۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد!

نمی دونم چرا اصلا نوشتنم نمیاد... یه شعر از هادی خرسندی خوندم امروز شاید شما هم دوست داشته باشین:
بگذر از نی، من حكايت ميكنم

وز جدايی ها شكايت ميكنم

ناله های نی ، از آن نی زن است

ناله های من ، همه مال من است

شرحه شرحه سينه ميخواهی اگر

من خودم دارم ، مرو جای دگر

اين منم كه رشته هايم پنبه شد

جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد

چند ساعت ، ساعتم افتاد عقب

پاك قاطی شد سحر با نيمه شب

يك شبه انگار بگرفتم مرض

صبح فردايش زبانم شد عوض

آن سلام نازنينم شد «هلو»

وآنچه گندم كاشتم ، روييد جو

پای تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»

آب من«واتر» شد و نانم«برد»

وای من! حتي پنيرم «چيز» شد

است و هستم ، ناگهانی «ايز» شد

من كه با آن لهجه و آن فارسی

آنچنان خو كرده بودم سال سی

من كه بودم آنهمه حاضر جواب

من كه بودم نكته ها را فوت آب

من كه با شيرين زبانيهای خويش

کار خود در هر كجا بردم به پيش

آخر عمری ، چو طفلي تازه سال

از سخن افتاده بودم ، لال لال

كم كمك ،‌ گاهي «هلو» ، گاهي «پيليز»

نطق كردم! خرده خرده ، ريز ريز

در گرامر همچنان سردرگمم

مثل شاگرد كلاس دومم

گاه «گود مورنينگ» من جای سلام

از سحر تا نيمه شب دارد دوام

با در و همسايه هنگام سخن

لرزه می افتد به سر تا پای من

مي كنم با يك دو تن اهل محل

گاهگاهي يك «هلو» رد و بدل

گر هوا خوبست يا اين كه بد است

گفتگو درباره اش صد در صد است

جز هوا ، هر گفتگويی نابجاست

اين جماعت ، حرفشان روی هواست

بگذر از نی ، من حكايت مي كنم

وز جدايی ها شكايت مي كنم

نی كجا اين نكته ها آموخته

نی كجا داند نيستان سوخته

نی كجا از فتنه های شرق و غرب

داغ بر دل دارد و تيشه به فرق

بشنو از من ، بهترين راوی منم

راست خواهی ، هم نی و هم نی زنم

سوختند آنها نيستان مرا

زير و رو كردند ايران مرا

كاش ميماندم در آن محنت سرا

تا بسوزانند در آتش مرا

تا بسوزانندم و خاكسترم

در هم آميزد به خاك كشورم

ديدی آخر هر چه رشتم پنبه شد

جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد

۳ نظر:

ناشناس گفت...

مریم جان
خیلی قشنگ بود مرسی که ما رو هم شریک کردی .
شبنم

ناشناس گفت...

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد

ناشناس گفت...

به به ، خیلی عالی بود
واقعا دست مریزاد
خیلی باحال بود
ی-د

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...