۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

نوستالژی

بچگی هام عاشق کتاب خوندن بودم. صحنه های کتاب رو مجسم می کردم انگار که دارم فیلم میبینم. کتاب برام دنیای متفاوت و جذابی بود. بچگی من مصادف بود با سالهای بعد از انقلاب و جنگ. حالا تو اون هیری ویری کو کتاب کودک... کو نویسنده کتاب کودک ..اصلا کی به فکر این چیزا بود! ولی به هر حال ما یه چیزایی برای خوندن گیر میاوردیم .کتابهای صمد بهرنگی بودند.. ماهی سیاه کوچولو که فکر می کنم بهترین کتاب کودک فارسی زبان باشه که تا حالا نوشته شده؛ الدوز و کلاغها رو که می خوندم درد بی مادری "الدوز" وتنهاییش رو می فهمیدم؛ صاحبعلی و پولاد با اون دستهای ترک خورده زبر در "یک هلو هزار هلو" برام غریبه نبودند و بعد با کتابهای علی اشرف درویشیان ؛ گل طلا و کلاش قرمز و کی برمی گردی داداش جان رو یادمه که وقتی خوندم احساس می کردم بزرگ شدم و چقدر بیشتر می دونم..حتی کتابهای فصل نان و سلول 18 درویشیان که اصلا بچگونه نبود رو هم تو همون سالهای 9-10 سالگی خوندم. بعدها آبشوران رو خوندم .دیگه اون رودخونه "آشورا" در کرمانشاه و خونه های گلی مردم فقیر اطرافش رو می شناختم . اون موقع دیگه می دونستم " روله" به کرمانشاهی چه معنی میده .. ولی خیلی زود از کتابهای بچگونه بیرون اومدم چون کتابهای بچه اصلا یا نبود یا ترجمه های مسخره از کتابهای بی محتوایی بودند که برای من از فحش بدتر بودند..خلاصه یه دفعه پرت شدم تو رمانهای ترجمه شده ویکتور هوگو داستایوفسکی و تولستوی و کلا هرچی که دم دستم میرسید. الان نمی دونم ولی اون موقع نه تنها کتابهای زیادی برای بچه ها و سنین بعد از بچگی- چیزی که فکر کنم نوجوانی می گیم بهش- وجود نداشت مرزی هم برای کتابهای هر سن نبود و در ثانی کتابخونه درست و حسابی در دسترس نبودباید کتابها رو می خریدیم و در اون وضعیت بعد از انقلاب و جنگ و هزار درد بی درمون کی پول داشت به ما بده بریم کتاب بخریم. اینها که گفتم همه حاصل فکرهای درهم برهم من بود به خاطر اینکه امروز رابرت مانش (Robert Munsch) نویسنده آمریکایی کتاب کودکان در کلاس دختر کوچیکم یکی از قصه هایش رو برای بچه ها می خواند. بچه ها اورا می شناسند. و دوستش دارند. کتابهایش را دیده اند و خوانده اند . بچه هااینجا تشویق میشن برای خوندن و کتاب هم زیاد دم دست دارند. غیر از کتابخونه بزرگ مدرسه ؛کتابخونه هر کلاس اندازه صد تا مدرسه ایران کتاب داره . آی مردم... من دلم می خواد بچگیم رو پس بگیرم. اگه می دونید بگین کجا باید درخواست بدم.
پ.ن. عکس روبرت مانش نویسنده آمریکایی الاصل مقیم کانادا نویسنده صدها کتاب کودک

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سگ دونی

در کانادا رسمی هست که اگر شما خونه ای رو اجاره کنید بایستی بابت خسارات احتمالی که ممکن است به خونه وارد بشه پولی رو پیش صاحبخونه امانت بگذارید.(Damage deposit) و همچنین رسمه که وقتی می خواهید از خونه بلند بشید بایستی خونه رو درست همونجوری که تحویل گرفته بودید-که اغلب کاملا تمیزه- به صاحبخونه تحویل بدین. اضافه بر این موضوع ؛ خانه ها اغلب با وسیله اجاره داده می شوند و این مبلغ بابت خسارت احتمالی وارده به وسایل خونه هم هست. اغلب تازه واردها و مهاجرانی که به کانادا میان -مثل خود ما- وقتی خونه اولی که اجاره کرده اند ترک می کنند خاطره بدی از پس ندادن Damage deposit دارند . ما فکر می کردیم این کانادایی ها خیلی گدا هستند و ما اگه بخواهیم خونه ای رو اجاره بدهیم یا Damage depositنمی گیریم یا اگر هم برای پیش بینی های خیلی اورژانسی بگیریم هرگز در پس دادنش خست به خرج نخواهیم داد. و اینجوری هم نشون میدیم که فرهنگمون فرق داره!! هم اینقدر مثل اینا خسیس نیستیم:)) وقتی می خواستیم خونه بخریم دنبال خونه ای بودیم که زیر زمین یا Basementکاملا مجزا با در جدا از بیرون باشه که حداقل در زمانی که من هنوز شغلی ندارم برای کمک به قسط خونه اون رو اجاره بدیم. خلاصه این خونه رو با این شرایط گیر آوردیم و بیس منت رو به دختر وپسری کانادایی -کیت لین و جردن -به همراه یک سگ هاسکی- رایدر- اجاره دادیم. اونها علاوه بر اینکه بچه های واقعا دوست داشتنی بودند سگشون هم گاهی همبازی خوبی برای بچه های ما بود. چند روز قبل جردن اعلام کرد تصمیم گرفته اند از این شهر بروند . معنی این حرف این بود که ما بایستی به دنبال مستاجرهای جدید بگردیم. با توافق اونها خونه رو برای اجاره گذاشتیم و چند نفر برای دیدن اومدند. ما بعد از 6-7 ماه برای اولین بار بیس منت رو دیدیم.. و چشمتون روز بد نبینه خیلی خیلی کثیف... همه جا خاک گرفته..آشپزخونه و موکت اتاقها کثیف و دیوارها حتما به نقاشی احتیاج داره وبدتر از همه بوی سگ که واقعا آزار دهنده است و من نمی دونم چطور میشه این بو از اون خونه بیرون بره. حالا نمی دونم آیا همون رسم کانادایی رو پیشه کنیم یا ببینیم خودشون چه راه حلی دارند برای تمیز کردن این سگ دونی..
این سگ واقعا یکی از چیزهایی است که با فرهنگ ما به هیچ رقمی جور در نمیاد. من یکی که اصلا تحمل ندارم سگی روی فرش و مبل و تخت در حرکت باشه و موهاش رو هرجایی ببینم. واقعا برام چندش آوره. ولی اینجا همه خونواده ها مخصوصا اونهایی که بچه دارند حتما سگ نگه می دارند. معتقدند بیماری های مشترک بین سگ و آدم ایمنی بدن بچه رو بالا می بره و همچنین بچه می تواند مسئولیت های سگ رو به عهده بگیره و در نتیجه حس مسئولیت پذیریش بالا می رود و همچنین می تواند محبت کند و محبت ببیند. و حتی با مسئله ای به نام " مرگ" آشنا شود. یکی از موضوعات صحبت معمول کانادایی ها در مورد سگهاشونه و ما جدا از اینکه زبانمون چقدر خوب باشه یا نباشه معمولا در این زمینه چیزی برای گفتن نداریم.

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

بهار

این آخر هفته مسافرت کوتاهی به ادمونتون داشتیم . اینقدر اطراف جاده سبز بود که دلت می خواست تا آخر دنیا تو همین جاده فقط بری و بری... سبزی هم از اون نوع سبز چمنی که فقط در اوایل بهار اون رنگی پیدا میشه. چند تا عکس که بین راه گرفتم گذاشتم ببینید. دو تا عکس اول یک شهر کوچک بین راهیه به اسم آتاباسکا(Athabasca) این شهرهم اسم رودخانه بزرگی است که به شهر ما هم میرسد و اون رو به دو قسمت می کنه . اون رودخانه ازکوههای راکی سرچشمه می گیرد و به سمت شمال جریان داره. از چند تا شهر می گذره من جمله شهر ما. از اینجا هم میره به سمت استانهای شمالی و نورت وست تریتوری. (عکس روبرو رو از اینترنت گرفتم .قسمتی از رودخانه آتاباسکا رو از بالا نشون می ده)
کتاب جدیدی خوندم به نام "سحر عشق" از زهرا گلاب .راستش اصلا ارزش اونو نداشت که اون گوشه در موردش بنویسم. بیشتر به درد مجله های خانواده و ستون "من همسر دوم بودم" می خورد. برای همین همون کتاب قبلی رو میزارم باشه فقط جمله های انتخابی رو عوض می کنم. کتاب بعدی یه رمان انگلیسیه به اسم:The Courtesan's Secret از Claudia Dian .این اولین رمان بلند انگلیسیه که می خونم. البته به غیراز کتابهای درسی و داستهای خیلی کوتاه و ساده. با کمال تعجب می بینم مشکلی در خوندنش ندارم.





۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

دوم خردادیها

سالها پیش هرکسی رو که اولین بار می دیدم یکی از اولین سوالهایی که تو ذهنم بود -حالا یا می پرسیدم یا سعی می کردم یه جوری بفهمم- ماه تولدش بود. مثلا اگه طرف متولد شهریور بود در ذهن من بی برو برگرد آدم پرکاری بود یا اگه متولد مهر بود منطقی یا آذر ورزشکار و رک گو می بود. همه اونهایی که این طالع بینی ها را خوانده باشند می دانند برای خردادی ها زیاد هم خوب ننوشته اند: دوشخصیتی؛ بی ثبات ؛ دمدمی و از طرفی بذله گو... وبی حوصلگی و دلتنگی از بزرگترین مشکلاتشونه. خوب چه می شد کرد:) این که دست من نبوده .. متولد خردادم خوب:) بعدها" دوم خرداد" دارای مفهوم خاصی شد و من فارغ از اون معنی و قبل از اون دوم خردادی بودم. سالها گذشت شوهر جان سر و کله اش پیدا شد اون هم متولد همین ماه بود یک روز قبل از من.. اول خرداد. و بچه ها به دنیا اومدند اولی 23 اردیبهشت -کمی نارس بود چون ده روز زود متولد شده بود!!- و دومی دوم خرداد!!
خوب دیگه جمع خردادی ها جمع شد:) تنها یک اردیبهشتی هست که اونم داره عادت می کنه... شاید اونهم باید خردادی میشد.
پانویس 1.می خوام در مورد کتابهایی که در دست دارم و می خونم اون گوشه بنویسم. جملاتی از کتاب که دوست داشته باشم می نویسم شاید شما هم خوشتون بیاد.
پانویس2.اینجا ابرها خیلی به زمین نزدیکند. شاید چون کوههای بلندی نیست که ابرها مجبور باشند خیلی اوج بگیرند. من این ابرهای نزدیک را دوست دارم . دست دراز کنی می توانی بگیریشان. می گذارمشان اون بالا برای دیدن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

روبوت

این روزها هرچی فکر می کنم می بینم از هر احساسی خالی شده ام. نه چیزی مرا به هیجان می آورد و نه چیزی متاثر؛خوشحال یا ناراحتم می کند. نوشتنم هم نمی آید. شما از یک روبوت چه توقعی دارید؟ اگر دستگاهی که می توانست احساس را بسنجد بهم وصل می کردند الان مطمئنا یک خط صااااااااف صاف رو نمایش می داد. انگار نشسته ام و دارم زندگی بقیه را بدون هیچ احساسی تماشا می کنم . نکنه مرده ام خودم نفهمیدم؟ شاید این جور دلم می خواهد گذر زمان رو منتفی کنم و بگویم بزار این زمین هرچی دلش می خوادهی به دور خورشید بچرخد و بچرخد من که فعلا بیرون گود نشسته ام.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

ایران

می خواهیم بریم ایران. البته الان الان که نه وسطهای مرداد میریم و وسطهای شهریور برمی گردیم چون مدرسه های اینجا اون موقع باز میشه. "یکی" میگه وقتی بری ایران و برگردی قدر آرامش اینجا رو بهتر می فهمی.نمی دونم والله.. از الان داریم برنامه های ایران رو تو ذهنمون مرور می کنیم .برنامه ها با کوه رفتن و یکی در میون کله پاچه و کباب خوردن پر میشه.. یعنی "اند" آرزوی ما اینه ها ! حال می کنی؟ حالا چله تابستون و کله پاچه!! اه اه
دیروز اینجا 20 درجه بالای صفر بود من چند ساعت بیرون بودم ووقتی برگشتم احساس کردم گرمازده شدم! چند تا یخ در بهشت خوردم فکر می کنی؟ 4 تا !!و بعد با اون حجم یخی که تو معده ام بود تنها کاری که تونستم بکنم این بود چار دست و پا خودمو برسونم به تخت و بی حال بیفتم و بخوابم. و وقتی بچه ها هم از مدرسه برگشتند دیدم اونا هم همین حال رو دارند.فقط آب و آب میوه می خوردند . شوهر جان میگه سوسول شدین شماها...
دندانپزشکی رفتم.. نه اینکه دندون خراب داشته باشم ها! فقط چند تا دندون پرکرده از قبل داشتم که باآمالگام پر شده بود اونا رو عوض کرد با سفید پر کرد که دیگه معلوم نیست ؛بیکاریه دیگه...اینجا تا بری دندونپزشکی اول یه عکس OPG از فک و دندونها می گیرند (تو همون دندونپزشکی ) بعد هم با یه دوربین کوچولو عکس ظاهر دونه دونه دندونها رو میگیره و اینجوری تشکیل پرونده میده براتون. یعنی برای هر دندونی هم عکسی رادیولوژی و هم عکس ظاهریشو دکتر میبینه و بعد تصمیم به کاری می گیره. کنار یونیت دندوپزشکی یه کامپیوتر هم هست که دکتره عکسها رو میبینه و در ضمن کارهایی که انجام میده تو فایلتون می نویسه. یه کمی هم نحوه کار کردنشون فرق داشت با ایران موادشونو نمی دونم. هزینه پر کردن هر دندون فکر کنم حدود 1000 تا1200 تا هست. البته ما برای دندونپزشکی بیمه 100 درصد گرفتیم و من مبلغی پرداخت نکردم. وقتی صورتحسابشو برام فرستادند بهتون می گم دقیقا چقدره پرکردن هر دندون.
اینم عکس پاند روبرویی که مرغابی هاش برگشتند . البته الان از همین جا که نشستم گرفتم مبادا یه ذره جم بخورم!! از الان کاملا معلومه ایران چقدر کوهنوردی خواهیم رفت:)



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

زبان فارسی

این ضرب المثل های فارسی رو اگه بری دنبال اصل و ریشه اش خیلی هاش منبع بی ناموسی داره آدم باید مواظب باشه موقع بکار بردنشون.. مثلا دیواری از دیوار ما کوتاه تر پیدا نکرده که خیلی ها همینجوری در مورد خودشون می گن که می دونین؟ اصلش اینه که میگن سگ کنار دیوارهای کوتاه بیشتر دوست داره جیش کنه.. یا اون یکی چی بود؟ آهان .."قسر در رفتیم" در اصل یه اصطلاح چوپونیه:) مثل اینکه وقتی یه دونه گوسفند نر رو می اندازن تو یه گروه ماده !! اونی که حامله نمیشه رو میگن قسر دررفته! مثلا خانومه میاد میگه من قسر در رفتم:)) یا وااای وای اون یکی" بابام دراومد" یا "پدرمون در اومد " داستانی که من در موردش شنیدم اینه: می دونین که خیلی ها مخصوصا قدیما وصیت می کردند که ببرنشون کربلا یا نجف خاکشون کنند. اما در خیلی از موارد فرزندان مرحوم توان مالی کافی برای این کار نداشته اند و پیکر مرحوم رو در تابوتی محکم به خاک می سپرده اند و وقتی استطاعت مالی پیدا می کردند در میاوردند و به محل مورد نظر منتقل می کرده اند. فکر می کنم به این کار می گفته اند به امانت سپردن یا همچه اصطلاحی... خلاصه یه آقایی فوت می کنه و طبق وصیتش باید میبردندش یکی از اون مکانهای مقدس.. پسرش چون اون موقع نمی تونسته پیکر بابا رو به امانت میزاره و بعد از چند سال که توانایی مالی رو پیدا می کنه جسد که در اصل چیزی جز یک سری استخوانهای پوسیده چیزی ازش نمونده بوده در میارن و در جعبه کوچکی قرار میده وبا کاروانی راهی میشه.. در بین راه حالا به هر علتی به سختی و گرسنگی می افتند و هر کس به دنبال چیزی برای خوردن می گشته تا یکی از افراد کاروان چشمش به جعبه مورد نظر میفته و میشینه و بقای پدر مرحوم شده اون آقا رو می خوره.. آقاهه وقتی می فهمه خیلی ناراحت میشه ولی از طرفی کاری هم نمی تونسته بکنه چون بقایای پدر بیچاره اش الان تو شکم اون طرف بوده!!!! فقط تنها کاری که می کنه این بوده که بهش التماس کنه تا مقصد قضای حاجت نکنه!! ولی اون دزد بی همه چیز هی بین راه از پسره اخاذی می کنه و تهدیدش می کرده :" الان باباتو در میارم ها!!!"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

روز مادر

امروز- یکشنبه- به تقویم اینجا روز مادر است. راستش خودم رو مادری نمیدونم که مستحق تقدیر و تمجید باشه مگه چکار کردم؟ به حکم قانون طبیعت یه سری چیزا افتاد گردن ما و بعد هم بقیه قضایا.. اصلا مگه برای اون چیزهایی که طبیعت در وجود ما گذاشته باید جایزه بگیریم؟ تا اومدیم بفهمیم چی به چیه دیدیم زنیم با احساسات زنانه..گفتند حضور ما موجب نظم و آرامش میشه..دیدیم تقریبا از عهده خیلی کارها برمیاییم ...دیدیم همینطوری اتوماتیک دلمون ضعف میره برای بچه وبعد دیدیم اوه چه کارها که بلدیم برای اون بچه بکنیم .
دسته گلی رو که خودم هم دوست دارم داشته باشمش تقدیم می کنم به همه اونهایی که مادرند. بیشتر و بهتر ازمن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

ونزوئلا نسخه دوم ایران یا بالعکس

گفته بودم این شهر ما پایتخت دوم ونزوئلاست؟ یعنی از هر 10 تا غیر کانادایی تو این شهر نه تا نباشه هفت هشت تاش حتما ونزوئلاییه و اینها غیراز شباهت ظاهریشون به ایرانیها عجیب سرنوشت مشترکی با ما دارند... چند سال پیش در انتخابات رییس جمهوریشون تقلب میشه ( همشون میگن تقلب بوده من چه می دونم والله) بعد هم آقای چاوز برای بار دوم میشه رییس جمهور و مردم هم میریزن تو خیابون و تظاهرات و بعد هم اعتصاب. ولی در نهایت سرکوب میشن و همه کسایی که در اعتصاب شرکت داشتن از کارهاشون اخراج میشن. بعد هم می دونین که صنعت نفت صنعت اصلیشونه اونا هم شاکین که دولتشون پول نفتو میریزه تو جیب کوبا ..خلاصه بعد از جریان انتخاباتشون خیلی هاشون با ویزای کار اومدن اینجا و موندگار شدند.
کلا آمریکای جنوبی ها آدمهای خونگرم و دوست داشتنی هستند من چند تا دوست ونزوئلایی و یه دوست برزیلی و دو دوست پرویی دارم .ولی چیزی که می خوام بگم اینه که اینا یه فرق اساسی با مادارند.. هرچی ایرانیها در خارج چشم ندارند همدیگرو ببینند و همه از هم بدشون میاد و اگر هم ارتباطی باشه پر از چشم و هم چشمی و افاده و لوس بازیه ؛ این ونزوئلایی ها که من دیدم کامیونیتی قوی و خوبی دارند. همه با همند . الان تو این شرکتهای اینجا تا اونجایی که بتونن همدیگرو ساپورت می کنند و خیلی خوب کار گیر میارن. نمی دونم علت اینکه ایرانیها با هم خوب نیستند چیه؟ یکی می گفت به خاطر شرایط پنهانکاریه که تو ایران حاکمه. همه باید تو محیط کار یه جور باشند وتظاهر کنند در صورتی که ممکنه در خانواده و مهمونی و معاشرتهاشون جور دیگه ای باشند. این ما ایرانیها رو از هم فراری کرده و همه همدیگرو رو به چشم دشمنی می بینیم که می خوان سراز کارمون در بیارن یا احیانا زیر آبمونو بزنن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دری وری

"یکی" می گوید: بعضی آدمها حکم "دری وری" دارند. یعنی میان و فقط فکر تورو و روند زندگی تورو به هم میریزن و میرن پی کارشون. بعد هم همون "یکی" باز میگه بپرهیز که اسیر این آدمهای دری وری بشی.. حالا غرض از این حرف چی بود؟ فکر کردین من گیر یک فروند "دری وری" افتادم؟ نهههههه من خودم دری وری شدم!! چطور؟ حالا میگم.. در جریان بیکاری و بیعاری اخیر بنده که لابد در جریانش هستین هی برم و وبلاگ بخونم و نظر بدم و اینا.. تا اینکه به نوشته متین و سازنده RS232برخوردم که فرموده بودند در مواقع صحبت با خانومهای منظور نظر! مثل پسر بچه های 14 ساله اسهال می گیرند و.. تا بیام بفهمم دارم چه غلطی می کنم دیدم نظر نوشتم که آقا دروغ چرا؟ شما که مال این حرفا نبودی... بعد هم به حکم آیه شریفه یه دیوونه یه سنگی تو چاه می اندازه که صد تا آدم عاقل نمی تونن در بیارن دیدم ای دل غافل این دوستمون ناراحت شده؛ بدجوری! و زده به زرد قناری و می خواد از نوشتن خدا حافظی کنه و اینا.. خدایا منو ببخش. چی بگم والله صد بار بین دو انگشت شصت و اشاره مو گاز گرفتم و زدم پس کله ام که خدایا توبه..
پ.ن. کاملا بی ربطه ولی اینجا می تونین BMI یا توده بدنی یا به عبارتی همون چاقی و لاغریتونو چک کنین. من که در رنج نرمال بودم خیالتون راحت این از من:)ولی فکر می کنم ورزش هم هر ازگاهی بد نیستا.. فقط اضافه وزن نداشتن که ملاک نیست آدم لاغر کج و کوله چیه اه اه..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

کمپ

بچه های کلاس ششم و بالاتر رو هفته دیگه از طرف مدرسه می خواهند ببرند مسافرت.
اقامتشون سه روز در کمپی نزدیک شهر ادمونتونه در این چند روز کلی برنامه تفریحی دارند مثل اسب سواری و زیپ لاینینگ(فارسیش چیه؟) و قایق سواری و رقص .






تواین سایت می تونین اون کمپ رو ببینید. چند روز قبل برای پدر و مادرها جلسه گذاشتند و در مورد مسافرت توضیح دادند. مدیرشون می گفت چون می خواهیم بچه ها مستقل بودن رو تجربه کنند نکته مهم اینه که بچه ها "خودشون " هزینه مسافرت رو که حدود 200 دلار میشه بدست بیارند!! و از آنجا بود که یک سری برنامه هایی برای اشتغال بچه ها و بدست آوردن پول ترتیب داده شد. یکی از برنامه ها یک مهمونی باربیکو بود که بچه ها در آن هات داگ و همبرگر درست کنند و بفروشند. اون برنامه امروز-شنبه- بود و الان دختر من خسته و کوفته ازاونجا برگشته.
برنامه دیگه فروش یک سری وسایل اهدایی مردم به مدرسه ؛ پخش روزنامه محلی و فروش شیرینی و شکلات در مدرسه است . کلا اینجا کار کردن بچه چیز عجیب و غریبی نیست. تابستون پارسال دیدن بچه هایی که اینجا جلوی در خونه شون لیموناد و آبمیوه می فروختند منو می برد به سالهای بچگیمون؛ اون موقع که بچه ها تابستونا دم در خونه ها بساط فروش آدامس و فرفره و تیله و شکلات مینو به راه می انداختند.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...