۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

خدایا این وبلاگو از ما نگیر

بهروز وثوقی در فیلم همسفر اونجایی که حال بسی خوشی دارد با لحن نیمه مست و نیمه لاتی خود می گوید:" خدایا این حالو از ما نگیر"   حالا ما که حالمان به خوشی او در آن شب مستیش نیست ولی باز به درگاه خداوند دعا می کنیم که " خدایا این وبلاگو از ما نگیر" . از بابت اینکه هر وقت دلمان رو به پوسیدن است اینجا جایی است که می توانیم کمی عز و جز کنیم  و چند تا دوست و آشنا هم پیدا می شوند که بیایند اینجا ونازمان را بکشند ماهم خوب بشویم و همه چیز تمام شود برود پی کارش...

**یه فایل صوتی درست کرده ام ولی الان نمی زارمش همین قدر که این غر غر ها را می نویسم بسه...


۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

زبان سرچشمه سوء تفاهمات است**

در این چند روز که سخت درگیر درسها بودم کلی چیز یادم میفتاد که می گفتم آی یادم باشه اینو برای شما بنویسم ولی الان که می خوام بنویسم می بینم که همشونو یادم رفته ! بگذارید به حساب آلزایمر و  عاشقی و هزار تا درد بی درمون دیگه...فقط اینو یادمه از کل ماجراهای هفته گذشته: در یکی از درسها استاد یک بازی راه انداخت؛ دو نفر در دو صندلی پشت به پشت هم نشستند و بدون اینکه یکدیگر رو ببینند سعی کردند یکی در مورد طرحی که در دست داره توضیح بده و آن یکی اون طرح را با اشکال هندسی که در دست داشت و فقط بر اساس توضیحات نفر اولی درست کند.
 درست کردن طرح بدون ذکر جزییات اغلب غیر ممکن بود! مثلا اون که داشت طرح رو توضیح می داد  وقتی می گفت بزرگترین مثلث را در پایین سمت راست بگذار و ذکر نمی کرد قاعده اش بالا باشد یا پایین بیشترین احتمال این بود که اون"سازنده" یا دریافت کننده اطلاعات درست برعکس عمل کند.یعنی اگه یه ذره جای ابهام داشت بدون شک "سازنده" راه عوضی می رفت!  یعنی ایمان پیدا کردیم برای ارتباط و تفاهم و رسیدن به هدف حتما باید چند تا مورد در نظر گرفته بشه: اول اینکه نباید در گفتن جزییات خسیسی کرد. جزییات خیلی خیلی مهم ترند! بدون جزییات و با کلی گویی هرگز نمی شود به هدف رسید.  دوم اینکه کامیونیکیشن دوطرفه است. در جایی که سازنده می توانست سوال کند حتما به درک بهتری می رسید و شکل را بهتر و زودتر درست می کرد.  یعنی میشه حدس زد در ارتباطات روزانمون چقدر ممکنه بعضی چیزها رو خوب برداشت نکنیم. خیلی وقتها اصلا سوالی نمی کنیم فقط  بنا بر آنچه "تصور" می کنیم عمل می کنیم. طرف رو تار ومار می کنیم یا پیش خودمون در موردش قضاوت می کنیم بی خبر از آنکه اصلا منظور طرف چیز دیگری بوده است.
البته من دو تا نتیجه اخلاقی هم خودم گرفتم:                                                                   
Nothing is as simple as it seems
Anything that can go wrong will go wrong

  





۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

صبح شنبه

صبح شنبه است و ساعت پنج و نیم صبح با زنگ تلفن دخترم از خواب بیدار میشم:
مامان بیا دنبالم.... هر کی اینجا بچه مدرسه ای داشته باشه می دونه که چه برنامه هایی دارند اینا تو مدرسه. خوب یکیش اینه که گاهی شب تا صبح تو مدرسه می مونند( Wake-a-thon) ورق بازی می کنن و فیلم میبینند ورزش می کنند و می رقصند! برنامه از این باحال تر؟ معلمها هم همه باهاشون و پا به پای اینهمه انرژی بچه ها میان. فکر کن ساعت دوازده شب تازه براشون پیتزا آوردند و بعدش قهوه و شیرینی تیم هورتونز یا به قول اینجایی ها "تیمی" بعد هم ساعت سه رقص.. من واقعا باورم نمیشد بچه هاتا صبح بتونند بیدار بمونند! ولی مونده بودند و صبح رفتیم آوردیمشون... بعد دوباره خوابیدیم و این بار با صدای زنگ ساعت بیدار شدم! هر چی فکر کردم کی این ساعتو گذاشته عقلم به جایی نمی رسید! اووووه اینو آقای شوهر گذاشته برای بازی ایران و کره.... و ای کاش ایران نمی باخت. 
بعد هم یه مقاله دستمه که باید بخونمش. گاهی توش چیزهایی می نویسم و فکر می کنم چقدر این نحوه رفرنس دادن در مقاله ها مزخرفه!  یعنی  واقعا نمی فهمم چرا همچی رفرنس می دن بدون اینکه از فونت زیرنویس استفاده کنن... وسط مطلب  آدم یادش میره که اصل مطلب چی بود... حالا وسط گم شدن در این رفرنس دهی های نامفهوم  دلم اینور و اونور می پره؛ هرز می ره ؛ هی فرار می کنه.
باید قرار بگیرم .باید حالا که وقت دارم  و کمی آرومم بتونم این تکه تکه ها را چسب بزنم . شاید هم بدم بندش بزنند. مثل قدیم که قوری ها رو بند می زدند. هر چی هست کار کار خودمه.شاید فردا دیگه توانشو نداشته باشم.
پ.ن.1 از همه دوستایی که هفته قبل به گیرنده هاشون دست نزدند و متوجه شدند اشکال از صورت امام جمعه است واقعا تشکر می کنم.
پ.ن2. در درسی تحت عنوان مالتی کالچراریزم معلم داشت درباره اهمیت رعایت حق و حقوق اقلیتها و مخصوصا "گی" های محترم صحبت می کرد. یکی از بچه ها به اسم "کدی لی" با لحن لاتی خیلی بامزه ای گفت" حالا که ماها کم کم داریم در مقابل تعداد گی ها در اقلیت قرار می گیریم. به هر دختری میرسیم باید حواسمونو جمع کنیم نکنه طرف همجنس گرا باشه!!! (عکس این کدی-لی که ذکر خیرش رفت رو پایین میزارم. وقتی رفته بودیم موزه دایناسورهای درام هلر و پاشو کرده توی دهن یکی از مجسمه های دایناسوری و همچی عربده می کشه که میشه علاوه بر لوزه چهارم و پنجمش معده و لوز المعده اش هم دید)
پ.ن.3 رینا عزیز حرف از بسکتبال پسرش زد منم یادم افتاد هفته قبل چند تا عکس از مسابقه بسکتبال بچه ها گرفتم. پایین مطلب میزارم ببینید.





۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

برای ندیدن پست قبلی

از وقتی "آیفون" خریدم عکسهایی که با اون گرفته بودم رو به کامپیوتر منتقل نکرده بودم. بعد هر بار مث شاگرد های خنگ با گردن کج از دختر بزرگم که معمولا همه کارهای مربوط به کامپیوتر برایش آسونه می پرسیدم و اونم  کمی غر و لند می کرد و راههای عجیب و غریبی می گفت که من سر در نمی آوردم. یعنی مشکلم این بود که این گوشی های "اپل" به نظر می رسه به این راحتی با ویندوز سر سازگاری ندارند.(البته این حدس و گمان منه و نه چیز دیگه). بالاخره با یه راهی که با اون راههایی که دخترم می گفت فرق داشت عکسها رو از توی این گوشی درآوردم ! چند تا از عکسها رو که اغلب مربوط به فیلد تریپهای همراه با همکلاسیها برای نمونه گرفتن به طبیعت اطراف است را می گذارم. در ضمن برای اینکه پست قبلی برام ناراحت کننده بود و نمی خواستم ببینمش.


عکس اولی رودخونه ای در کنار این شهرما به اسم Clear Water

عکس دوم هتلی به اسمPrince of Wales در جنوب غربی آلبرتا که منظره جلوش فوق العاده بود.
سومی دوستم "دونا" در حال عکس گرفتن از همون هتل
چهارمی یکی از معلمها در حال توضیح در مورد نحوه نمونه برداری از خاک.
پنجمی یکی دیگه از بچه ها به اسم ناینا.


با زندگی کم دغدغه و آروم اینجا احتمالا تا چند سال دیگه به آدم حال به هم زن و فقط به فکر خودی تبدیل خواهم شد که بزرگترین دغدغه اش  فقط خوردن هر چه بیشترمیوه های ارگانیک یا پیدا کردن کرمهای دور چشم بهتره و هر چه بیشتر سعی می کنه از چیزهایی که این آرامش را به هم بزند دوری کند مبادا ناراحت شود!!!

چند روز پیش که شوهرجان با دیدن خبر سقوط هواپیما به روی پایش کوبید که ای وااای... یه هواپیمای دیگه!! ملتمسانه گفتم نگو! خواهش می کنم هیچی نگو... نمی خوام ببینم و بشنوم... حتی دلم نخواست چیزی در موردش بنویسم از گفتنش - شایدبه خاطر اینکه خودم را ناراحت نکنم -حذر کردم. ولی بعد از چند روز به هر حال من هم خونهای ریخته شده روی برفها را و هواپیمای در هم شکسته را و قربانیان حادثه را و آن بچه یک ماهه که در آغوش پدرش از سرما خشک شده بود را دیدم.
حالت تهوع گرفتم . حالم بده خیلی بد.... 

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

فرهنگ وپائولو کوئیلو و بنیامین

نمی دونم تا حالا یک کوه یخ شناور در اقیانوس دیدین؟ من هم والا ندیده ام تا الان که اینجا پیش شمام! ولی شنیده ام که فقط یک دهم کوه یخی بیرون از آبه و نه دهمش زیر آب... این درست همون چیزیه که به نظر من میشه به فرهنگ تشبیهش کرد.
فقط قسمت کوچکی از فرهنگ هر ملتی قابل رویت است. مثلا فرض کن هنرهای سنتی ؛ موسیقی؛ رقص؛ ادبیات؛لباس و یا غذاهایی است که می خورند. ولی آن قسمت خیلی مهم ماجرا که خیلی به چشم هم دیده نمی شود اعتقادات و ارزشها  و الگوها و تفکرات یک ملت است.
الان که چند خط بالا رو نوشتم راستش فکر کردم اول باید فرهنگ رو تعریف می کردم بعد می رفتم سراغ کوه یخ و اینا...از بچگی حرفا رو از وسط شروع می کردم:)اصلا به نظر شما فرهنگ چیه؟ اعتقادات ما؟ بینش و دریچه ای که از اون به جهان نگاه می کنیم؟ مجموعه دانش و هنر و اعتقادات و رفتارما؟ یا همه این چیزا وابسته به فرهنگه و فرهنگ خودش چیزی جز همه اینهاست؟به هر حال من که فکر می کنم  وقتی که به کشوری در دورترین نقطه ممکن نسبت به وطنت - و طبعا دورترین فرهنگ ممکن به آنچه داشته ای-  مهاجرت کنی ممکن است بعد از چند سال زبانشان را متوجه بشی؛ غذاهاشونو بخوری ؛ لباست فرقی با آنها نکند ولی آن ته ته ذهن آدم که مربوط می شود به آنچه واقعا اعتقاد داری سخته که تغییر بکنه.اولها آدم فقط مشاهده می کنه(Observation) . به تفاوتها و شباهتها آگاه میشه و از نزدیک لمسشون می کنه ولی هنوز کاری نمی کنه؛ بعد ممکنه در مرحله ای قرار بگیره که بعضی چیزها رو تقلید کنه و بخواد امتحانشون کنه (Imitation) -مثل من که اولها می گفتم اه موی سگ... اه توی خونه سگ... اخ اگه بمیرم سگ تو خونه راه نمی دم... و الان دارم کم کم بهش فکر می کنم و فکر می کنم حس داشتن یک موجود گرم و نرم که بهت احتیاج داره و دوستش داری و می شود لمسش کرد نباید چیز بدی باشد-  مرحله بعدی جاگیری بیشتر عادتها و تقلیدها در زندگی است دیگه فقط یه امتحان نیست (Reinforcement) -اینجوری آدم به خلاف کشیده میشه ها:)- و بعد اگه واقعا اون عادتها بره در عمق وجود و باطن آدم (Internalization) البته اگههههه بره! به نظر من شاید بیش از یک نسل طول بکشه. شاید مراحل دیگه ای هم داشته باشه که من تا همینجاشو می دونم.تورو خدا نگید که یه مهاجر بااااااید فرهنگشو نگه داره و اینا!!! بالاخره آدم تاثیر می گیره ! و خواه ناخواه تغییر می کنه. سنگ هم  به سنگیش تو هر محیطی بنا به اینکه چه به سرش بیاد شکلش عوض میشه. اونجا که رودخونه می غلطوندش گرد و نرم میشه ...اونجا که با بهمن حرکت می کنه لبه هاش تیز میشه... اونجا که رسوب روش میاد مدفون میشه... دیگه ما که آدمیم !
پ.ن.1 بنیامین یه آهنگی داره: حالم بده حالم بده... از زبون یه روبوت می خونه که عاشق شده . بیچاره  هم قلبش از آهنه و نمی تونه گریه کنه و هم درجه تبش روی هزار وسیصده!!!  بعد هم میگه شاید به چشم تو این تب فقط یه عدده!!!! چند وقته دیگه درجه هوا رو نگاه هم نمی کنم اگه هم نگاه کنم و بگم مثلا منهای فلان قدر می دونم که به چشم تو فقط یه عدده! چه می دونی اون فلان قدر یعنی چی آخه !!!


پ.ن.2 شایای عزیز این مطلب منو لینک کرده و کلی چیزهای جالب توی این پستش نوشته. مرسییی



پ.ن.3 کتابهای  پائولو کوئیلو رو یکی برام ایمیل کرد :) همشو یه جا و همه ترجمه فارسی. اینجا میزارم اگه دوست دارین بخونید. شنیدم این کتابها تو ایران ممنوع شده!!! آخهههه بابا اینا پرخواننده ترین کتابای دنیاست به قرآن!!


بعد نوشت: الان فهمیدم پائولو کوئیلو به خاطر اینکه در ایران کتابهاش ممنوع شده همه ترجمه های فارسیشو تو سایتش گذاشته. ممنونم:) شما می دونید که چقدر دوست داشتم زهیر رو بخونم.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

همه آنچه از زندگی می خواهم


وقتی مثل من مهاجر باشی و گاه و بیگاه  تنهایی و یا مشکلات دیگه - که همراه با سرما همیشه به نظر سخت تر میان- بهت فشار بیاره ؛ احتمالا بارها از خودت می پرسی " من اینجا چکار می کنم؟" ؛ "چرا الان من باید اینجا باشم؟" یا " چی منو به این نقطه از دنیا کشونده؟"
توی ذهن هر کدوم از ما حتما یه چیزهایی هست که براش بیش از بقیه امور ارزش قائلیم. حتی شاید بهش مستقیم فکر نکنیم ولی کارهای ما خود بخود در اون جهت میره که ارزشهای ما رو تامین کنه..راستش من سعی کردم فکر کنم توی زندگیم چه چیزهایی برای من ارزش بوده تا حالا! اول وقتی کلمه "ارزش" اومد تو ذهنم سیل تعریفها و واژه هایی هم باهاش اومد ... کلماتی که عموما همراه با این کلمه "ارزش" بارها و بارها در طول سی سال -بگو همه عمرمون از وقتی چشم باز کردیم- در رادیو تلویزیون وطن در مدرسه و درس و محیط کار بارها بارها  گفته شده بود. ولی خیلی هاش برای من واقعا با ارزش نبود . دلم می خواست از هر کلیشه ای خلاص بشم و ببینم برای خود خودم چی ارزش بوده.
یه جرقه ای زد تو فکرم که ممکنه جدا از مذهب یا ملیت چیزهایی برای همه آدمها ارزش بوده باشه! و درست بود! یه مطلبی دیدم در مورد "ارزشهای مشترک مردم در هر جای دنیا". این تحقیق  از بیش از 25000 نفر از 44 کشور مختلف دنیا با فرهنگهای متفاوت به عمل اومده بود در مورد ارزشهای مشترک برای همه انسانها... نتیجه این تحقیق فقط 56 "ارزش انسانی" است که می شود در 10 گروه دسته بندیشون کردمن همه آنچه می خواستم در همین 56 کلمه پیدا کردم و حداقل به این نتیجه بزرگ رسیدم که از قانونهای عموم انسانها مستثنی نیستم !! و بعد دیدم بعلههه  خیلی از مواردی که واقعا برای من مهم بودند و تا حالا اینجور منظم بهش فکر نکرده بودم  در این گوشه یخ زده دنیاهست بدون هیچ منتی!
ارزشهای جهانی حاصل اون تحقیق رو می تونید در لینک بالا ببینید . هر چی فکر کردم دیدم آنچه از زندگی می خواهم در چهار گروه بیشتر نیست . دیدم من در زندگی فقط اینها را می خواهم و دیگر هیچ...


1-احساس امنیت و سلامت فردی و اجتماعی و خانوادگی.  مورد قبول جامعه و خانواده بودن به من امنیت می دهد وبرعکس اینکه به خاطر عقیده و یا ظاهرم مدام از قشر" غیر خودی" تلقی بشوم به من احساس عدم امنیت اجتماعی می دهد. این رو با تلقی اینکه در همه چیز با بقیه "مساوی هستم تقریبا یکی می دونم. پذیرش از طرف اجتماع و همچنین ابراز عشق ؛ دوست داشته شدن و دوست داشتن  به من احساس امنیت می دهد.
2- احساس شادی و لذت بردن از زندگی. مثالش برای من عدم وجود روزهای غم و غصه است. جایی که هیچ موردی برای متاثر کردن آدم در جهت "غم و غصه " نباشه و هر روزش به نحوی روز شادی و جشن باشه و تو هیچ روزی به خاطر اینکه شادهستی احساس گناه و یا منع اجتماعی نداشته باشی.
3- احساس قدرت ...این احساس در مورد من فکر می کنم حاصل قدرت مالی وقدرت اجتماعی و قدرت حاصل از داشتن اطلاعات باشه. جایی که فرض کنید به خاطر زن بودنم از یک سری چیزها محروم نشوم. برای هر کدوم از موارد دلم می خواهد صد تا مثال بیاورم ولی برای این مورد همینقدر بگم که محروم شدن از اطلاعات  کاری به واسطه جنسیتم را قبلا در محیط کارم زیاد تجربه کردم. اغلب به واسطه زن بودنم  در درجه کمتر از نظر کاری بودم و کارهای کم اهمیت تر به من واگذار می شد و یا در جریان بسیاری از امور قرار نمی گرفتم.
4- آزادی در بیان هر عقیده ای که دارم. باور کنید حتی زیاد اصراری به "بیان" هم ندارم. به هر حال عقیده آدم در  نحوه زندگیش نمود پیدا می کنه مثلا فرض کنید برای عقیده به هر مذهبی یا لا مذهبی؛ چه قید و بندهایی بیشتر از طرف اجتماع -و گاها از طرف نظام حاکم-  تحمیل می شود و آدم بنا به عقیده اش در گروه خاصی قرار گرفته و زندگیش به کل تحت تاثیر رفتارهای متقابل قرار می گیرد.


تقریبا فکر می کنم هر آنچه من از زندگی می خوام در همین موردهای بالا خلاصه میشه. برای اینکه مطلب خیلی طولانی نشه از نوشتن مثال خودداری کردم. واقعا دوست دارم مشارکت کنید و بگید که فکر می کنید چه چیزهایی  در زندگی  مهمه.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

خرده جنایتهای من

هر از چند گاهی اگه آدم بتونه به گناهانش اعتراف کنه سبک تر میشه نه؟ فقط اشکال کار اینه چند تا آخری هاش یادم مونده. به هر حال می نویسم به امید آمرزش...

اعتراف اول: یه دوستهایی داریم اینجا که به شدت روی نخوردن گوشت خوک(Pork) تعصب دارند. یعنی مثلا پیتزا یا غذاهایی که یه ذره پپرونی یا بیکن توش داره رو نمی خورن.بعد یه جوری هم  اه و اوه می کنن که انگار یه خوک درسته الان نشسته روی پیتزا....و همیشه هم توضیح می دن که خوک حیوونیه که مدفوع خودشو می خوره و اصلا گوشتش بهداشتی نیست و میگن که ما اگه بخوریم خودبخود حالمون بد میشه و اینا ...خلاصه ماجرا از اونجا شروع شد که من چند وقت پیش بین اینهمه کالباسهای متنوع یکی  رو که مزه اش به نظرم  خیلی خوب  و "نزدیک به مزه کالباسهای ایران" بود پیدا کرده بودم و صد البته که از گوشت خوک بود. روزی که این دوستان خونه ما بودند اتفاقا از این کالباسها داشتیم. همه خوردند و خیلی از طعمش خوششون اومد. حالا اونا هی می پرسن مارکش چی بود این کالباسه !!! من می گم بسته شو نمی دونم چکار کردم. کار به اونجا رسید که تلفنی بعدا دوباره پرسیدند فهمیدی اسمش چی بود و من مجبورشدم هی طفره برم از ترس این که بخوان بخرن و بفهمن! خدایا منو ببخش.

اعتراف بعدی: این مورد مربوط میشه به یه خانواده ای که کلا گیاه خوار هستند. یعنی به هیچ وجه محصولاتی که توش گوشت اعم از گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و جانور در کل باشه نمی خورن. اونا هم  -به جز علت مذهبی که دارند- میگن ما حالمون بد میشه اگه بخوریم و پلو خورشت هایی با سبزیجات و قارچ خوراکشونه. چند وقت پیش مهمون ما بودند و من کلی ماهیچه پخته بودم برای باقالی پلو بقیه مهمونها. بعد به فکرم رسید خورشت  مهمونهای گیاه خوار رو با آبگوشت این ماهیچه ها درست کنم خوشمزه تر میشه!! خلاصه آب اون ماهیچه ها رو کردم خورشت قرمه سبزی با قارچ. شب اینا هی خوردن و گفتن وای که چقدر خوشمزه است. خیلی وقت بود که غذاهای ما این مزه رو نمی داد!!!  بنده های خدا نمی دونستند مزه گوشته!  خدایا منو ببخش!!

موردهای بعدی زیاد مهم نیستند مثلا ریختن یه ذره تکیلا در چای مادر بزرگی که از ایران اومده بود و در پیک نیکی که در بهار گذشته داشتیم  تیک و تیک دندوناش به هم می خورد.(بعدش کلی در مورد اینکه چای " از داخل" آدمو گرم می کنه حرف زد بنده خدا).  حالا که فکر می کنم یه مورد هم شیر  دوشیده شده یه مامانی رو خوردم که به همراه نی نی گذاشته بودند پیش من تا در ساعاتی مادر نی نی نیست بهش بدم. 
اینقدر از آب قند خوشش اومد نی نیه! 

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

نسل من با دلتنگی هایش چه کرد؟


صحنه اول: در کش و قوس آخرین روزهای قبل از ترک وطن؛ نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای گفته بود "هرچی کار پزشکی دارین انجام بدین" ما که کار پزشکی نداشتیم گفتیم همینجوری بریم یه آزمایش خون بدیم و بعد هم در جریان تخلیه خونه و شیر تو شیر شدن همه زندگیمون برگه رسید آزمایشگاه گم شد! رفتم آزمایشگاه(بیمارستان آتیه شهرک غرب) و جریان رو گفتم و خواهش کردم نتیجه آزمایش رو برام پیدا کنه! طرف گفت ببین چه تحفه هایی رو کانادا داره می پذیره!!!  ما که هیچی نگفتیم ولی بعدها فهمیدیم جاهایی در دنیا هست که نتیجه آزمایش بدون خواهش و رفت و آمد مریض خودش اتو ماتیک بره پیش پزشک معالج؛ میشه از طرف دکتر خودشون چنانچه لازم باشه بهت زنگ بزنن و بگن بیا دکتر؛ میشه از طرف آزمایشگاه زنگ بزنن و بگن موقع چکاپ سالیانه توست کی وقت داری بیای....

صحنه دوم: آزمونی شامل زبان انگلیسی و هوش برای کارشناسی ارشد مدیریت برای مهندسین در محل کارت برپا می شود.سومین بالاترین رتبه رو داری. قبولی منوط به مصاحبه عقیدتی است. مصاحبه می شوی و رد می شوی. از همان اول که باهات شروع به صحبت می کنند می توانی از چهره های نه چندان دوستانه شان بفهمی که پذیرفته نیستی با معیارهای آنها. دلت می خواهد حرفت را بگویی و بروی: می گویی امروز که میامدم گیاهی را دیدم که از لابلای سنگها رشد کرده بود و بیرون آمده بود؛ من همان گیاهم که عاقبت با همه سختی ها و موانعی که برایم هست رشد خواهم کرد و او گفت: آن چه آنجا دیدی علف هرزی بوده احتمالا... و نگاه با لبخندی به قیافه های  دو نفر منحوس تر از خودش که  آنها هم برای گزینش آنجا هستند می کند و به خیال خود از این حاضر جوابی خود سخت مسرور می شود.

صحنه سوم : حالا بزن به صحرای کربلا... وطن! اینقدر برایت مهم بودیم که رفتنمان را هم نفهمیدی... جای خالی مان را هم ندیدی... هر آنچه که بخشیدی بهمان بهت پس دادیم و وقتی چشم باز کردیم دیدیم که آدمی شده ایم که هیچ چیز ندارد. هیچ چیز برای باختن. حالا چرا با دلتنگیت آزارمان می دهی؟

پ.ن.اول: وقتی می گفتم شمال کجاست؟ جلوی دامنش را می کشید روی کوههای البرز؛ می گفت این شمال...
بعد دامنش را می انداخت روی آبهای خلیج فارس؛ این هم جنوب....
 طرف راست دامنش را می کشید روی صورت  خورشید و می گفت: این مشرق. 
و مغرب هم...
سمت چپ دامنش بود که می رسید به کوهستانهای ابری و دلتنگی...(ناهید کبیری)

پ.ن.دوم:  بیا و فراموش کن همه آنها را . عکسها را ببین ! پارک حفاظت شده بنف در جنوب غربی آلبرتا که الان وطن ماست.(تابستون سال گذشته)




ببار باران ببار... الان هوای تهرون رو دیدم بارونی بود خیلی ذوق کردم.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...