۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

"صفت آسمان آبی است حتی اگر ابرهایی آن را خاکستری کرده باشند"

کتاب " زهیر" پائولو کوئیلو حال و هوایی داره برای خودش.. تو را با خودش می برد و می برد... فضایش و حرفهایش برای من عجیب  و ناشناخته و رمز آلود است.. نمی خواهم  تعریف کنم داستان چه بود و از کجا شروع شد دوست دارم فقط جمله هایی ازش اینجا بنویسم:

"مردم اسیر زندگی شخص شانند. همه اعتقاد دارند هدف این زندگی؛ پیروی از یک برنامه است. کسی از خودش نمی پرسد که آیا این برنامه خود اوست یا شخص دیگری آن را برایش ریخته. تجربه کسب می کند؛ خاطره می اندوزند؛ مال جمع می کنند و نظرات دیگران را بر دوش می کشند که سنگین تر از حد توان "آنهاست. بنابراین رویاهای خودشان را از یاد می برند."

- فکر می کنی عشق های قبلیت عشق بازی را بهتر به تو یاد داده اند؟
- به من یاد داده اند خواسته ام را بهتر بشناسم.
- این را نپرسیدم. عشق های قبلییت به تو یاد داده اند بهتر با شوهرت عشق بازی کنی؟
- برعکس برای اینکه بتوانم خودم را کامل تسلیمش کنم باید داغ زخم هایی را که مردهای دیگر بر من گذاشته اند فراموش کنم.
- برای اینکه انرژی حقیقی عشق بتواند از روحت بگذرد باید تو را در حالی بیابد که انگار تازه به دنیا آمده ای. مردم چرا خوشبخت نیستند؟ برای اینکه می خواهند این انرژی را حبس کنند؛ که غیر ممکن است. فراموش کردن سرگذشت شخصی؛ یعنی پاک و باز نگه داشتن این مجرا؛ یعنی بگذاری این انرژی؛ هرروز؛ هر طور که مایل است؛ خودش را تجلی ببخشد؛ یعنی اجازه بدهی این انرژی تورا هدایت کند.
- خیلی سخت است چرا که این انرژی اسیر خیلی چیزهاست: تعهدات متقابل؛ بچه ؛ گرایش و خواست جامعه...
- انسان برای اینکه بتواند در حد کمال زندگی کند باید همیشه در حرکت باشد؛ هرروز با روز دیگر فرق کند.. نه اینکه دائم سفر باشیم بلکه باید این کار را به صورت روحانی انجام دهیم. باید با خود پیشین مان وداع کنیم ... داستانهای قدیمیمان را آنقدر تکرار کنیم که دیگر برایمان مهم نباشد... و همانطور که این فضاها را خالی می کنیم باید دوباره پرش کنیم تا احساس خلاء به ما دست ندهد حتی به صورت موقت... با سرگذشتهای دیگر؛ با تجربه هایی که جرئت انجامشان را نداریم یا نمی خواهیم یه این شکل زندگی کنیم. عشق این گونه رشد می کند و وقتی عشق رشد می کند ما هم با او رشد می کنیم.

۱ نظر:

از دیار نجف آباد گفت...

چه کتاب عالی و عجیبی رو دارید میخونید؟
من جمله به جمله ی این کتاب رو درحالیکه "معشوق رویایی"ام رو مد نظر داشتم خوندم. سرتاسر کتاب یه جورایی داره شکستن قواعدی رو که انسانها برای کنترل داشتن برهرچیزی، حتی عشق و یا نیروهای درونی انسانی وضع کرده اند؛ یاد میده که به نظر من خیلی خیلی سخته. اولینش هم غرور درونی خود آدمهاست که بدجوری باعث میشه عادتهای فکری و رفتاری رو عوض کنیم. مهمترین اون عادت هم اینه که همیشه طرف مقابلمون رو یه دشمن و یا کسی که با قصد و غرض اومده جلو تصوّر میکنیم و حتی اجازه نمیدیم انرژی عشق بین ما آدمها تاثیر بذاره.

درود و دو صد بدرود... ارادتمند حمید

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...