۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

پست نسوان در وصف حال پوستینی که ول نمی کند

پست امروز نسوان وصف  حال ماست... عینا کپی می کنم از بس دوست داشتم...

من ولش کردم، اون ول نمی کنه

در حکایت است که کربلایی عباس و پسرش حسن به رود خانه ای رسیدند و پوست خرسی روی آب شناور دیدند. کربلایی گفت حسن !اگر این پوست رو از آب بگیریم توی بازار به قیمت خوبی می خرند. حسن در رودخانه پرید که پوست خرس را از آب بگیرد غافل از این که خرس زنده در آب است ،خرس با حسن گلاویز شد و همچنان که  در رودخانه می رفتند به نزدیک صخره ها رسیدند که کربلایی از دور داد زد  حسن، حسن پوست خرس رو ول کن! جونت رو نجات بده! حسن فریاد کشید: من ولش کردم، اون ول نمی کنه!
***
حکایت ماست. خنده دار نیست . اما این خرس ول کن نیست!سراغ تک تک مان خواهند آمد، بی ادعا ترین هایمان، نا آگاه ترین هایمان.یاد آنهایی می افتم که وبلاگ نویس بودند و دل خوش به این که سیاسی نمی نویسند و کسی کاری به کارشان ندارد. قیافه هایشان دیدنی است وقتی کل ورد پرس و بلاگ اسپات فیلتر شد. یعنی امروز فرق نمی کند چی می نویسی ،حق نداری بنویسی.فردا به همین سادگی خواهند گفت حق نداری باشی، حق نداری نفس بکشی.  یاد هاشمی رفسنجانی می افتم وقتی روز روشن دخترش را جنده خطاب کردند. یاد  دکتر روح الامینی می افتم وقتی پسرش را زیر شکنجه کشتند.
آنهایی که دل به این خوش کرده اند که آهسته می روند و می آیند  تا گربه شاخشان نزند بدجوری اشتباه می کنند.  آنها که دل به یارانه ها یی سپردند که با خوردن کف گیر به ته دیگ چندی دیگر قطع می شود، آنهایی که بچه های خوبی بودند وقبوض برق و آب و گاز را پرداختند و دل خوشند که کسی کاری به کارشان ندارد، آنهایی که به عنایات آقا امام زمان از ته چاه چشم دوخته اند ،همه و همه  به زودی با این خرس درگیر خواهند شد. آنهایی که فکر می کنند که توی خانه می نشینیم  و آهنگ ابی گوش می دهیم به اندازه ی آنها که در کوچه ها باتوم می خورند اسیر همین رودخانه ی متلاطم هستند.  فقط  چشمهایشان را بسته اند تا غرق شدن محتومشان را فراموش کنند. فعلا که کربلایی و حسن و خرس بدجوری در هم گره خورده اند. این خرس زخمی و وحشی و دیوانه خون می خواهد. اگر ما هم ول کنیم خرس ول نمی کند. راه برگشتی نیست.این خرس را باید از پا در آورد. دریغ اینجاست که اگر همه به این نتیجه برسیم این کار ساده تر از پراندن یک مگس از سر انگشت خواهد بود. . 

۶ نظر:

sharifeh گفت...

مریم جان، از بس زیبا نوشته بودی، اشکم در اومد. درضمن رو والم شرش کردم ;)
یه روز خوب میاد V
شیرین

از دیار نجف آباد گفت...

مریم خانم گرامی
بدنیست بدانید که اینان درصدد اجرای طرحی هستند با عنوان «اینترنت پاک».

مطمئن باشید که بلاگ اسپات و وورد پرس تا وقتیکه اینان راس کارند؛ هرگز باز نخواهد شد و منتظرتر باشید که هرروز یک به یک وبلاگهای وطنی را نیز مسدود میکنند.

جالب است که هیچ اهمیتی هم نوشته های وبلاگ چه موضوعی را دربر داشته باشند؟... از ذکر یک کلمه ی «سبز» در هرقسمتی از نوشته باشد گرفته تا.... بقول آن شعر معروف روزی میرسد که: دهانت را میبویند مبادا گفته باشی....» خلاصه کار از این حرفها گذشته و نلرزیدن پایه ی تخت مهمتر از هرچیزی است و البته به زعم اینان حفظ اسلام درراس همه ی امور است.

بهرحال چه میشود کرد و کاری از دست ما برنمیاید و از آتش دوریم و چه بهتر سکوت کنم.
درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

امی گفت...

مریم جان این پستتون عجب به من چسبید چون می دونید که این خرسه دو روزه منو هم ول نمی کنه و دیگه چماق اینا به منم خورده، واقعاً ما براشون تهدیدی محسوب می شدیم؟ به قول شما اینا کاری ندارن چی می نویسی فقط می خوان ننویسی، و اصلاً نفس هم بدون اجازه شون نکشی.
نتیجه گیری آخر پستتون عالی بود اما می دونم مردم ما همه با هم متحد نمی شن، یه عده خوابن، یه عده سرشون توی برفه، یه عده دلشون به ساندیس و یارانه شون خوشه و توان تجزیه و تحلیل ندارن، یه عده شجاعت ندارن و ... فقط یا باید این وضع رو تحمل کرد یا هم فرار کرد.

غزلک گفت...

دقیقا. خیلی عالی بود مریم جان

سان شاین گفت...

سلام مریم جان
بدبختی ما در ایران و لیبی اینه که ما با خرس گلاویز نشدیم با خر گلاویز شدیم هاهاهاهاها
رضا

مریم گفت...

شیرین جان
من این نوشته رو ننوشتم. این نوشته خانم "لولیتا" در وبلاگ نسوانه.

آقا حمید عزیز
اینتر نت پاک؟ پس ما این اینترنت رو ناپاک کرده بودیم!! هی هی روزگار...

امی جان
البته این نوشته از من نبود. من فقط اونو کپی کردم. قبلا خودم هم در این مورد فیلترینگ گفته بودم" پوستین ما رو رها نمی کنه" ... به نظر من درست کردن یه وبلاگ دیگه که فیلتر نباشه و نوشتن موازی در هر دو بد نیست. گاهی با فیلتر شکن سرعت کم میشه و راحت لود نمیشه...

غزلک جان
خواهش می کنم:)

آقا رضای عزیز
خیلییی با مزه نوشته بودید:)) یعنی یه ربع خندیدم:))

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...