مجموعه داستان "جمعه های بارانی" اسم کتابی از خانم ناهید کبیری است که دیشب یه نفس خوندمش. واقعا دوستش داشتم. بیوگرافی خانم کبیری رو نمی دونم. نمی دونم کجا زندگی می کنه ولی نوشته هایش بسیار با روحیه زنی که مهاجر است نزدیکه. یقین دارم که دورانی را در غربت سپری کرده باشه.هم این کتاب و هم کتاب قبلی که ازشون خوندم(پیراهن آبی) برایم خیلی نزدیک می نمود. یه پاراگراف کوچیک از یکی از داستانهای کوتاه این کتاب رو در ستون سمت راست نوشتم ولی اون ستون کوچیکه برای نوشتن همه قسمتهایی که دوست داشتم.
دوستی ازم خواست کتاب "زهیر" پائولو کوئیلو رو بخونم.نسخه الکترونیکی فارسیشو هر چی گشتم گیر نیاوردم. تورنتو که رفتم از کتابفروشی پگاه که تنها کتابفروشیه فارسیه سوال کردم اون هم نداشت. انگلیسیشو دارم می خونم .به نظر شما خیلی کار بیخودیه کتابی که قبلا یه بار ترجمه شده باز ترجمه کنم و اینجا بنویسمش؟ یه خوبی داره که ممکنه شما هم همراهیم کنید تو خوندنش و نظر شما رو هم بدونم.
حرف نظر شد یه چیزی یادم افتاد ...قسمت state این بلاگ تعداد افرادی که اینجا رو میبینند به طور متوسط روزی 200 تا 300 نفر نشون می ده -البته روزهای تعطیل کمتره- ولی راستش انگار توی حموم دارم آواز می خونم. نه اینکه هیچ صدایی از شما نیاد ها. چند نفری هستند که همیشه لطف دارند و برام نظرشونو می نویسن ولی بقیه خاموشند. نه میگن خوبه اینا که نوشتی نه میگن بده. اصلا نمی دونم اگه اینقدر بی نظر و بی تفاوتین پس چرا هر روز میایین اینجا و میرین آخه! بالاخره یه چیزی باید آدم رو وادار به باز کردن یه صفحه وب بکنه! بابا یه حرفی یه چیزی! ما اگه دلمون تنگ نبود مرض نداشتیم هی بیاییم اینجا کاغذ سیاه کنیم! برم یه دفتر خاطرات قفل دار بخرم توش بنویسم بهتر نیست به نظر شما؟
پ.ن.1. پ.ن.اول: هشتم دی تولد فروغ است .(امروز چندم دی بود؟) همه شعرهایش رو دوست دارم.ولی هیچ شعری مثل این اینقدر نزدیک به وصف حال خودم ندیده ام تابحال:
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
تو می دمی و آفتاب می شود
پ.ن.2. اینهم یه شعر از خانم ناهید کبیری:
نه مثل همیشه
در ضیافت زمین و ستاره
با لباس سفید اتوکشیده ایستادهام
تا به تجربههای تازهی این غربت بیآینه
عادت کنم
به قیامتِ دیدار تو نمیدانم اما
چهگونه؟
با لباس سفید اتوکشیده ایستادهام
تا به تجربههای تازهی این غربت بیآینه
عادت کنم
به قیامتِ دیدار تو نمیدانم اما
چهگونه؟
اکنون که مه از کوه پائین میآید
از تپه پائین میآید
روی سقف سفالین خانهها چرخ میزند
و بر شاخههای پریشان اردیبهشت،
که سنگین از عطر شکوفههای غریب
میبارد،
من از رویاهای پراکندهام در سرزمینی یاد میکنم
که انگار وطن من بود!
و دلم برای تو ای نامهربان
نه مثل همیشه
که بیشتر از همیشه
تنگ میشود ..
از تپه پائین میآید
روی سقف سفالین خانهها چرخ میزند
و بر شاخههای پریشان اردیبهشت،
که سنگین از عطر شکوفههای غریب
میبارد،
من از رویاهای پراکندهام در سرزمینی یاد میکنم
که انگار وطن من بود!
و دلم برای تو ای نامهربان
نه مثل همیشه
که بیشتر از همیشه
تنگ میشود ..