۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

نسل من با دلتنگی هایش چه کرد؟


صحنه اول: در کش و قوس آخرین روزهای قبل از ترک وطن؛ نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای گفته بود "هرچی کار پزشکی دارین انجام بدین" ما که کار پزشکی نداشتیم گفتیم همینجوری بریم یه آزمایش خون بدیم و بعد هم در جریان تخلیه خونه و شیر تو شیر شدن همه زندگیمون برگه رسید آزمایشگاه گم شد! رفتم آزمایشگاه(بیمارستان آتیه شهرک غرب) و جریان رو گفتم و خواهش کردم نتیجه آزمایش رو برام پیدا کنه! طرف گفت ببین چه تحفه هایی رو کانادا داره می پذیره!!!  ما که هیچی نگفتیم ولی بعدها فهمیدیم جاهایی در دنیا هست که نتیجه آزمایش بدون خواهش و رفت و آمد مریض خودش اتو ماتیک بره پیش پزشک معالج؛ میشه از طرف دکتر خودشون چنانچه لازم باشه بهت زنگ بزنن و بگن بیا دکتر؛ میشه از طرف آزمایشگاه زنگ بزنن و بگن موقع چکاپ سالیانه توست کی وقت داری بیای....

صحنه دوم: آزمونی شامل زبان انگلیسی و هوش برای کارشناسی ارشد مدیریت برای مهندسین در محل کارت برپا می شود.سومین بالاترین رتبه رو داری. قبولی منوط به مصاحبه عقیدتی است. مصاحبه می شوی و رد می شوی. از همان اول که باهات شروع به صحبت می کنند می توانی از چهره های نه چندان دوستانه شان بفهمی که پذیرفته نیستی با معیارهای آنها. دلت می خواهد حرفت را بگویی و بروی: می گویی امروز که میامدم گیاهی را دیدم که از لابلای سنگها رشد کرده بود و بیرون آمده بود؛ من همان گیاهم که عاقبت با همه سختی ها و موانعی که برایم هست رشد خواهم کرد و او گفت: آن چه آنجا دیدی علف هرزی بوده احتمالا... و نگاه با لبخندی به قیافه های  دو نفر منحوس تر از خودش که  آنها هم برای گزینش آنجا هستند می کند و به خیال خود از این حاضر جوابی خود سخت مسرور می شود.

صحنه سوم : حالا بزن به صحرای کربلا... وطن! اینقدر برایت مهم بودیم که رفتنمان را هم نفهمیدی... جای خالی مان را هم ندیدی... هر آنچه که بخشیدی بهمان بهت پس دادیم و وقتی چشم باز کردیم دیدیم که آدمی شده ایم که هیچ چیز ندارد. هیچ چیز برای باختن. حالا چرا با دلتنگیت آزارمان می دهی؟

پ.ن.اول: وقتی می گفتم شمال کجاست؟ جلوی دامنش را می کشید روی کوههای البرز؛ می گفت این شمال...
بعد دامنش را می انداخت روی آبهای خلیج فارس؛ این هم جنوب....
 طرف راست دامنش را می کشید روی صورت  خورشید و می گفت: این مشرق. 
و مغرب هم...
سمت چپ دامنش بود که می رسید به کوهستانهای ابری و دلتنگی...(ناهید کبیری)

پ.ن.دوم:  بیا و فراموش کن همه آنها را . عکسها را ببین ! پارک حفاظت شده بنف در جنوب غربی آلبرتا که الان وطن ماست.(تابستون سال گذشته)




ببار باران ببار... الان هوای تهرون رو دیدم بارونی بود خیلی ذوق کردم.

۳۵ نظر:

از دیار نجف آباد گفت...

بذار یه بار هم ما مثل این جوون-موونا بنویسیم اوّل و بعدش بگیم مطلب بسیار خوبی بود و بریم تا بعداً حس نظردادن اونم از نوع فلسفی، اجتماعی، اخلاقی، ناسیونالیستی پیدا کنیم.

سلام و درود و دو صد بدرود...احسنت.... عالی بود؛ عکسها که دیگه بی نظیر؛ لطف دقت انتخاب نوشته ها هم که نوراً علی نور بود .... ایشاالله با آقا محشور شید. تقبل الله اعمالکم

رز / نیمه ی پنهان گفت...

مریم جان خیلی شانس اوردی که رسید ازمایش بیمارستان اتیه را گم کردی باور کن بعضی وقت ها یک چیزی به نفع ماست خودمون متوجه نیستیم. چون ازمایشگاه اتیه جواب هاش بطور وحشتناکی اشتباهه منو که داشت به کشتن میداد از اونموقع به همه میگم ازمایشگاه تامین اجتماعی برن اما اتیه نرن.
راستی این عکس ها رو خودت گرفتی؟ منم پارسال تابستون بنف بودم. عین همین عکسها را دارم از اون خرس قهوهای گرینزلی را هم یک عکس دارم که با ترس و لرز ازش گرفتیم.
نوشته هاتو دوست دارم. موفق باشی

جلیله گفت...

مریم جون نمیدونم چی بگم ولی دوست دارم بگم الان وطنی داری که باهات مهربون تره. نیست؟ پس سعی کن فکرتو کم کم به سمت اون بچرخونی و به خودت مدام تلقین کنی دیگه وطنت اونجاست! اینطوری خودت راحت تری!

میدونی من همیشه تو مقایسه جریان وطن برای مهاجرا سعی میکنم از این تمثیل استفاده کنم:
درسته مادر انسان خیلی عزیزه و از خون آدمه و هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه جاشو بگیره ولی چه بسیار مادرانی که واقعا نمیشه بهشون مادر گفت! و در مقابل چه بسیار نامادری هایی که از 10 تا مادر مهربون تر و غمخوارترن!
پس یه سری قراردادها و وابستگی ها قابل بهبود و جایگزینیه!!!!!

موفق باشی

مریم گفت...

مریم جان...واقعیتش من از صحنه سومت تصوری ندارم...نمی دونم....
چرا شماهایی که رفتین دلتنگ جایی میشین..که بیشتر توش خستگی و فرسودگیه..نمی دونم...فکر کنم از اون چیزهاست...که باید توی موقعیتش بود..تا فهمید و درک کرد.....
عکس هاتم خیلی خوشگله..اون برف ها و اون آسمون و بچسب...که زمین به این قشنگی مال توه...مرزها رو بی خیال..

سیاوش گفت...

وقتی به گذشته خودم نگاه می کنم می بینم من هم بدهی ام را به مملکت پرداخته ام ومادر وطن هیچ دینی به گردن من ندارد
اما چه کنم که هنوز نتوانسته ام به وطن دلخواهم برسم.
از اینجا خسته شده ام
از همه چیزش
از خوب وبدش

موفق باشید

Afshin گفت...

پست جالبی بود. بطور مشخص این که:

۱- جائی که دلمون براش تنگ میشه کار هایی با ما کرد که الان به اون ها اصلن افتخار نمیکنیم.

۲- اینکه گفتی وطن جدید. تا وقتی که اینجا رو وطن جدید خودمون ندونیم و بهش احساس تعلق نداشته باشیم موفق نمیشیم اینجا.

maha گفت...

سلام گلایه کرده بودی از این که می آیم می خونیم و هیچی نمی نویسیم.من یکی از اونام. نوشته ها تو دوست دارم و لذت می برم

غزلک گفت...

منم از این وطن خیلی دلگیرم

ناشناس گفت...

سلام مریم جان.
من تا حالا غم غربت نچشیدم ولی خوشحال میشم اگه قسمتم شه بچشم.
راستش به نظرمن این مرزبندیها از زمانی بوجوداومد که این پادشاهان از خدا بیخبر میخواستن همه چیزو برای خودشون داشته باشن. با هم میجنگیدن و سرزمینای همو تصرف میکردن فقط برا اینکه فکر کنن مقتدر هستن و همچنین برا اینکه غنائم و زنان و ثروت مرزبندی یه پادشاه دیگه رو صاحب شن.
وگرنه همه جای زمین خونه آدم هست و بنا به گفته شاعر
هر کجا باشم باشم آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
. . .

فقط خواستم بگم هر جا دوست داشته شم و دوست بدارم وطن من هست ایران یا ... فرقی نمیکنه.

علی

ناشناس گفت...

ببخشید علی هستم
فراموش کردم بگم که کانادا خیلی قشنگ مخصوصا اون دریاچه که عکسش و گذاشتین.
حال میده کنار ساحلش یه چای آتیشی بذاری و بخوری. بعدشم از اوون کوهها بالا بری بری رو قله

The Godfather گفت...

دلتنگی همیشه با همه آدماست.لازم نیست باهاش بجنگی باید سعی کنی دوسش داشته باشی.

چنگ گفت...

سلام مریم جان
ما سالهاست که بی وطن هستیم و در کشور اشغال شده ای زندگی میکنیم که هی چیز قابل افتخار، دیگر ندارد و اگر هم چیزی پیدا کردیم برای افتخار، مرتکب جرم شده ایم

رحیم گفت...

متن خیلی تاثیر گذاری بود، حاوی حقایق تلخی که 70 میلیون آدم دارن هر روز باهاش زتدگی می کنن .ولی با این حال اونقدر از زندگیشون لذت می برن و قانع هستن که شاید یه اروپایی که با امکانات بزرگ شده و واسش عادی شده نبره . خوشبختی همه جا هست ، فقط باید پیداش کرد و اصلا نیازی نیست واسه پیدا کردن خوشبختی هزاران کیلومتر سفر کرد . خوشبختی می تونه بودن در کنار دوستان یا بالیدن به هرچه که داری باشه یا یک روز زندگی بیشتر در وطن باشه .
چه ضعیف النفس هستند کسانی که از ایرانی بودن خود خجل و جای دیگر رو وطن خودشون می دونن و فقط وطن رو برای خوشی می خوان و حاضر نیشتن در لحظات سخت در کنار هموطنان خودشون باشن و برای داشتن کشوری بهتر سعی کنن .با امکانات این کشور بزرگ می شن و مفیدترین قسمت عمرشون رو به کشوری دیگر خدمت می کنن و بعد می گویند وطن به ما چه دادی ؟ به تو اینی که هستی رو داد .
موفق باشی .(هر جا گنجینه ات باشد دلت نیز همانجاست )

مریم گفت...

از دیار نجف آباد آقا حمید عزیز
شما همیشه اولین! در لطف کردن و محبت:)

رز عزیز
جدی می گی؟ پس این اخلاقشونه اونم دقت آزمایشهاشون! این عکسها رو تابستون که با کالج رفتیم بنف دوستم گرفت. دوربین اون خیلی پیشرفته بود و لنز خیلی خوبی داشت. تازه برام فرستاده.

جلیله جان
وقتی میای اینجا میبینی که هیچ چیز هیچ چیز آزارت نمی دهد. حرف درشتی بهت نمی زند و همیشه شهروند درجه اولی مثل بقیه.

مریم جان
کاش می شد مرزها رو بی خیال شد. ولی درست میگی مرزها رو بی خیال!

سیاوش جان
من هم همینطور شده بودم. واقعا خسته شده بودم و دلم نمی خواست اونجا باشم.

افشین عزیز
درسته. ولی کاش بتونیم اینجا رو وطن خودمون بدونیم. ما همش می گیم "اینا" میگیم"کشورشون" و خودمون رو جدا می کنیم. راستش گاهی فکر می کنم ما دیگه وطنی نداریم. نه اینجا سرزمین ماست نه ایران.

مها جان
ممنونم که چیزی نوشتی. گاهی بنویسید ثواب داره به خدا.

غزلک جان
کی دلگیر نیست؟

علی عزیز
تا بوده چنین بوده ..مرز بوده و مرزبندی.
کانادا تابستونش دقیقا خود خود بهشته!
آتش رو متاسفانه نمیشه هر جایی برپا کرد! منع قانونی داره. فقط جاهای مخصوص میشه آتش درست کرد ولی کوه رو میشه بالا رفت.

گاد فادر جان
کاش میشد دلتنگی رو دوست داشت. درست می گی باید سعی کرد.

چنگ عزیز
کشور اشغال شده! درسته فکر کنم ما هم اسیرهی جنگی بودیم توش که همچی باهامون رفتار می کردند.

رحیم عزیز
ببخشید که نتونستیم بمونیم که رومون با ماشین رد شن. نتونستیم بمونیم که همیشه خدا در محیط کار و اجتماع به عنوان "غیر خودی" بهمون نگاه کنن چون اون شکلی که برامون تعریف کرده بودند نبودیم.نتونستیم بمونیم که حتی هوا نداشته باشیم نفس بکشیم. نتونستم بمونیم که آرزوی اولین و طبیعی ترین مایحتاج زندگی رو داشته باشیم. اینجا شدیم شهروند درجه اول...اینجا همه درجه اولند. اینجا صاحاب دارند آدمها.
در مورد آنچه وطن به ما داد و آنچه الان هستیم ممنونش هم هستیم! (گرچه می دونیم که هر جا زاده شده بودیم از این کمتر نمیشد) و همانقدر و شاید بیشتر موندیم تا بهش خدمت کنیم. درس نخوندیم و بزنیم به چاک که! ده پونزده سال کافی نبوده؟

لاله گفت...

این پستت رو بی اندازه دوست داشتم.
کاش بلاگر این امکان رو داشت که میلیون تا لایک بزنم برای این پستت.

ما و کانادا گفت...

وطن جایی هست که در اون احساس امنیت بکنی، جایی که بهت احترام بذارن، ببیننت، تلاش هایت را ارزش بدن..وطن بیش از یک کلمه هست...برای من وطنم اینجاست... شهرم، کشورم..جایی که الان هستم و هیچگاه دلم برای وطن قبلی نداشته ام تنگ نخواهد شد

مریم گفت...

لاله جون
مرسییی:) لطف داری عزیزم. منم خودتو دوست دارم:)

ما و کانادا
کاملا درسته..امنیت رو ما کی فهمیدیم چیه؟ آزادی مگه داشتیم؟ همش مجبور شدیم تظاهر کنیم توی مدرسه.. کنکور.. گزینش.. دانشگاه...همه محیطهای زندگیمون با هم تضاد داشت. خونواده و محیط کار و اجتماع! توی محیط کار و تحصیل همه تلاشمون این بود که مواظب می باشیم رو نکنیم اونی که هستیم. تموم زندگی و جونیمونو نابود کردن.

مریم گفت...

بازم برای آقا رحیم
راستی از کجا می دونی 70 میلیون آدم تو ایران دارند با لذت زندگی می کنند؟ از کجا می دونی اروپاییه کمتر داره از زندگیش لذت می بره؟
و دیگر اینکه کسی از ایرانی بودنش خجل نیست! من این حرف رو نزدم.

چنگ گفت...

خوشا به حالت آقای رحیم ! التماس ددععاا

آبتین گفت...

آقا رحیم ! منظورتو از امکانات وطن نفهمیدم ! منظورت یارانه هاست ؟ اونو که برداشتند , تازه اون موقع که بود پولشو چند برابر سر قیمت ماشین تولیدی آشغالشون ازت می گرفتن ! منظورت طبیعتشه ! که اونم به لجن کشیدن ! منظورت دانشگاه مفتیشه ! اونم که برای طرح و سربازی وما رو فرستادن تو دارغوزآباد بلوچستان و کرمان . ده سال پیش مدرکمو خریدم که به این مملکت بدهکار نباشم . باز دست از سرم برنمیدارن . منظورت بیمه بیکاریشه , یا بیمه درمانیشه ؟ یا آزادی صد در صدیشه ؟ یا 360 درجه ایشه ؟وطن برای من چه کرد ؟ هموطن برای من چه کرد؟من در هر دوجا غریبم , پس میرم که فرزندانم نفسی بکشند !

مریم گفت...

چنگ عزیز
من که فکر می کنم رحیم داره "چالش" ایجاد می کنه.. خودش گفت تو کامنت پست قبلی.

آبتین عزیز
خیلی خوب نوشتین دکتر جان ممنونم.

Unknown گفت...

مریم عزیز، من خیلی دلم میخاد بیشتر بنویسم، اما type فارسی خیلی سخته برام:( اما هر روز چک میکنم چون چیز هائی رو که تو فکرم هاست اما نمیتونم به قشنگی تو بگم رو اینجا میبینم و خیلی احساس خوبی هست که بدونم تنها نیستم؛ اول ها خیلی خجالت میکشیدم از این که یک دفعه انقدر عاشق همه چیز اینجا شدم؛ من همیشه دوست داشتم از ایران برم چون اونجا احساس خفگی میکردم. حالا که میبینم خیلی های دیگه که ها سن و سال من هستند و همین سالها مهاجرت کردند، همین افکار رو دارند، خیلی احساس بهتری میکنم؛ مثل اون کتابهای دیانا که ترجمه کردی، من خیلی به این فکر میکنم که چرا این همه چیز خوب برای یاد گرفتن بود اما به ما هیچ چیز یاد ندادند...اما قبل از اومدن اینجا ، یک سال توی یک روستای جنوب کار کردم؛ زندگی وحشتناکی داشتند؛ نه اینکه فقیر باشند، بر عکس؛ از قاچاق خیلی هم ثروتمند بودند؛ اما هیچ کاری نداشتند بکنند و از دنیا هیچ چیزی نمیدونستند. از یک دخترشون که گاهی برام خونه رو تمیز میکرد پرسیدم چرا تا اول راهنمائی بیشتر نخونده.خیلی راحت گفت:به چه دردم میخوره؟ گفتم :دوست نداری کتاب بخونی؟ یا دانشگاه بری؟ روز ها چه کار میکنی؟؟ گفت دم در میشینیم با همسایه ها و مامانم وبابام و...پسر ها هم موتور سوار میشند و تو کوچه ها میچرخند...شب هم میخوابیم!!!! برنامه های تلویزیون ، همون سریال های ایرانی کانال ۱ و ۲ که من همیشه فکر میکردم کی اینا رو نگاه میکنه رو هم شدیدا دنبال میکردند؛و الگوشون" خوش رکاب" بود... حالا میفهمم که تمام هدف از نحوه درس دادن به ما، تا بی اطلاع نگاه داشتن در صد خیلی زیادی از اجتماع ، که توی شهرستان ها و روستا ها زندگی میکنن چی بوده. هر چی یاد بگیری دنیا چه خبره، و انسان چه قدر ارزش داره، دیگه زیر بار زور نمیری...اون وقت چطور یک نظام مرد سالار مذهبی سالار رو نگاه دارند؟؟؟؟این همه سالها به ما از آمار فحشا و ... در غرب گفتند؛ اینجا زوج ها بیشتر خیانت میکنند یا ایران؟؟ اینجا بیشتر دزدی میکنند یا ایران؟ و هر کی بگه به خاطر فقر هست، اشتباه میکنه؛ به خاطر Moral قوی و وجدانی هست که ما دیگه نداریم؛ اینجا از سوپر به ما زنگ میزنند که ۱.۲۵ دلار زیاد دادید!!!!!!! اونجا اگه باقی پولتو نشماری، صاحب میلیونر سوپر ، به خاطر ۱۰۰ تومان دزدی میکنه.اما بعد آدم میمونه و مشکلات غربت؛ اما اینجا هم نسل ما قربانی هست؛ چون بچههای ما وطنی دارند که براشون ارزش قائل هست. میدونی کسی به اونا "علف هرز" نمیگه...ببخشید انقدر حرف زدم . خیلی قشنگ نوشته بودی. آدم داغ دلش تازه میشه:)

از دیار نجف آباد گفت...

سلام و درود دوباره
خب حالا در مقابل این چالش آقا رحیم چه باید کرد؟
بنده ی خدا چیز بدی که نگفت؟ بمانه که آخر سخنش یه قضاوتی کرد که خوشبختی همه جا هست. به نظر من حرف ایشون درسته و منظورشون دیدگاه متفاوت افراد است به زندگی و کسی با داشتن حداقل امکانات زندگی، خودش را بدبخت نداند، خودش یک جور خوشبختی است.
ولی نباید فراموش کرد که بسیاری از همین افراد، زندگی از نوع دیگر را هرگز ندیده اند و اصلاً متوجه تفاوت زندگی خوب با بهتر نمیشوند. آری برای من که در اوج جوانی ام هر روز یکی از دوستانم را سردست تا گورستان تشییع میکردم و نصف عمر مفیدم را در صف تهیه ی نیازهای زندگی ام میگذرانده ام؛ این روزها خوشبختی بیداد میکند؛ چرا که هنوز شهید داریم امــّا نه به دست دشمن و خوشبختانه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم گیر میاید ولو به قیمت خون پدر بازاریان. بازهم میگوییم خدا را شکر که بدتر از این نیست.

ولی چرا باید تمام عمر یک خانواده در اظطراب نداشته ها سپری شود؟ چرا نباید هرکس حرفش را به آزادی بزند؟ چرا نباید یک شهروند عادی بتواند از مسولینش سوال بپرسد؟ چرا ...چرا...چرا؟
بدنیست به آقارحیم عرض کنم که از وقتی یک شخص خارجی، عنوان شهروند یک کشور خارجی را پیدا میکند؛ با آن کسی که جد اندر جدش در آن کشور زندگی میکرده برابر است. آیا اقلیتهای مذهبی ایرانی هم از همه نظر با دیگران برابرند؟ از آن بگذریم آیا خود شیعیان نیز باهم برابرند؟ من که بعید میدانم. چراکه بعضی ها معتقدند که خداوند تمام آفرینش را بخاطر آدم و البته نه همه ی آدمها و فقط مسلمانان و نه همه ی آنها فقط شیعیان و نه همه ی آنها و فقط اونایی که دو آتشه ی پیرو «و.ل.ا.ی.ت» هستند آفریده و اینان جانشین برحق خدایند و دیگران هم ناحق!!! وقتی در زمینه ی افکار و عقیده اینگونه متعصبند؛ چه جای چشم امید است بر رفاه حال عمومی؟؟؟

مریم خانم... به فکر یه وبلاگ دیگه باش که انگار گواهی فوتش رو امضا کردم.... ببخشید دیگه «با من دوست هیچ نیازی به دشمن ندارید»
درود و دوصد بدرود... ارادتمند حمید

رحیم گفت...

با سلام و عرض احترام به نظر همه ی دوستان گرامی . من می دونم تو ایران مثل یه موجود عادی نمی شه به راحتی زندگی کرد . آزادی و حقوق شهروندی پیش کش آب و هوا و غذای مردم ایران هم فاسد و مریض است . درست، ولی قبول یه چیزی به عنوان واقعیت مسلم با قبول نکردن و سعی کردن کلی فرق داره . نداشتن آزادی و حقوق اولیه ی زتدگی خارج شدن از کشور رو توجیح نمی کنه . چه کسی به جز ما باید این فرهنگ رو تو کشور ایجاد کنن ؟ آزادی نیست خب 200 سال پیش تو فرانسه هم نبود ، تو آمریکا هم نبود ، آزادی رو باید بدست آورد نه اینکه هر کس که یه چیزی سرش می شه و می دونه آزادی یعنی چی بزاره از این کشور بره بعد بگه هیچی نیست . آیا نهایت سعی خودمون رو کردیم که الآن می گیم چیزی تو ایران نداریم ؟ باید این نظام (اجتماعی ، سیاسی و ..) منحوس رو بعنوان یه واقعیت قبول کنیم یا سعی کنیم تا درستش کنیم ؟
مریم خانم یعنی چی که از این بدتر نمی تونست باشه ؟ یعنی شما کشور های دیگر رو نمی بینی ؟ همه ی مردم دنیا مثل اروپایی ها و آمریکا یی ها خوشبختن و از ایران بدتر پیدا نمیشه ؟یه سر به آفریقا بزن .
خوب آقا حمید گل ، من شخصا ارادت خاصی به هر دو وبلاگ شما دارم و وقایع رو دنبال می کنم . حرف شما کاملا متین و درست است ، شخصی تو ایران که کیفیت زندگی تو جاهای دیگه رو ندیده ، چه انتظاری می تونه از زندگی داشته باشه ؟ و هرچی خزعبلات به اسمه دین و قانون و اینطور چیزا بهش میدن قبول می کنه .(همون اتفاقی که 30 سال پیش در حد گسترده اتفاق افتاد )ولی الآن شرایط خیلی فرق کرده ، قشر متوسط شهری اکثریت رو بدست آورده و سطح انتظاراتش بشدت بالا رفته و بهترین موقع برای ایجاد تغییر هستش . تموم حرف منم اینه ما رفتیم خارج از کشور خوب قبول ، خیلی هم خوب است ، ولی صرف وجود مشکلات رفتن مارو نمی تونه توجیح کنه .
مرسی از توجه همتون به امید خدا در پس این بحث های دوستانه به نتیجه ی مفیدی می رسیم .

رینا گفت...

سلام مریم جان .با تو موافقم چرا که زندگی ما زندگی همان گیاهی است که از لابلای سنگها سرش را بیرون آورده و مطمعنا روزی درختی خواهد شد تا جمعی زیر سایه اش به ارامش برسند.

ناشناس گفت...

خیلی چیز مهمی رو از دست دادی عزیزم.
بارانی بود!!!!
بعد از دو ماه آلودگی در حد اخطار،
حتی زمین را خیس هم نکرد،
ما از باران که امید شسته ایم،
برای وزش کمی نسیم برایمان دعا کنید!!!

ما و کانادا گفت...

نمیدونم اینو دیدی یا نه. اما جواب سوالاهایت توی این پست هست:
http://raftanresidan.blogfa.com/post-331.aspx

sara گفت...

سلام مریم جون
مثل همیشه عالی بود.عکس ها هم بینظیر بود.داشتم فکر میکردم من اگه خدای نکرده ی زمانی خرس ببینم ،اصلا نمیتونم وایستم ازش عکس بگیرم.فک کنم سکته کنم.
.
.
برای این بحثی که پیش اومده هم خیلی حرف ها دارم برای زدن . ولی اینجا مکان مناسبی برای اینجور بح‍ث ها نیست.فقط هر کسی یک جایی میتونه شاد باشه و خوشحال زندگی کنه.این موضوع هم به کسی ربطی نداره.یه موضوع کاملا شخصی.یکی میتونه تو ایران باشه یکی نمیتونه.نه اونی که رفته وطن فروش هست نه اونی که مونده .....
.
.
راستی اون فایل صوتی رو هم امروز گوش کردم خیلی خیلی حال داد،,خیلی ممنون.
رمز یاهو رو یادم رفته بود،,نمیتونستم برام تو ایمیلم واسه همین طول کشید.واقعا مرسی .

sharifeh گفت...

سلام
عزیزم انقدر قشنگ نوشته بودی که من فک کردم از یه کتاب کپی کردین ؛)
واقعه لذت بردم.
موفق باشید. راستی سال نو هم مبارک :* 3>

مریم گفت...

نسیم جان
ممنونم که با مشکل برای من فارسی می نویسی و بیشتر از این ممنونم که همیشه با احساس من همراهی می کنی... نوشته ات را خوندم خیلی قشنگ نوشته بودی مرسی.
من شک دارم با موندن همه ایرانیها در داخل وضعیت ایران بهتر بشه... کار از جای دیگه خرابه. فرهنگ مردم هم نگو. روز به روز داره پسرفت می کنه.دیگه دهات جنوب که جای خود داره.

آقا حمید عزیز
ممنونم از همراهیتون.

رحیم عزیز
نظرتون محترمه. ممنونم که نوشتین ولی خود شما تو این "وبلاگهای مهاجرتی" چکار می کنید؟

رینای عزیز
ممنونم. موافقم.

ناشناس عزیز
چند روز آینده بازم بارون در پیشه.. کاش زیاد بباره!

ما و کانادا
عجب لینکی بود . عجب لینکی! چقدر قشنگ نوشته بود. از وقتی آدرسش رو دادین چندین بار می خواستم برم و پیغام بیزی می داد! خوب شد الان رفتم و از دستش ندادم. خیلی ممنونم.

سارا جون
عکس خرس رو یکی از دوستام گرفت که دوربینش لنز بزرگی داشت. فایل صوتی رو خوشحالم که خوشت اومد.

شریفه جان
ممنونم. خودم نوشته بودم این تحفه رو! صحنه سومش مال اون کتابه بود که تازه خوندم.

رحیم گفت...

مریم خانم حرف تا عمل فاصله ی زیادی داره من این حرفا رو زدم دلیل نمیشه خودم بهشون عمل کنم . اتفاقا اولین طرف حرفام خودم بودم ولی باعث نمیشه چون خودم اشتباه می کنم حرف درست رو نگم و درست رو انکار کنم .
راستی بحثه زیبایی بود و من خیلی چیزا یاد گرفتم .به امید خدا باز هم از این چالش ها در آینده ایجاد میشه !
موفق باشید .

مریم گفت...

رحیم عزیز
آهاااان پس خودتون عمل نمی کنین؟ می گین برای بقیه؟:) خوبه والله!
تو جواب کامنتهای پست بالایی گفتم می خوام یه پست تحلیلی بنویسم؟ اگه اولین باره اینجوری می نویسم. خواهش می کنم باهام همراهی کنید.

رحیم گفت...

ما هستیم !

رها _میشوم گفت...

چه قد عمیق بود...تو خودم رفتم....

مریم گفت...

رها جان
ممنونم عزیزم.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...