با کامل ناامیدی میگم بیا از اینجا بریم، و یهو درست از آب در میاد، خیلی‌ ذوق می‌کنم به خودم یه ایول میگم.;)

چیک پی گفت...

۱) وقتی‌ تو جیب یکی‌ از لباسام که بعد از چند وقت پوشیدم یوهو پول پیدا می‌کنم

۲)وقتی‌ تا رادیو ماشین رو روشن می‌کنم یه آهنگ قدیمی‌ و مورد علاقم پخش می‌شه

۳) و وقتی‌ که تو یکی‌ از فست فودها سیب زمینی‌ سرخ کرده منو شانسی لب به لب میریزه!

taraaaneh گفت...

بشتر از 3 تا هستن ولی خب:
1-تماشا و بو کردن گلها توی قسمت گلفروشی فروشگاههارو دوست دارم خیلی ذوق زده ام میکنه مخصوصاوقتی یک دسته اش رو بخرم و بیارم خونه

2-وقتی که پاپی رو نوازش میکنم و اون با چشمهای قهوه ایش زل میزنه توی چشمهام و میخوادلیسم بزنه یعنی که "منهم دوستت دارم" این خیلی خوشحالم میکنه یا وقتی که عصرها با خوشحالی دمش رو تکون میده و میاد استقبالم
3-یکی از دوستهام هست که تلفنی حرف زدن با اون خیلی خوشحالم میکنه

شادی گفت...

۱- وقتی جمعه ها کل خونوادم ،خونه مامان بزرگم جمع میشن و حلیم میخوریم.
۲- وقتی ی لباس یا وسیله ای که خیلی دوست داشتم بخرم والی خیلی گرون بوده ،یهوی هرج ۸۰ درصد میخوره(این مواقع ذوق مرگ میشم)
۳- وقتی یکی منو به خوردن آیس پک دعوت میکنه.

Nastaran گفت...

۱. وقتی‌ از یک دوست قدیمی‌، امیلی‌ بهم برسه یا خودش زنگ بزنه!

۲. وقتی‌ صبحا قبل از اینکه آلارم ساعت زنگ بزنه ، از خواب بیدار بشم.

۳. اول صبح بوی قهوه تیم هورتنز و بگل با طعم دارچین !

رز گفت...

مدتیه قدرت تشخیص کوچیک و بزرگ را از دست دادم نمیدونم اینا از لذت های کوچیکه منه یا بزرگ . فرقی هم نمی کنه چون حسی که بهم میده یکسانه
- خوردن گل کلم های تیکه شده که آغشته به سس سزار و ماسته
-دیدن یک فیلمی که منو غرق خودش کنه.
-آب داغی که تو حموم روی تن یخ کرده ام میرزه.

مریم گفت...

شیرین جان
اصلا من این پستو مخصوص تو نوشتم:) مورد دوم منو یاد یه حسی انداخت... تا حالا توی چادر (کمپ|) خوابیدی؟ توی اون محیط کوچیک و امکانات محدود یه جورایی آدم ذوق می کنه! نمی دونم چرا فکر کردم مورد دومت یه کم مثل اونه!

مریم گفت...

چیک پی عزیز
( راستش آدیت آشناست ولی من چرا یادم نمیاد وبلاگت رو؟)
پول که خیلی باحاله آدم یوهووو تو یه جیب دیگه یا کیف دیگه پیدا کنه... اصلا همه موردهاتو منم باهات هستم:)

مریم گفت...

ترانه جان
گل رو که منم طرفدارشم همیشه.. مخصوصا اینجا زمستونا آدم گل و سبزی خونش خیلی کم میشه... من همیشه اول تو فروشگاه یه سری به قسمت گلها می زنم اگر هم نخرم یه کمی نگاه می کنم و بو می کنم بعد میرم سراغ قسمتهای دیگه

مریم گفت...

شادی جان
همه رو بیخیال اون حراج 80% رو بچسب! وااای نگووو":))

مریم گفت...

نسترن جان
راست میگی بوی قهوه رو منم باهات هستم شدید:) اصلا ما کلی خاطره تو این تیم هورتونز داریم.

مریم گفت...

رز بانو جان
بیست و چهار ساعت می خندیدم که گفتی قدرت تشخیص بزرگ و کوچیکو از دست دادم! یعنی چه:)) این که خیلی بده:)))

امی گفت...

مریم جان ممنونم ازتون که شما هم این بازی زیبا رو انجام دادید، آدم وقتی حتی اونا رو می نویسه یه حس خوب پیدا می کنه برای همین روان شناس ها می گن نکات مثبت زندگیتون رو برای خودتون بنویسید چون نوشتنشون هم لذت بخشه.
چه دلخوشی های زیبایی دارید مخصوصاً اون ایمیلی که از طرف یک دوست به دستتون می رسه و علی رغم کوتاهیش اینهمه باعث خوشحالیتون می شه.
حس مادرانه تون برای من پر رمز و رازه چون خودم ندارمش خوش به حالتون که این لذت رو تجربه کردین، ان شاالله خدا قسمت ما هم بکنه!
آرزو می کنم همیشه شاد باشید و کلی دلخوشی و لذت بزرگ و کوچیک توی زندگیتون داشته باشید.

مریم گفت...

امی نازنین
درسته نوشتنشون هم لذت بخش بود. حس مادری هم مثل هر احساس عاشقانه دیگری است. شاید خالصترینش باشه نمیشه گفت منحصر به فرده ( میشه با چیزای دیگه جایگزینش کرد) ولی جایی است که احساستو می تونی تمام و کمال خرج کنی.

رز گفت...

مریم جون تو یکی افکارت منحرف نبود که اونم شد:-)
عزیز من موضوع بزرگ و کوچیک از قبل تعیین شده بود....یادته ؟ آرزوها ... یک چیز انتزاعی.... اونی که تو بهش خندیدی عینیه. قابل دیدن و دارای مقیاس اندازه گیری... هنوز اونو می تونم تشخیص بدم.:-))))))

مریم گفت...

رز عزیزم
تو رو خدا تو می خوای منو بکشی؟؟؟ بزرگ و کوچیک از قبل تعیین شده؟؟؟؟ یک چیز انتزاعی؟؟ نهههه:)))
راستی در مورد مقیاس اندازه گیریش باید بعدا ازت بیشتر سوال کنم. یه کم اونجا اشکال دارم:)))

رز گفت...

DDDDDDDDDDDDDD:
مریم انقدر شیطونی نکن!!!!!

sharifeh گفت...

قربونت برم مریم جون که انقد تو ماااهی :* (بوووووس)

فرزان گفت...

سلام
من دوباره اومدم ...
راستی سال نو مبارک :)
7سین قشنگی بود، سبزهه که کولاک بود...
اما سوال شما...
تداعی شدن بوی مهمونی ها و مجالس عروسی، حس خوبی به من میده، چه طوری؟
الان میگم
یه ظرف شیرینی بزارین رومیز... یه سیب + یه خیار هم پوست بکنین ...
بعد یه نفس بکشید
امیدوارم حس مشابهی داشته باشین

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...