۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

اتاوا نامه

دیروز سفری کاملا ناگهانی به اتاوا داشتیم باتری دوربین از همان اول رو به موت بود برای همین خیلی عکس نگرفتیم.
عکس اول مربوط به یه جای زیبا از دریاچه اونتاریودر بین راه بود ( برخلاف آنچه در عکس به نظر میاد کنار دریاچه خیلی سرد نبود )
جلوتر یه جایی بنام هزار جزیره در مرز آمریکا و کانادا که پر بود از جزیره های کوچیک که توی بعضی هاشون فقط یه خونه بود.جمعا 1750 تا جزیره هست که بعضی هاش مال اونتاریو و بعضی مال نیویورکه.(رو موبایلمون یه اس ام اس اومد که ورودمونو به نیویورک خوش آمد می گفت)
وعکس سوم یکی از بناهای تاریخی اتاوا گرفتم البته اصلا از ماشین پیاده نشدم فقط شیشه رو یه خورده کشیدم پایین و کلیک...اتاوا جدا سردتر از تورنتو بود. الان تو ویکی پدیا خوندم که یکی از سردترین پایتختهای دنیاست .
یه رودخونه خیلی قشنگ وسط اتاوا هست که هنوز کاملا یخ نزده بود ساختمون پارلمان و چند تا از بناهای تاریخی هم کنارش بودند جالبه با اینکه اتاوا جزو سه شهر بزرگ کانادا یعنی تورنتو،مونترال و ونکوور نیست ولی پایتخت کاناداست.
پانویس: توصیه می کنم رو عکسا کلیک کنید بزرگ ببینید:)

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

بچگی ما

بچگی ما رنگ های زیادی نداشت اینهمه سی دی کارتون و یک عالمه اسباب بازی های رنگ وارنگ نداشت. بچگی ما با کیهان بچه ها وکانون پرورشی و مداد رنگی های 6 رنگه کوچیک که همیشه رنگهایی که آرزو داشتیم توش کم بود و سیاهش تا آخر دنیا دست نخورده باقی می موند گذشت الان حسودیم میشه به همه بچه های سرخوشی که یه کمد اسباب بازی در اتاق فقط مخصوص خودشون دارند.

موج سواری

هرکسی فکر می کنه زنها باید روحیه ثابتی داشته باشند اشتباه بزرگی می کنه. واقعا طبیعت زن به خاطر شرایط جسمی یا هرچی که هست این ثبات روحی رو نمی پذیره واین حقیقتیه که هم زنها باید درباره خودشون بدونن و هم مردها درباره زنانی که باهاشون ارتباط دارن خوبه متوجهش باشند.اینو گفتم که اگه این جمله رو شنیدین که" بدون دلیل تلفنمو خاموش کردم حوصله هیچ کسی رو ندارم"... یعنی تا اطلاع ثانوی در می نیموم موج سینوسی قرار دارم حالا به نظر من موج سواری روی این شکل موج هنره.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

برای شما

سلام... اگر بدونین چقدر دلتنگتونم... اگه بدونین هر یک کامنتی که تائید می کنم چقدرررررررررر دلم هوای حرف زدن با شما رو می کنه.... جدی چقدر من وبلاگ و وبلاگ نویسی رو به خاطر شما دوست دارم ...

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

بعضی از هموطنا

تومهمونیای ایرانیای اینجا صحبت اینکه کانادا برای مهاجرا خوبه یا بد شده یه موضوع دائمی !!! از اونجایی که همه کسایی که اینجا هستن کمتراز فوق لیسانس ندارند وهمشون هم خونشون جردن بوده ولی اینجا صبح تا شب دارن تو پیتزا فروشی کار می کنن خوب معلومه که اینجا چقدر بده و ایران براشون بهشت بوده .. صد البته همشون هم خیلی دلشون می خواد برگردند ولی خوب بچه هاشون نمی یان ایران دیگه!!! همش هم میگن تا خیلی گیر نیفتادین برگردین که این کانادایی ها خیلی پدر سوخته اند و هی آدمو گول می زنن و یه کاری می کنن که گیر بیفتی و بمونی ..یه سره هم مثل خر شرک درمورد استعدادها و خلاقیت هاو خودشون و خاطراتشون حرف می زنن و از هر چیزی هم سررشته دارن اینا... بعدشم قیافه و مدل موهاشون توی سالهای 69-70 هجری گیر کرده اینش دیگه منو کشته...مردم از بس انرژی مثبت گرفتم از این هموطنا...

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

شعری از ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد و اگر اینگونه نیست تنهائیت کوتاه باشدو پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ودوستانی که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد و دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفید باشی نه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی نه تنها با کسانی که اشتباهات کوچک می کنندچون این کار سادهای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنندو با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را داردو لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشدو با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بارپولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشی، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

اینترنت


این ایرانیا

می‌گن یه روز جبرئیل می‌ره پیش خدا گلایه می‌کنه که:‌آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر می‌کنن اومدن خونه باباشون! بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارک‌دار و آنچنانی می‌پوشن! هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمی‌کنن، می‌گن بدون بنز و بی‌ام‌و جایی نمی‌رن! اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم. امروز تمیز می‌کنم، فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه! من حتی دیدم بعضی‌هاشون کاسبی می‌کنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه می‌فروشن!
خدا میگه:‌ ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. این‌ها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی!
جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار می‌ره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب می‌ده: جهنم. بفرمایید؟
جبرییل میگه:‌ آقا خیلی سرت شلوغه انگار!
شیطان آهی می‌کشه میگه:‌ نگو که دلم خونه. این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو می‌کنم اینطرف، یه آتیشی دارن اون‌طرف به پا می‌کنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!…حالا هم که …. ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم… اینها دارن آتش جهنم رو خاموش می‌کنن که جاش کولر گازی نصب کنن

کولاک

آقا هرچی این رادیو وتلویزیون می گفت توفان و کولاک از آمریکا در راهه ما باورمون نمی شد هی به هوا نگاه می کردیم تو دلمون می گفتیم بابا ما کجا آمریکا کجا ...الکی می گه هوا به این خوبی! صبح هم بلند شدیم دیدیم نه خبری نیست و نیشمون باز شد که دیدی پیش بینی هوای اینجا هم مثل ایرانه... حالا ساعت شده 10 صبح اوه اوه دو چشمت روز بد نبینه باد و طوفان همراه با برف چشم چشمو نمی بینه جل الخالق!
پانویس: عکس بالا رو ببینید ولی نکته قابل توجه اینه همه این حجم برف فقط تو یه ساعت اومده!فکر نکنیدانر انر راه افتادم تو خیابونای تورنتو این عکسو گرفتما نخیر...من که جرئت نمی کنم پامو بیرون بزارم ...این عکسو همین نیم ساعت پیش یه بنده خدایی گرفته گذاشته تو نت اینم نوشته زیرش
:"This was taken in the morning after the storm came through the Toronto area."




۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

بی (به)- علی اشرف درویشیان

عيد، آهسته آهسته مي‌آمد. با صداي گنجشک‌هاي روي ديوارها مي‌آمد. مي‌آمد و مي‌نشست گوشة اتاق دلگير ما. خيلي زودتر از بزرگترها بوي عيد را حس مي‌کرديم. مثل اينکه هوا مهربان‌تر مي‌شد. ديگر پاهاي لخت‌مان در کفش‌هاي لاستيکي يخ نمي‌زد. آشورا با خودش پوست پرتغال مي‌آورد. پوست انار مي‌آورد. يخ هاي کنارش آب مي‌شد. زباله‌ها از زير برف بيرون مي‌افتادند و گربه‌ها از دو سوي آن برنوبرنو دلسوزي راه مي‌انداختند. بخاري مدرسه را ديگر روشن نمي‌کردند. در کوچه‌ها ديگر برف نبود. گل‌ولاي بود. به جاي برف باران مي‌آمد. خيس مي‌شديم اما سردمان نمي‌شد. عيد مي‌آمد و گوشة ديوارها، کنار سبزه‌هاي تازه دميده مي‌نشست. عيد مي‌آمد و با بخاري که از سر ديوارهاي خيسيده بلند مي‌کرد آمدنش را به ما خبر مي‌داد. ابتدا آمدن عيد را باور نمي‌کرديم، ولي يک روز صبح که به حياط مي‌آمديم و مي‌خواستيم مثل هميشه از روي برف‌هاي حوض سر بخوريم، ناگهان در حوض فرو مي‌رفتيم و مي‌دانستيم که ديگر عيد آمده و از زير، برف‌هاي حوض را آب کرده که ما را تا کمر در خود فرو ببرد و گولمان بزند. در حالي که تا کمر خيسيده بوديم، آهسته به اتاق مي‌رفتيم و از پشت پرده با ترس ولرز به ننه اشاره مي‌کرديم که ما را دريابد. از سرما و از ترس بود که مي‌لرزيديم. ترس از اينکه مبادا بابا بفهمد. و اين ننة بيچاره بود که شلوارمان را عوض مي‌کرد و در همان حال از بغل رانمان چنگول2 مي‌گرفت و توي سر خودش مي‌زد. ما مي‌لرزيديم و به جاي چنگول‌ها که کبود و دردناک بودند، با وحشت خيره مي‌شديم و جيغ و ناله را در سينه‌مان خفه مي‌کرديم. ننه خودش هم از آن قيافة رنج کشيده و پيچ و تابي که از درد به خودمان مي‌داديم ناراحت مي‌شد و به صورت خودش لطمه مي‌زد، ولي خوب نبايد بابا مي‌فهميد. اگر مي‌سوختيم اگر مي‌افتاديم و جايي‌مان مي‌شکست و اگر چيزي گم مي‌کرديم، نبايد بابا مي‌فهميد. و اين غمخوار هميشگي ، ننه‌مان بود که همه چيز را به قول خودش« قورت مي‌داد» و روي جگرش مي‌ريخت. اين جوري بود که عيد مي‌آمد. ننه براي هر کدام از ما، مشتي گندم و عدس در کاسه‌اي مي‌ريخت تا بخيسد و بعد در سيني مي‌ريخت و پهن مي‌کرد تا سبز بشود. هر روز به کاسه‌ها سر مي‌زديم و به صداي نفس‌هاي گندم‌ها و عدس‌ها گوش مي‌داديم:- پس...فس...پس...سشب‌ها ننه وصله پينه‌هايش را شروع مي‌کرد و به بابام مي‌گفت:- بايد زمين نفس آشکار کشيده باشه، ها! و بابام مثل کسي که آب سرد رويش ريخته باشند، با چوب سيگارش چانه‌اش را مي‌خاراند و مي‌گفت:- ها، آها. آره کشيده. و همه ساکت مي‌شديم. چنان ساکت که صداي نفس‌هاي عدس‌ها را در کاسه مي‌شنيديم. - پس...فس...پس...سهر شب قلک‌هامان را بيخ گوش‌مان مي‌گرفتيم و تکان مي‌داديم و به صدا در مي‌آورديم. مي‌خواستيم از پشت ديوار‌هاي گلي قلک‌ها، درون‌شان را بنگريم. با خود مي‌گفتيم: - راستي چقدر شده! نزديکه پر بشه‌ها! هر کس پول قلکش براي خودش نبود. سالي يک بار و يک نفر بايستي لباس مي‌خريد و آن کسي بود که لباسش بيشتر از همه وصله داشته باشد.شب از زير کرسي با همديگر دربارة خريد لباس يکي به دو مي‌کرديم. پچ‌پچ اکبر به گوش مي‌رسيد که مي‌گفت:- هاي اصغر! امسال مال منه‌ها! داشي برا. و اصغر يواشي با التماس مي‌گفت: - پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر يادت نست. امسال مال منه مي‌خواي وصله‌هامان را بشماريم. بعد اکبر و اصغر شروع مي‌کردند به شمارش وصله‌هاشان اصغر برنده مي‌شد ولي باز هم پچ‌پچ و وزوز آنها به گوش مي‌رسيد. - پچ‌پچ‌پچ... پارسال، پارسال... پس...پس...پچ‌پچ...- وزوز... وصله وصله... وزوز...بعد ناگهان کرسي تکان سختي مي‌خورد و صداي خروپف کسي که گلويش را فشار بدهند بلند مي‌شد. ننه فرياد مي‌زد:- يا حضرت عباس همديگر را خفه کردند.و بابا، با يک مشت که حوالة لحاف طرف اکبر و اصغر مي‌کرد به خروپف خاتمه مي‌داد. ••• يک روز نشستيم دور هم. قلک‌ها را آورديم. ننه هم مال خودش را آورد. چهار تا قلک بود. ننه با تيشه آنها را شکست. چند مرتبه پول‌هايش را شمارد. بعد با نگاه مشکوکي مرا نگاه کرد. آخر پول من کمتر از همه بود. راه پول درآوردن از قلک را ياد گرفته بودم. يک حالت ذوق‌زدگي در همة ما بود. ديگر آن غم هميشگي که مانند يک تکه نخ سياه، دائم گوشة لب ننه بود وجود نداشت. پول‌ها را پر چادرش ريخت و با هم به بازار رفتيم. خيابان چقدر خوب بود! دکان‌هاي کلوچه‌پزي. چه بوهاي خوبي! کلوچه‌هاي کره‌اي، آب‌نبات‌هاي رنگارنگ، ترش و شيرين، سقز. با خودم مي‌گفتم: - اگر بزرگ شدم، به خدا همة پول‌هايم را مي‌دم کلوچه کره‌اي. به اکبر مي‌گفتم: - تو اگر برزگ بشي پول‌هايت را چه مي‌کني؟ - مي‌دهم ترش و شيرين . به امام رضا قسم که هر شب مي‌رم سينما. هر شب. و در حالي که آب دهانش را قورت مي‌داد و تکه ناني را که با خودش آورده بود به نيش مي‌کشيد، از من مي‌پرسيد: - راستي کي بزرگ مي‌شيم؟ مي‌گفتم: - آدم بايد چيز زياد بخوره تا زود بزرگ بشه. اکبر با نااميدي مي‌گفت: - پس ما هيچ وقت بزرگ نمي‌شيم. اي داد و بي‌داد. ••• به دکان کت وشلوار فروشي رسيده بوديم و ننه داشت با صاحب دکان حرف مي‌زد و اصغر را نشان مي‌داد. کت وشلوار فروش، چنان اصغر را ورانداز کرد که گويي موش خرما ديده بود. بعد از اين که تماشايش تمام شد از گوشة دکان، چوب بلندي برداشت و يک دست کت وشلوار کوچک از سقف دکانش پايين آورد. اصغر با کمک ننه، کت وشلوار را پوشيد و دو سه تا سقلمه هم از ننه خورد. بعد که دگمه‌هايش را بستند ، مثل اين که اکبر دارد گلويش را فشار مي‌دهد به خرخر افتاد. ننه رو کرد به کت وشلوار فروش و گفت: - برارم اين خيلي تنگ و ترشه. يکي ديگر بيار. الان بچه‌ام خفه مي‌کنه. صاحب دکان دوباره لباس را سر چوبش زد و در حالي که دماغ گنده‌اش را با پر آستينش پاک مي‌کرد، از همان بالا کت‌وشلوار ديگري آورد. کت‌وشلوار بد رنگي بود . اصغر دلش نبود آن را برايش بخريم. چون وقتي ننه کت را به تن او کرد اصغر خودش را کج گرفت. دستش را از آستين رد نمي‌کرد. يک شانه‌اش را از حد معمول بالاتر گرفته بود. ننه هر چه شانه‌اش را با زور پايين مي‌برد، اصغر باز شانه‌اش را بالا مي‌برد. عاقبت دو سه تا گرمچه1 از ننه خورد. ننه با مشت، محکم روي شانة اصغر که بالا گرفته شده بود مي‌زد. تا شايد يک ميزان شود ولي شانه همچنان به جاي اول برمي‌گشت. اصغر شکم خود را باد مي‌کرد تا دگمه‌ها بسته نشوند. هنوز دگمة آخر را نبسته بودند که به خرخر مي‌افتاد. به درخواست ننه آن را هم عوض کردند. من و اکبر دکان را ديد مي‌زديم. چه کت وشلوارهاي خوبي! به اندازة من به اندازة اکبر. زن‌هاي ديگر هم با بچه‌هاشان آمده بودند، براي خريد. ناگهان فرياد اکبر بلند شد. فريادي شبيه فرياد کسي که سوخته يا عقرب به او زده باشد. همه دلواپس شدند. کت وشلوار فروش ، دستش لرزيد و يک دانه کت از سقف روي سرش افتاد. هراسان رو به اکبر رفتيم. معلوم شد يکي از بچه‌ها از فرصت استفاده کرده و به نان دست اکبر گاز زده بود. خيال کرديم دست او را گاز گرفته ولي نه فقط نانش را گاز زده بود. کودک لرزان با رنگي پريده در حالي که به سختي نان را مي‌جويد، ايستاده بود. مادرش ناگهان با عصبانيت او را گرفت و با چنگول گونه‌هاي زردش را گل انداخت. بعد او را به زمين زد و شلوار بچه را پايين کشيد و با دندان، ميان ران‌هاي سفيد و بي‌خونش را گاز گرفت. ننه با بغض به سر زن داد زد: - چرا مي‌زني بچه را آخه ننه جان مگر کفر خدا کرده. عيبي ندارد. و بعد رو کرد به اکبر که از اين صحنه ترسيده بود و با خشم گفت: - تف به تو! نان کور! چه شد مگر؟! از گوشت جانت خورد؟ زن به سر بچه‌اش داد مي‌زد: - اي گدا گرسنه. آن شکمت را پاره مي‌کنم. مگر شب پدرت نياد خانه. مي‌دم سيخ داغ تو شکمت بکنه. تکه نان، خيس از آب دهان، زير پا لگد شده بود. سروصدا خوابيده و به درخواست دوبارة ننه، يک کت‌وشلوار ديگر از سقف پايين آورده شد. مناسب بود. به خانه برگشتيم.••• کت‌وشلوار را به ديواراتاقمان آويزان کرديم. اصغر ساعتي يک مرتبه مي‌رفت ، صندوق کوچکي را که داشتيم، زير پايش مي‌گذاشت و جيب‌هاي کتش را وارسي مي‌کرد. حتي شب هم که همه خوابيده بوديم از کت وشلوارش دست بردار نبود. يک تکه کاغذ از يکي از جيب‌هايش پيدا کرده بود که رويش نوشته بود(36 ) آن کاغذ را اکبر از او دزديده و تا چند روز بر سرش دعوا بود. اصغر خيال مي‌کرد که آن کاغذ هميشه بايد همراهش باشد. يک تکه کاغذ پيدا کرده بود و رويش نوشته بود(32 ) و توي جيبش گذاشته بود ولي اين به اولي نمي‌شد و دائم بهانه مي‌گرفت و از اکبر مشت مي‌خورد. صد بار بيشتر جيب‌هايش را گشت.••• شب عيد با بوي برنج صاف کرده ، با بوي عرق تن دختر‌ها آمد. در آن شب صداي آه مي‌آمد. شايد صداي آه درخت گلابي خانة همسايه بود که شکوفه مي‌داد شايد صداي آه کوه پر‌آور بود که برف‌هايش آب مي‌شد و شايد صداي آه ننه بود. صداي ترقه‌‌ها، فيشک‌ها، گلاب‌پاش‌ها، پياله مهتاب‌ها و پاپيچک‌ها شب شهر را آشفته کرده بود. شب عيد براي من خيلي دلگير بود. مي‌نشستيم گوشة اتاق. بابا تند و تند سيگار مي‌کشيد. ننه خسته از کار روزانه به اين طرف و آن طرف مي‌رفت و برنج صاف مي‌کرد. بابا به ما نگاه نمي‌کرد. سرش پايين بود. هميشه پالتوش را روي دوشش مي‌انداخت گوشة اتاق چمباتمه مي‌زد . در خودش فرو مي‌رفت. از بيرون فشفشه‌ها به تاريکي آسمان خط مي‌انداختند. فرياد و جيغ و داد بچه‌ها به هوا مي‌رفت. من و اکبر و اصغر، يواش يواش و دزدکي، خودمان را پشت شيشة اتاق مي‌کشانديم. نفس‌مان را در سينه حبس مي‌کرديم و از گوشة شيشه‌ها به بيرون خيره مي‌شديم. خود را فراموش مي‌کرديم. همراه فشفشه‌ها سرمان تا ته آسمان بالا مي‌رفت مثل اينکه خودمان آنها را آتش مي‌کرديم. من مي‌گفتم: - آه آن ستاره‌دار مال من بود. اکبر ذوق‌زده مي‌گفت: - آن يکي هم مال من. و اصغر يک فشفشة بي‌ستاره راصاحب مي‌شد. بر سر فشفشه‌ها شرط‌‌‌ بندي مي‌کرديم که کدام ستاره‌دار و کدام بي‌ستاره بودند. شرط بندي بالا مي‌گرفت. نفس‌ها از قفسة سينه بيرون مي‌زد و ناگهان بابا، داد مي‌زد، تشرمان مي‌زد و مي‌گفت که از کنار شيشه‌ها دور شويم. با شتاب برمي‌گشتيم سرجامان و به صداي ترقه‌ها که از راه دورو نزديک، درخانه‌ها و کوچه‌ها مي‌ترکيدند، دل خوش مي‌کرديم.••• عيد شد. شيريني خورديم. سينه درد گرفتيم و کتک خورديم. قلک تازه خريديم و به انتظار سال بعد نشستيم تا نوبت که باشد. دور گردن اصغر قرمز شده بود. از بس يقة کتش زبر بود. تعطيل خيلي زود تمام شد. ته جيب‌ها را مي‌گشتيم و مقداري خاکه کلوچه با مو و چرک بيرون مي‌آورديم و از حسرت مي‌خورديم. ننه براي اصغر يقه دوخت و گردنش را از زخم شدن نجات داد. شب‌هاي آخر مي‌نشستيم و تند و تند مشق‌هامان را مي‌نوشتيم و گريه مي‌کرديم. گريه براي روزهاي از دست رفته، براي شيريني‌هايي که ديگر نبودند، براي تعطيلي که تمام شده بود و براي مشق‌هايي که ننوشته بوديم. ••• دوباره مدرسه رفتن شروع شد. کرسي ديگر وسط اتاق نبود. مثل اينکه چيزي گم کرده بوديم. بابام شب‌ها مي‌نشست گوشة اتاق. سيگار مي‌کشيد و شعرهاي باباطاهر عريان را مي‌خواند. چند روزي بود که اصغر خودش را از ما پنهان مي‌کرد. دزدکي مي‌آمد و دزدکي مي‌رفت. با هيچ‌کس دعوا و شوخي نمي‌کرد. مثل اينکه يک طرفش فلج شده بود. کتابش را يک‌وري مي‌گرفت و مي‌آمد خانه. کتش را هيچ‌کس نمي‌دانست کجا مي‌گذارد. قيافه‌اش گرفته و غمگين و پريده رنگ بود. با ما کمتر حرف مي‌زد. دو سه بار ننه گفته بود که يقة کتش را بياورد تا عوض کند و بشويد، ولي او فقط گفته:« يقه‌م تميزه.» يک روز که از مدرسه به خانه مي‌آمدم، حسين يکي از همکلاسي‌هاي اصغر را ديدم . او خودش را به من رساند و در حالي که نفس‌نفس مي‌زد ، با عجله گفت:- داداش اصغر! مي‌داني چه شده به اصغر؟- نه نمي‌دانم. زودتر بگو چه شده؟! به اطرافش نگاه کرد و با کمي من‌ومن گفت: - اصغر يک بي بزرگ خريده و گذاشته تو جيبش. حالا يک هفته‌س که از توي جيبش بيرون نمي‌آمد وقتي مي‌ره پاي تخته سياه يک کتاب يا دفتري با خودش مي‌بره و روز جيبش مي‌گيره. « بي» خيلي بزرگه. وقتي مي‌نشينه روي نيمکت، يک‌وري مي‌نشينه تا بچه‌هاي کنارش اذيت نشن.مثل اينکه با جارو تو سرم زدند. دوان‌دوان به خانه رفتم و به ننه گفتم:- « بي» تو جيب اصغر گير کرده و در نمي‌آد.ننه مدتي هاج‌وواج مرا نگاه کرد و بعد که فهميد چه شده ، با ناله گفت: - آخ! آخه« بي» از کجا رفت تو جيب اون« بي» خور پدرسگ؟ جريان را که گفتم، ننه بيشتر پکر شد. در اين موقع اصغر، پريده رنگ از راه رسيد کتابش را روي جيبش گرفته بود و تو فکر سلام کرد. ننه گفت: - عليک سرپنام. بيا ببينم جيبته. اصغر لرزيد. رنگش سفيدتر شد و ناگهان به گريه افتاد. کتش را درآورديم و گذاشتيم گوشة اتاق. سروصداي ما که بلند شد، همساية اتاق کنارما ما که پدر حسين همکلاسي اصغر بود از زنش پرسيد: - اين گريه و زاري مال چيزه، زن؟!زن به شوهرش جواب داد: - اي هي خبر نداري بدبخت!« بي» تو جيب کت اصغر گير کرده. الان يک هفته‌س! کجاي کاري.••• شب، سنگين، بي‌حال و گرسنه مثل بابام از راه مي‌رسيد و اتاقمان را پر مي‌کرد. ساکت نشسته بوديم و جز نال‌نال آشورا و واق‌واق سگ‌ها چيزي به گوش نمي‌رسيد. کت اصغر را با « بي» بزرگ ميان جيبش کنار اتاق گذاشته بوديم. پدرم وقتي فهميد چند تا سيگار پشت سر هم کشيد. به عمو پيره خبر دادند که بيايد. عمو پيره و بي‌بي آمدند. دور هم ساکت نشستيم. عمو پيره پرسيد: - چه شده، خيره؟! ننه با شوربختي گفت: - خير ببيني والا. الآن يک هفته‌س که يک بي به چه بزرگي تو جيب کت نو اصغر بدکردار گير کرده. عمو پيره نگاهي به کت که جيبش مثل يک غدة بزرگ ، بر‌آمده بود، کرد و با تندي به اصغر گفت: - کاش « بي» تو روده‌ات گير مي‌کرد و از دستت راحت مي‌شديم. و شروع کرد به لمس کردن غده. من و اکبر آب دهانمان را قورت داديم. اصغر گوشه‌اي ايستاده بود و مي‌لرزيد. ننه رو کرد به او و گفت: - لابد کاسة کونت هم شکسته. چرا نمي‌نشيني تودة مردة‌ تون به توني. اصغر گوشه‌اي نشست و کز کرد. بابا مدتي با کت وررفت و نااميد به عمو پيره گفت:- حالا تکليف چه مي‌شه. آخه خوب نيس هر روز با اين لک1 لاي کمرش به مدرسه بره. توي مردم خوب نيس.ننه با قهر گفت: - بگذار تا آخر سال همين‌طور بره تا توبه بکنه. بي‌بي رويش را به طرف اصغر کرد و گفت: - بچة به اين بزرگي! چه کارهايي مي‌کنه. « بي» براي چيزت بود، شکمت سوراخ بشه دل‌وجيگرت بيفته تو لگن.عمو پيره گفت: - يک چاقو بيارين ببينم. بابام گفت:- چه مي‌خواي بکني. کاري به دستمان ندي. عمو پيره با غرور گفت: - اگر علي ساربانه، مي‌دانه شتر را کجا بخوابانه، لابد کاري مي‌کنم. بي‌بي، پير نازاي آمد و گفت: - کت پسره را پاره نکني، شرش ريشت را بگيره. عمو پيره مثل اين که چيزي نمي‌شود، چاقو را از ننه گرفت. در حالي که دستش مي‌لرزيد ، چاقو را از درجيب داخل کرد. زردي به ديده مي‌شد. همه گردن کشيديم و نگاه کرديم. عمو پيره ناگهان دست از کار کشيد و به ما براق شد و گفت: - مي‌گذارين يک کم نور چراغ بياد يا نه؟!و چاقو را در قسمتي از به که پيدا بود فرو کرد و فشار داد. ناگهان چاقو سريد و از ميان کت بيرون زد و...- آخ‌خ‌خ‌خ...اين آخ همة ما بود. چاقو يک طرف کت را پاره کرده بود.بي‌بي‌ بامچه‌اي 2 بر سر عمو زده. عمو پيره سرخ شد. « بي» بيرون آمده بود اما چه فايده. ••• همه پکر نشسته بوديم. ننه سيب‌زميني‌هاي پخته را پوست مي‌کند. زن همسايه از در اتاق سرکي کشيد و گفت: - ترا به خدا، کت اصغر چه شد؟ و چون قيافه‌ها را پريشان ديد، بدون آنکه منتظر جواب باشد، رفت. صدايش شنيده مي‌شد که به شوهرش مي‌‌گفت: - به نظرم اين« بي» کاري به دستشان داد. يک کم از جايت تکان بخور برو ببين چه شده آخه اي مرد. اکبر و اصغر گوشه‌اي نشسته بودند و پچ‌پچ مي‌کردند. اصغر به هر ترتيبي بود،« بي» را به چنگ آورده بود.- پچ‌پچ ...بش‌بش...بي‌بي...به‌به...بس‌بس...اکبر آهسته مي‌گفت: - همه‌اش يک گاز مي‌زنم به‌خدا. فقط يک گاز. سکوت شد و ناگهان جيغ اصغر هوا رفت. اکبر انگشت اصغر را همراه« بي» گاز گرفته بود. بهانه به دست بابا آمد و توفاني از کتک بر سر آن دو فرو ريخت.
1.بی :به

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تعصب

کلا با آدمهایی که خودشان و عقایدشان و یا هر چیزی را خیلی خیلی جدی میگیرند نمیتونم کنار بیام. فکر میکنم که آدمی که نتونه جهان و هرچه در آن است و خصوصا خودش را مزاح کند آدم خسته کننده ای است واقعا خشک اندیشی و تعصب از هر نوعش حالمو بد می کنه.اینجا با یه خانم هندویی آشنا شدم که هیچ نوع فرآوردۀ گوشتی، تخم مرغ، شیر یا حتی عسل نمی خوره کفش چرم هم پاش نمی کنه!!!راستی چرا برای بعضی ها اینقدر مسئله جدی است ؟


۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

بحران مالی

کریستمس نزدیکه و ما انتظار بازارهای شلوغ پلوغ و ریختن مردم به مراکز خرید رو داشتیم ولی کو؟

مثل اینکه اینجا هم هوا پسه و مردم از ترس اینکه بزودی کارشونو از دست بدهند زیاد خرید نمی کنند فعلا به نظر میاد همه فقط کمربندها رو محکم کردند تا از گرسنگی کمتر زجر بکشند وسعی می کنند تا عبور کشور از این بحران های مالی جهانی تا چند ماه آینده نفس هم نکشند...

البته برای ما بد نشد می تونیم ادای اونایی رو در بیاریم که خیلی نگران اوضاع بد اقتصادی جهانند و تا اطلاع ثانوی جز کالاهای اساسی سبد خانوار!!هیچی نخریم.
پانویس1:اگر فکر کردید من الان میام توی وبلاگم غر می زنم که" عجب روزهای سخت و تلخی رو دارم میگذرونم این روزها" کور خوندید .دست بر قضا اتفاقااین روزها خیلی هم خوبه
پانویس2:امروز به شوهرجان میگم فشارم پایینه.. میگه چاههای نفت وقتی فشارشون پایینه بهشون گاز تزریق می کنن موندم چی بهش بگم!!

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

بلاگ من- دوست داشتنی های من


امروز به وبلاگی برخوردم که نویسنده اش همش درمورد تنفرش از چیزای مختلف گفته بود ببینید این یه قسمت از نوشتشه:
"اگه قرار باشه من از دوتا خواننده زن ایرانی متنفر باشم یکیش همین شهره اس واون یکی دیگه هم گوگوش ِ که پاش رسید اونور آب یادش رفت..."
خدایا مگه میشه مثل گوگوش بازم بیاد؟ تک تک ترانه های این زن عین یه تابلوی بی نظیر نقاشی موندنی و منحصر به فرده وبه بهترین وجهی بار عاطفی کلمات رومنتقل می کنه . گوگوش دنیای مارونمی تونم بگم فقط قابل تحمل تر بلکه زیباترکرد...
ولی یه چیز خیلی مهمتر این بود که چقدر حس کردم هرگز دلم نمی خواد از تنفرهام بنویسم من دوست دارم اینجا از چیزهایی بنویسم که دوستشون داشته و دارم.
اینجا به همه اعلام می کنم که این بلاگ مجموعه ای از همه دوست داشتنی های منه.
آهنگ "آدما" با صدای گوگوش عزیزرواینجا میزارم گوش کنید:

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

"قصه های بهرنگ"


اگر قهرمان كسی است كه با نوشته هايش با زندگيش باعملش و گفتارش روی زندگی ديگران اثر مي گذارد و در ذهن تا ابد حك می شود می تونم بگم صمد قهرمان من است.من مثل خيلی های ديگر بهرنگی را از قصه هايش شناختم. قهرمانان داستانهایش برای من دوستان ناديده بودند واولدوزیکی از اونها بود ...
لینک دانلود اولدوز و کلاغها رو گذاشتم مقدمه اش اینطور شروع می شود:
"بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش می شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه ای که می خوانید قسمتی از سرگذشت من است."
فکر می کنم من هم وقتی اولین بار اینو خوندم ده ساله بودم...

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

فریدون فروغی



«فریدون فروغی برای دومین بار می‌میرد. نخستین بار وقتی مرد که نتوانست بخواند و دومین بار وقتی مرد که می‌خواست بخواند. فریدون را فراموشی و خاموشی کشت».
دانلودآهنگ نیاز از فریدون فروغی:

چقدر دیر میرسم من



اینجا به موقع رفتن دنبال بچه ها برام شده یه مکافاتی ! اغلب دیر می رسم! روزایی که فکر می کنم خیلی زود راه افتادم هم یا جای پارک نزدیک گیر نمی یارم یا کسی رو می بینم مجبور میشم چند دقیقه باهاش حرف بزنم و باز هم دیر میشه و باز معلم دخترم تذکر میده:
On time please!
حالا خدا می دونه چقدر از این تذکر بدم میاد... ایران که بودیم اگه بر فرض چند دقیقه دیر میشد (خوب از محل کارم خیابون شیراز باید می رفتم سعادت آباد که مدرسه بچه ها بود) هیچ وقت از اینگونه تذکرات دریافت نمی کردم.به هر حال در سرزمین جهان اولی ها بایدعادات جهان سومی رو کنار گذاشت دیگه!

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

عزیز نسین



نمی دونم بچه ها این روزها چه کتابهایی می خونن من که بچگیام عاشق کتابای عزیز نسین نویسنده ترک بودم بعضی ازاونا -مثل چاخان با ترجمه رضا همراه- رو اینقدرخونده بودم که ورق ورق و پاره پوره شده بودن...به یاد اون وقتا یکی از داستانهای کوتاه عزیز نسین رو اینجا میارم.




"ما آدم نمی شیم"

زندان رفتن من در اين سال‌های اخير برام شانس بزرگی بود. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سياسی کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌های مشهور و معروف از قبيل: روسای دواير دولتی، وکلای معزول، مردان سياسی کابينه‌ سابق، مامورين عالی رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌های اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهای متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتی عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکری نداشتم، خيلی چيزها ازشان ياد گرفتم. روزهای ملاقات زندانی‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب می‌دانستم که خبر خوشی برايم ندارند، کرايه منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر می‌شود و از اين قبيل حرف‌هاو خبرهای ناخوش و کسل کننده...نمی‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می‌نويسم. شايد يکی از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفی وقت‌گذرانی کنم یا با ياوه‌گويی وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم که يکي از رفقای زندان جلوم سبز شد،کنار تخت نشست. اولين حرفی که زد:

- ما آدم نمی‌شيم، آدم نمی‌شيم... چون می‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسی که موظف است برای من توضيح بدهدگفت:
- خوب دقت کنين، می‌دانيد چرا آدم نمی‌شيم؟و بعد بدون آن‌که باز سوالی کرده باشم با عصبانيت شروع کرد: من تحصيل کرده کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم...هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلی دلواپس بودم، ولي چاره‌ای نبود، نمی‌توانستم حرفی بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روی کاغذ گذاشتم، می‌خواستم به او بفهمانم که کار فوری و فوتی دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه می‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!

- اون جاها، کسی رو نمی‌بينی که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا می‌کنن و شروع به خوندن می‌کنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا کتاب می‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه می‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابی دستش گرفته و می‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفی و ياوه‌گويی گريزان هستن...!

گفتم: به به. چه‌قدر خوب، چه عالي...

گفت: بله اين طبيعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معنی است. آيا يه نفر پيدا می‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمی‌شيم، نمی‌شيم.گفتم: کاملا صحيحه.تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکی‌ها و سوئيسی‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت: حالا فهميدی که چرا ما آدم نمی‌شيم...گفتم: بعله! اين بابای منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسی‌ها و بلژيکی‌ها تلف کرد.غذامو خيلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آماده شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست.

- به چه کاری مشغولی؟

- می‌خواهم داستانی بنويسم...

- اي بابا! اين‌جا که نمی‌شه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغی که نمي‌شه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نمی‌شنوی...شما اروپا رفتين؟

- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشته‌ام...

- آه. آه. آه، بيچاره، خيلی خوبه که حتما سری به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگی اون‌ها غير زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به ديده احترام نگاه می‌کنن، کسی را بيخود حتی با کوچکترين صدايی ناراحت نمی‌کنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزی بنويسم، يا چيزی بخونم، يا اين‌که اصلا کار ديگه‌ای داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه می‌تونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نمی‌گذارن...

گفتم:من تو اين سروصدا و شلوغی هم می‌تونم چيز بنويسم، ولی وجود يک نفر کافی است که حواسم را پرت کنه. گفت: جان من، تو اين سروصدا که نمی‌شه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم می‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنين چيزی محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادی و خوشی زندگی می‌کنن، کسی مزاحم‌شون نيس. چون که اون‌جاها مردم به همديگر احترام می‌گذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نمی‌کنيم. تصديق می‌کنين که خيلي بی‌تربيتيه، اما چاره‌ای نيست. او حرف مي‌زد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمی‌نوشتم. ولي مثل آدم‌هايی که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم.

گفت: بيخود خودتونو خسته نکنين، نمی‌تونين بنويسين، هرچی نوشتين پاک کنين، اروپا جای ديگه‌ای است...اروپايی، انسان به تمام معنی است، مردم هم‌ديگر رو دوست دارن، به هم احترام می‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به اين دليله که آقا ما آدم نمی‌شيم، ما آدم نمی‌شيم...

هنوز می‌خواست روده‌درازی بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:خدا کنه ديگه کسی اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زندانی ديگری بالای سرم نازل شد و گفت: چه‌طوری؟

گفتم: زنده باشی، ای بد نيستم.

روی تخت نشست و گفت: جان من، از انسانيت خيلی دوريم...

برای اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چی ميگه.از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟

گفتم نه...

- اي بيچاره... اگه چند ماهی آمريکا بودی، علت عقب مونده‌گی اين خراب‌شده نفرين کرده را مي‌فهميدی. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نمی‌کنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا می‌دونن، معروفه ميگن: .Time is moneyآمريکايی وقتي با آدم حرف می‌زنه که واقعا کاری داشته باشه، تازه اون هم دو جمله مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماه‌هاست ما غير از پرحرفی و ياوه‌گويی کار ديگه‌ای نداريم. حرف‌هايی که تو قوطی هيچ عطاری پيدا نمی‌شه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقی روز افزونش هم همينه.هيچ‌چي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايی حرف می‌زنه که مزخرف نمی‌گن، مزاحم کسی نمی‌شن، لابد فهميده که من کار دارم و پا می‌شه راهشو می‌کشه ميره. اما او هم ول‌کن نبود.اف و پف کردم ولی اصلا تحويل نگرفت.موقع شام شد وقتی می‌خواست بره گفت:جان من ما ادم‌بشو نيستيم، تا اين پر حرفی‌ها و وقت‌گذرونی‌های بيخودی هست ما آدم نمی‌شيم.گفتم:- کاملا صحيحه...غذامو با دست‌پاچه‌گی خوردم و شروع به نوشتن کردم.

- بيخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشی بيهوده است...اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقای زندان را ديدم گوشه تخت نشست و گفت:خوب رفيق چيکارها می‌کنين؟گفتم: هيچ‌چي.اما جواب اين جمله يک کلمه‌ ای من اين بود که:

- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.

بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، مي‌دانستنم اين مقدمه چه موخره‌ ای به دنبال داره او ادامه داد: دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتی تحصيلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌های سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسی رو نمي‌بينی که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نمي‌شيم، از انسانيت خيلی دوريم...

فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودی زحمت مي‌کشم و به خود فشار مي‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتی که زندانی‌ها خوابيدن شروع مي‌کنم.آقای تحصيل کرده آلمان، هنوز آلمانی‌ها را معرفي می‌کرد:

- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه مي‌خواد باشه، آلمان‌ها هيچ بيکار نمي‌مونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاری براي خودشون می‌تراشن، مدام زحمت می‌کشن، تو در اين چند ماه که اين‌جايی محض نمونه کسي را ديده‌ای که کاری بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام داده‌ای؟ آلماني‌ها اين‌جور نيستن خاطراتشونو مي‌نويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مي‌نويسن، کتاب می‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نمی‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خير، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی‌شيم...

وقتی از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواری داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد.

حضرت ايشان هم سال‌هاي متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت: آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي، خيلي آهسته صحبت مي‌کرد. اين آقا که خيلي هم مبادی آداب بود و اين نحوه تربيت را از فرانسوی‌ها ياد گرفته بود می‌گفت: فرانسوی‌ها مردماني مبادی آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نمی‌شه.با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقای فرانسه رفته گفت: حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسوی‌ها بيشتر صبح‌ها کار می‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار می‌خوابيم و وقت خواب کار می‌کنيم. اينه که عقب مونده‌ايم، علت اينکه آدم نمي‌شيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.آقاي فرنگی‌ مآب موقعی از پهلويم رفت که ديگه رمقی در من نمونده بود، چشم‌هايم خود به خود بسته می‌شد. خوابيدم.صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستان‌نويسی مشغول شدم. يکي از رفقای هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتی صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش می‌چکيد گفت: می‌دونی انگليسی‌ها واقعا آدم‌های عجيبی هستن، شما وقتی در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعت‌ها مسافرين هم‌کوپه شما حتی يک کلمه هم صحبت نمي‌کنن. اگه ما باشيم، اين چيز‌ها سرمون نمي‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همين‌طوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت مي‌کنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت مي‌کنيم، ديگه فکر نمي‌کنيم اين بنده خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع مي‌کنيم به وراجی و پرچانگی... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نمی‌شيم و نخواهيم شد...

- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:چرا ما آدم نمی‌شيم...تنها ثمره ای که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

آنهايي كه رفته اند و آنهايي كه مانده اند

آن‌هایی که رفته‌اند هر روز ایمیلشان را در حسرت نامه از آن‌هایی که مانده‌اند باز می‌کنند و از این‌که هیچ نامه ای ندارند، کلافه می‌شوند.
آن‌هایی که مانده‌اند هر روز نه، یکروز در میان ایمیلشان را چک می‌کنند و از این‌که نامه ای از آن‌هایی که رفته‌اند ندارند، کفرشان در می‌آید!
آن‌هایی که رفته‌اند منتظرند آن‌هایی که مانده‌اند برایشان نامه بنویسند .فکر می‌کنند که حالا که ازجریان زندگی آن‌هایی که مانده‌اند خارج شده‌اند، آن‌ها باید تصمیم بگیرند که هنوز می‌خواهند به دوستیشان از دور ادامه بدهند یا نه.
آن‌هایی که مانده‌اند منتظرند که آن‌هایی که رفته‌اند برایشان نامه بنویسند. فکر می‌کنند شاید آن‌هایی که رفته‌اند مدل زندگی‌شان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آن‌هایی که مانده‌اند معاشرت کنند.
آن‌هایی که رفته اند همان‌طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، تا تنهایی بخورند فکر می‌کنند، آن‌هایی که مانده‌اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می‌خورند و جمعشان جمع است و می‌گویند و می‌خندند.
آن‌هایی که مانده‌اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می‌گویند و گل می‌شنوند و ازآن غذاهایی می‌خورند که توی کتاب‌های آشپ‍زی عکسش هست.
آن‌هایی که رفته‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که مانده‌اند همه اش با هم بیرونند کافی شاپ وخرید می‌روند…با هم کیف دنیا را می‌کنند و آن‌ها را که آن گوشه دنیا تک وتنها افتاده اند را فراموش کرده اند.
آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند همه اش بار و دیسکو می‌روند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد و آن‌ها را که توی آن جهنم گیر افتاده‌اند، فراموش کرده‌اند.
آن‌هایی که رفته‌اند می‌فهمند که هیچ کدام از آن مشروب‌ها باب طبعشان نیست و دلشان می‌خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آن‌هایی که مانده‌اند دلشان می‌خواهد بروند یکبار هم که شده بروند یک مغازه‌ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می‌خواهند انتخاب کنند.
آن‌هایی که رفته‌اند همان‌طور که توی صف اداره پ‍لیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می‌بینند که پ‍لیس با باتوم خارجی ها را هل می‌دهد فکر می‌کنند که ان جهنمی‌که تویش بودند حد اقل کشور خودشان بود.حد اقل احساس نمی‌کردند طفیلی هستند.
آن‌هایی که مانده‌اند همان‌طور که زنیکه های گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می‌کنند، فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌اند الان مثل آدم های محترم می‌روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می‌گیرند.
آن‌هایی که رفته‌اند همان‌طور می‌نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می‌زنند به حیاط و فکر می‌کنند به این‌که وقتی برگردند کجا کار گیرشان میاید و آیا اصلا برگردند؟!
آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌اند حال کرده‌اند و حالا می آیند جای آن‌ها را سر کار اشغال می‌کنند و آن‌ها از کار بیکار می‌شوند.
آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند اون‌ور حال می‌کنند و فورا یک قلم برمی‌دارند و اسم اون‌وری ها را خط می‌زنند.
آن‌هایی که رفته‌اند هی با شوق بیانیه‌ها را امضا می‌کنند و می‌خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، بچسبانند!
آن‌هایی که مانده‌اند در حسرت بی بی سی بی سانسور کلافه می‌شوند!
آن‌هایی که رفته‌اند هیچ سایت خبری را نمی‌خوانند. ربطی بهشان ندارد خبر کشورهایی که تویش هستند!
آن‌هایی که مانده‌اند می‌خواهند بروند. آن‌هایی که رفته‌اند می‌خواهند برگردند!
آن‌هایی که مانده‌اند از آن طرف مدینه فاضله می‌سازند...
آن‌هایی که رفته‌اند به کشورشان با حسرت فکر می‌کنند...
اما هم آن‌هایی که رفته‌اند و هم آن‌هایی که مانده‌اند در یک چیز مشترکند... آن‌هایی که رفته‌اند احساس تنهایی می‌کنند.آن‌هایی که مانده‌اند هم احساس تنهایی می‌کنند!
کاش جهان اینقدر با ماها نا مهربان نبود...


۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

مهاجرت




مهاجرت برای خیلی ها آخرین راه حل زندگیشان نیست .مهاجرت فقط امکان رفتن به جایی که آزاد باشی نیست. برای این کارها می‌شه یه سفر خارج رفت. اما زندگی تو یک کشور دیگه خیلی فرق می‌کنه. یاد گرفتن زبون، خو گرفتن با فرهنگ، پیدا کردن دوست، پیدا کردن کار و درآمد مناسب… به اون آسونی‌ها هم که به نظر می‌رسه نیست!


مهاجرت "دلتنگی" دارد. دلتنگی مهاجرت واقعی است. بخش مهمی از وقت و انرژی آدم صرف اين مساله می شه کسایی که دوستشون داری خیلی دورمیشن وچیزهایی مثل اختلاف ساعت باعث می‌شه این فاصله عمیق‌تر بشه. وقتی بر فرض تو روز یک‌شنبه بعدازظهر دلت گرفته و می‌خوای با دوستی گپی بزنی خوب یک‌شنبه اصلا وسط هفته ‌ایرانه و واسه اون جمعه بعدازظهره که این حالت رو داره و… بی‌خیال می‌شی. اگه نشی هم چون حسی که انتظار داشتی رو نمی‌گیری پشیمون می‌شی و دفعه‌ی بعد این کار رو نمی‌کنی. حالا کلا تلفنی حرف زدن با صحبت چشم توچشم زمین تا آسمون فرقشه، ولی همونم دیگه بی‌خیال می‌شی. حالا باز کاری نداریم که همین تلفن هم به دلیل اقتصادی همیشه ممکن نیست و مجبوری به چت و امثالهم متوصل بشی که هی قطع می‌شه و صدا نمی‌ره و…


و بالاخره مهاجرت "بازگشت" دارد. قسمتی از توان فکری آدم صرف فکر در مورد اين مساله می شه.برمی گردم؟ اصلا می تونم دوباره در ایران زندگی کنم؟


ودر آخر مهاجرت ممکنه آن بخشی از "من" را به آدم بده که قبلا نمی‌شناختیش.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

مادرم

امروز یازدهم آذر ماه سالروز رفتن مادرم است .روزی که آرام در زمين جا گرفت ... بی‌هياهوو بدون فرياد"تقديری" را كه سرنوشتش بود پذيرفت. چون و چرا نكرد. و وقتی كه رفت، همچون همه دوران زندگی‌اش كه چيزی نداشت كه در دست او باشد، چيزی نداشت كه از دست بر زمين بگذارد.موجوديت او آنقدر طبيعی و زلال بود كه هرگز به چشم نمی‌آمدوحضورش بخشی ناگسستنی از زندگی همه ما بودو تنها هنگامی كه رفت، جای خالی او در زندگی ما بشدت نمايان شد. آيا همه مادران اينچنين نامرئی هستند؟اینقدرمظلوم؟ مرگ او هم ادامه شيوه بس مظلومانه زندگی‌اش بود.
مادر امسال در ساگردت چه کسی بر سر مزارت خواهد رفت؟

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...