۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

و دلم برای تو ای نامهربان نه مثل همیشه که بیشتر از همیشه تنگ می شود


مجموعه داستان "جمعه های بارانی" اسم کتابی از خانم ناهید کبیری است که دیشب یه نفس خوندمش. واقعا دوستش داشتم. بیوگرافی خانم کبیری رو نمی دونم. نمی دونم کجا زندگی می کنه ولی نوشته هایش بسیار با روحیه زنی که مهاجر است نزدیکه. یقین دارم که دورانی را در غربت سپری کرده باشه.هم این کتاب و هم کتاب قبلی که ازشون خوندم(پیراهن آبی) برایم خیلی نزدیک می نمود. یه پاراگراف کوچیک از یکی از داستانهای کوتاه این کتاب رو در ستون سمت راست نوشتم ولی اون ستون کوچیکه برای نوشتن همه قسمتهایی که دوست داشتم.

دوستی ازم خواست  کتاب "زهیر" پائولو کوئیلو رو بخونم.نسخه الکترونیکی فارسیشو هر چی گشتم گیر نیاوردم. تورنتو که رفتم از کتابفروشی پگاه که تنها کتابفروشیه فارسیه سوال کردم اون هم نداشت. انگلیسیشو دارم می خونم .به نظر شما خیلی کار بیخودیه کتابی که قبلا یه بار ترجمه شده باز ترجمه کنم و اینجا بنویسمش؟ یه خوبی داره که ممکنه شما هم همراهیم کنید تو خوندنش و نظر شما رو هم بدونم.

حرف نظر شد یه چیزی یادم افتاد ...قسمت state این بلاگ تعداد افرادی که اینجا رو میبینند به طور متوسط روزی 200 تا 300 نفر نشون می ده -البته روزهای تعطیل کمتره- ولی راستش انگار توی حموم دارم آواز می خونم. نه اینکه هیچ صدایی از شما نیاد ها. چند نفری هستند که همیشه لطف دارند و برام نظرشونو می نویسن ولی بقیه خاموشند. نه میگن خوبه اینا که نوشتی نه میگن بده. اصلا نمی دونم اگه اینقدر بی نظر و بی تفاوتین پس چرا هر روز میایین اینجا و میرین آخه! بالاخره یه چیزی باید آدم رو وادار به باز کردن یه صفحه وب بکنه! بابا یه حرفی یه چیزی! ما اگه دلمون تنگ نبود  مرض نداشتیم هی بیاییم اینجا کاغذ سیاه کنیم! برم یه دفتر خاطرات قفل دار بخرم توش بنویسم بهتر نیست به نظر شما؟

پ.ن.1. پ.ن.اول: هشتم دی تولد فروغ است .(امروز چندم دی بود؟) همه شعرهایش رو دوست دارم.ولی هیچ شعری مثل این اینقدر نزدیک به وصف حال خودم ندیده ام تابحال:

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد


نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره  می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم


چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها


مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من


نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

پ.ن.2. اینهم یه شعر از خانم ناهید کبیری:

نه مثل همیشه

در ضیافت زمین و ستاره
با لباس سفید اتوکشیده ایستاده‌ام


تا به تجربه‌های تازه‌ی این غربت بی‌آینه
عادت کنم
به قیامت‌ِ دیدار تو نمی‌دانم اما
چه‌گونه؟


اکنون که مه از کوه پائین می‌آید
از تپه پائین می‌آید
روی سقف سفالین خانه‌ها چرخ می‌زند
و بر شاخه‌های پریشان اردیبهشت،
که سنگین از عطر شکوفه‌های غریب
می‌بارد،
من از رویاهای پراکنده‌ام در سرزمینی یاد می‌کنم
که انگار وطن من بود!


و دلم برای تو ای نامهربان
نه مثل همیشه
که بیش‌تر از همیشه
تنگ می‌شود ..


۴۳ نظر:

شادی گفت...

سلام مریم جون
فکر کنم کار جالبی باشه که کتاب رو اینجا بنویسید.ولی خیلی وقت گیر هست.
برای کامنت هم ،من قبلا فکر میکردم زیاد خاننده ندارم.برای همین کسی برام نظر نمیزاره.و ناراحت نبودم.ولی از وقتی آمار وبلاگ رو چک کردم و دیدم روزی ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا خواننده دارم.خیلی این موضوع ناراحتم کرد ،چون وقتی مینویسی دلت میخاد کسی که میخونه نظرشو بگه.برای همین تصمیم گرفتم قسمت کامنت رو ببندم.یه طرفش کردم.قبلا فکر میکردم ۲۰ نفر ،۳۰ نفر میخونن .

مر ي گفت...

سلام مريم جون - به غيرتم برخورد!!! من يكي از اون خواننده هاي خاموشم ! از اينكه مطالب مفيد و با احساسي رو در وبلاگتون مي نويسيد ازتون تشكر مي كنم. چندي پيش با وبلاگتون آشنا شدم از كتابخواني براي دختر كوچكتون .
سال نو رو تبريك مي گم وآرزوي بهترين ها رو براتون دارم.
شاد باشيد.
خواننده ي متحول!!!

مریم گفت...

سارا جان
من هم دوست دارم کسایی که می خونند حداقل یه نقطه بزارن آدم بدونه وجود دارند. اصلا دلم طاقت نمیاره یه طرفش کنم:)

مری جان
سلااام. دم شما خواننده نازنین و متحول گرم:) خیلی از آشناییتون خوشحالم. تورو خدا مارو تنها نزارین:)

ما و کانادا گفت...

سلام عزیزم. دقیقا" من خودم هم توی وبلاگم نوشتم که بابا وقتی خوندید کامنت بذارید!! به نظر من احترام به نویسنده هست. در ضمن من صدای شما را هم توی اون پستتئن شنیدم صدای خیلی گرمی دارید و میتونم تقزیبا مشخصاتتون را از صداتون حدس بزنم!!!
شاد باشی

رینا گفت...

سلام به مریم جون گلم.به قول آقا داوود از وبلاگ میریم کانادا تعداد حروم خورها خیلی بیشتر است از حلال خورها.من هم همین مشگل را دارم تعداد آمار بازدید از سایت بالاست ولی کامنت ها 10 تا .این کم لطفی به نظر من .به هر صورت مریم جون صبر کن خودم بیام کانادا و کتابخایی که اینجا نتونستم چاپ کنم را ببرم زیر چاپ بعد خدا رو چی دیدی شاید از کارهای من هم خوشت اومد.البته در ایران فقط کتاب کودک چاپ کردم ولی در کانادا رومانها و دیگر آثارم را انشاالله چاپ میکنم .به هرحال مرسی که وقت میگزاری و دلنوشته هایت را با ما تقسیم میکنی.

فرزان گفت...

سلام
من به سهم خودم سعی میکنم همیشه شنونده (اینجا خواننده) خوبی باشم
برای همین اکثرا" میام سر میزنم و روحیه میگیرم
البته حق میدم که باید هر بار سلامی و خسته نباشیدی هم بگم ... :)
شاد باشید تعطیلات خوش بگذره

ناشناس گفت...

سلام
من هم از اونهایی هستم که همیشه این صفحه را باز می کنم.خیلی غم غربت ندارم اما تنهایی را بعد از مهاجرت درک کردم.یه سری چیزای مشترک داریم که نوشته هات را برام جذاب می کنه.. من هم محیط زیست می خونم مثلا اون پستی که اول سال توشته بودی راجع به جممع شدن دانشجو های بین المللی دور هم و دشواری برقراری یه ارتباط دوستانه با بقیه کلاس برای من یه تجربه عینی بود.ببخش که همیشه نظر نمی زارم.نوشتن کلا برای ما سخته،حالا وقتی که یه گفتگوی رودر رو هم نباشه آدم بیشتر دچار وسواس می شه
سمیرا

نرگس گفت...

سلام مریم جون خوبی ؟
مهم اینه که خیلی ها میان می خونن و استفاده می کنند . حتما زمان برای کامنت گذاشتن ندارند یا مثل من قلم خوبی ندارند و تا بیان یه چیزی سرهم بندی کنن و بنویسن کلی وقت می خواد که بی خیالش می شن . خلاصه بنویس و اینو بدون که خیلی ها میان و می خونن .

ناشناس گفت...

سلام مریم جان. من علی هستم. از وقتی اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم تقریبا هفته ای چند بار (گاهی روزی چند بار) به وبلاگت سر میزنم و عکسهایی که میزاری میبینم و نوشتهاتو میخونم. گاهی هم نظر مو میدم. وقتی سر کارم و میخوام وبلاگتو ببینم انگار که می خوام یه صندوق جواهرو باز کنم دلم نمی خواد کسی صفحه مانیتور منو ببینه.
سادگیه نوشتهات و انتخاب موضوعها برای نوشتنتو دوست دارم.
امیدوارم اصلا غم غربت به سراغت نیاد یا اگه احساس غربت میکنی این حس گذرا باشه( خیلی از آدمای دوست داشتنی اینور الان اونورن اینو گفتم فقط برا اینکه احساس غربت نکنی)
با آرزوی سالی خوب و زیبا برای شما

جلیله گفت...

من هم که خیلی نوشته هاتو دوست دارم و همش میخونم!
راستی یه سوال قدیمی! شما تهران که بودین خیابون شکوفه بعد از میدون سرو نبودین. شکوفه یه خیابون بعد از صدف!
من از رو چند تا پست قبلی حدس زدم! جالبه خونه قبلی ما بالای شوفه بود. تو بهاران. ما از سال 79 تا 88 اونجا بودیم! شاید کلی هم همدیگرو دیده باشیم!

غزلک گفت...

منم این شعر فروغ رو خیلی دوست دارم
این قسمت از کتاب جمعه های بارانی هم خیلی قشنگ بود.

مریم گفت...

ما و کانادا
دوستان عزیز سلام. مرسی از محبتتون. جدا از صدا میشه فهمید آدم چه جوریه؟ یه بار قشنگ برام بنویس چه جوریم خوب؟ راستی چرا هیچی نگفته بودین که لینکتونو بزارم؟ الان درستش کردم.

رینا جان
ممنونم از محبتت. هیچ کس حال و حوصله کامنت گذاشتن نداره مگر اینکه یا موضوع خیلی مهیج باشه یا اینکه تو رودروایسی دوستیای وبلاگی قرار بگیره و کامنت جواب کامنت باشه.

فرزان عزیز
ممنونم که با من همراهین. ولی واقعا دوست دارم حرف یا نظری از جانب شما داشته باشم خوب چکار کنم؟

سمیرا جان
خوشحالم از آشناییتون. قبلا به من ایمیل نداده بودین؟ اینجور به نظرم رسید. من زیاد در مورد موضوعات درسی نمی نویسم.چون فکر می کنم برای همه جاذبه نداره گرچه بیشتر وقت و فکرم رو این درسه اشغال کرده. خیلی وقتها هم به همفکری احتیاج دارم . به هر حال اگر با من در تماس باشین خوشحال میشم.

نرگس جان
شما که همیشه لطف داشتین به من. گاهی واقعا احتیاج دارم از طرف اونایی که اینجا رو می خونن صدایی بشنوم.نوشته های من همونجور که خودت می دونی گاها زیاد اطلاعات توش نیست. مخصوصا اخیرا. خیلی وقتا احساساتی که دارم رو می نویسم برای همین فکر می کنم نیاز به همراهی دارم.

علی جان
فقط می تونم بگم ممنونم. از اینکه گفتی انگار صندوق جواهرو باز می کنی یه بار چسبیدم به سقف بعد دوباره افتادم پایین:) خیلی ذوق کردم. ممنونم از نوشته با محبتت.

جلیله جان
مرسی عزیزم.می دونم شما منو تنها نمیزارین و همراهم هستین. جلیله جون محله ما اونجا نبود! خونه پدر بزرگم خیابون پیروزی بود ولی اون سال 77 فوت کرد و ما دیگه اونجا نرفتیم. خونه خودمون سعادت آباد بود. تو کدوم پست همچه چیزی نوشته بودم؟

غزلک جان
شعر فروغ خیلی لطیف و زنونه است. خیلی ها مثل ما دوستش دارند.

جلیله گفت...

خب من هم همون سعادت آباد و میگم. گفتم که بعد از میدون سرو! نمیدونم کدوم پست بود ولی پستی بود که نوشتی سر خیبالونتون مدرسه دخترت بود و برای پارک مشکل داشتین و یه آقاهه که مال همون کوچه بود باهاتون درگیر میشد و ....

خب سر شکوفه یه مدرسه دخترونه هست و دقیقا من همش شاهد بحث اهل محل با مامان باباهای بچه ها بودم!!!!!

از دیار نجف آباد گفت...

با درود
......................................................................
اینها هم، همه نقطه، که بدونی کنارتیم. در ضمن از اون سیصدباری که وبلاگت باز میشه؛ دویست تاش رو بنویس به حساب من که به استادم زیاد سر میزنم تا از نوشته های خوبش استفاده کنم.

دلت شاد و سرت سلامت و همیشه لحظاتتون پر از آرامش باد.... راستی یلدای کریسمس سال نوی میلادیتون هم ایشاالله مبارکباد بدو....
راستی من یکی که نفهمیدم فروغ «حرفهای قشنگ» زده یا «قشنگ حرف زده»؟؟ ... آخه بعضی ها بدجوری حرفهاشون رو پاپیون زده و زرورق کشیده میزنند و همین باعث میشه دیگران نفهمند «حرف دل» بود یا باید به «دل حرفها» توجه کرد؟ بیخیال انگار قرصام دیر شده.
ارادتمند همیشگی... درود و دوصد بدرود.... تا بعد

The Godfather گفت...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود.آن دو دست جوان که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد. و سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود و در تنش فوران میکند.فواره های سبز ساقه های سبک بار شکوفه خواهد داد ای یار.ای یگانه ترین یار

مریم گفت...

جلیله جان
نمی دونم چرا من فکر کردم خیابون شکوفه طرفای پیروزی رو می گی!آره ما همونجاها بودیم. بچه های من مدرسه غیر انتفاعی می رفتن به اسم سعادت آباد. تو کوچه هشتم بود فکر می کنم. جای پارک هم اصلا نبود تو کوچه ...یکی از مشکلات زندگی من پارک در اون کوچه و دور و اطرافش بود خوب اغلب هم دیرمون بود باید نزدیک پارک می کردیم!

آقا حمید نجف آبادی
شما هم هی با این استاد و پیشکسوت گفتن شناسنامه مارو بیارین جلو چشممون!
فروغ حرف دل زده... اونی که آدم حس می کنه. وقتی می گوید فراتر از ستاره می نشانیم... باهاش اوج می گیری و می فهمی که چطور می شود آدم اینطور سبک پرواز کند یعنی پروازش بدهند و فقط کسی که آن پرواز را چشیده می تواند اینطور التماس کند: مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن .

گاد فادر جان
سلاام تو کجا اینجا کجا؟ هی می گفتم کجایی آخه! اینا که گفتی چی بود من نفهمیدم! یه تفسیر روش بزار(زیر دیپلم لطفا)

از دیار نجف آباد گفت...

مریم خانم
قبل از هرچیز ببخش که هی مزاحمت میشم. نگفتم دویست تا از آمار وبلاگتون رو میتونید بذارید به پای مزاحمتهای من؟بگذریم

از دیشب تا حالا دارم شعر قشنگ «فروغ» را زمزمه میکنم. بد نیست بدانید این شعر برای من و در زندگی شخصی ام یه جورایی احساس پرواز عاشقانه و عارفانه را دارد. راستش من بعضی اشعار و ترانه ها را کمتر میشنوم یا میخوانم تا هیچگاه این لذّت عرفانی آن برایم کهنه نشود. حالا تصـوّرش را بکنید که این شعر را کسی مثل شادروان «خسرو شکیبایی» دکلمه کرده باشد و شادروان«جهان» آن را با آن صدای گرم و مخملین و عارفانه اش خوانده باشد.... این دیگه یعنی تیکه پاره شدن قلب و احساس....یعنی پرواز تا اوج.... یعنی برای دقایقی روح محض شدن و یعنی های بسیاری که شاید برای افراد مختلف متفاوت باشد.... ببخشید دارم روده درازی میکنم ولی حیفم اومد لینک این برنامه ی جاودانی را برای کسانی که دسترسی به«یوتیوب» دارند نگذارم.

آرزو میکنم انرژی های مثبتی که دوستان کسب میکند شامل روح و زندگی شما باشد و آرامشی دریایی را نصیبتان کند. لینک ویدئوی دکلمه و ترانه ی شعر فروغ با صدای خسرو شکیبایی و جهان
http://www.youtube.com/watch?v=BqNFuifffaU
آرامش روزافزون نصیبتان باد.... ارادتمند حمید

مریم گفت...

آقا حمید
بزار یه رازی رو بگم فقط به شمایی که دویست تا از سیصد بازدید وبلاگ منو یک تنه هندل می کنید: من فروغ رو دوست داشتم همیشه خدا.همینجوری احساسات زنانه توی شعرهاش جذبم می کرد و اون رو زنی می دیدم که شاید برای اولین بار جسارت حرف زدن از احساساتی رو داشته که قبل از او حرف زدن از اونها برای زنها تابو بوده و این شعر رو هم همینطوری دوست داشتم. ولی یک زمانی پیش اومد که واقعا این شعر رو حسش کردم! یعنی واقعا فهمیدم زورقی از جنس عاج و بلور چه می تواند باشد! فهمیدم کشانده شدن به آسمان پر از ستاره و حتی بالاتر از ستاره چه معنی می تواند داشته باشد! به اوج رفتن چه جوریه! یک دفعه اینا رو واقعا درک کردم و انگار یه پنجرهء دیگه ای از این شعر بروی من باز شد...
مرسی بابت لینک. حتما بهش سر می زنم.

مري گفت...

سلام- با اجازه لينك وبلاگتون رو به ليست پيوندهاي روزانه ام اضافه كردم.
مري

مهتا گفت...

چقدر تیترش دوست داشتم..

مریم گفت...

مریم جون...من نوشته هاتو دوست دارم..
چون حس می کنم..خودتی...ندیدم...درگیر چیزی بشی که نیستی...گاهی فکر می کنم...سالهاست می شناسمت...

salar گفت...

چون دوست داری خواننده هات رو بشناسی این رو نوشتم. :)

سميرا گفت...

سلام مريم جان!‌اگر خواستي من ميتونم برات از ايران پستش كنم!‌ميشه هديه كريسمست!اگر دوست داري آدرسي كه ميشه بهش برات پست كرد رو برام پيغام خصوصي بگذار.

چنگ گفت...

سلام
غمهای گوناگون دنیا برای فرزند آدم کم بود
حالا غم صندوق خالی ایمیل و کامنت هم برای خودش ساخته و فکر اینکه چی بنویسم برای ایمیل یا کامنت و یا اصلا باید بنویسم یا نه!
منم همیشه وبلاگ خوبت را میخونم ولی گاهی نمیدونم چی جواب بدم
پیروز باشید

رحیم گفت...

ای بابا مریم جون به نظر من پستات خیلی زیبا هستن ولی من یکی رو به چالش نمی کشه تا نظر بدم . بابا یه نقدی چیزی تو پستات بکن تا حداقل مخالفا یا موافقا هم یه چیزی بگن .
در مورد ترجمه هم من فکر می کنم کار خیلی عالی و خوبی هست ولی به شرط اینکه بتونی ترجمه کنی و مهارت کافی رو برای انتقال مفاهیم مستقیم و غیر مستقیم کتاب رو داشته باشی .
پیروز باشی .

مریم گفت...

مری جان
ممنونم. من هم لینک وبلاگتونو اضافه کردم.

مهتا جان
آره. من هم دوست داشتم.قسمتی از شعر خانم کبیری بود.

مریم جان
مرسی عزیز دلم. راستی چرا جدیدا دیگه نمی نویسی؟ منم همین احساس را به نوشته های تو دارم.

سالار عزیز
آهااااان. پیداتون کردم:) چراغ خاموش میایین اینجا و میرین؟:))

سمیرا جون
مرسی عزیزم. لطف دارین. نه راضی به زحمتتون نیستم. انگلیسیشو تقریبا خوندم.

چنگ عزیز
آره ببین چه غصه هایی برای خودمون درست می کنیم؟:) مرسی که به اینجا سر می زنید حتی اگه چیزی ننویسید.

مریم گفت...

رحیم عزیز
ممنونم از نظر خوبت. درست میگی نوشته هام کسی رو به چالش نمی کشه برای همین کسی نظری نداره.بیشتر نوشته های من مشاهده ای یا احساسی هستند نه تحلیلی! تحلیلی نوشتن هم خیلی قدرت فکری می خواد و هم مستلزم اینه که به عقیده ای بهش ایمان داشته باشی. منظورم اینه که لازمه آدم خودش یه چیزی رو قبول داشته باشه(به درست و غلطش کار ندارم).بعد اونو مطرح کنه.. نمی دونم چرا جز آن چیزی که میبینم و تعریف می کنم و یا آن چیزی که حس می کنم نمی تونم حرفی بزنم. تجزیه تحلیل اینها و ربط دادن به هم برام سخته!
در مورد ترجمه باز هم خیلی خوب گفتی. من هم فکر کردم صرف اینکه این کتاب رو خوندم و به زعم خودم فهمیدم برای ترجمه اش کافی نیست. شاید جایی خوب نفهمیده باشم.نحوه جمله بندی و نگارش ترجمه هم که خودش مهمه. کلا کار سختیه بی خیال:)

Nastaran گفت...

مریم عزیز .. منم یکی‌ از خواننده‌های خاموشت هستم. البته تا به حال ۱-۲ بار فکر کنم کامنت گذشتم.

من خودم ۴ سال پیش یه دورهٔ ۸-ماه اینترنشیپ رو در فرتمک گذروندم ..راستش اولین بار که به طور اتفاقی وبلاگت رو دیدم ، فهمیدم که از فورت‌ مک می‌نویسی ... ، و از اون زمان وبلاگت رو دنبال کردم. ساده و صمیمی‌ می‌نویسی و تقریبا همهٔ پستات رو میخونم.

یه دلیل دیگه هم که بعضی‌ وقتها میام وبلاگت رو چک می‌کنم، واسهٔ اینکه ببینم اون وبلاگ‌هایی‌ رو که دنبال میکنی‌ آپدیت کردن یا نه :)

من خودم اصلا با وبلاگ نویسی آشنایی ندارم ،،، اما یه پیشنهاد دارم . امکانش هست که توی قسمت نظرات، کامنت هر نفر رو زیرش جواب بدی؟ اینجوری خیلی‌ مرتبتر و راحتتر می‌شه مطالب رو دنبال کرد.

سال نو میلادیت هم مبارک. شاد باشی‌ !

مریم گفت...

نسترن عزیز
سلام:) کامنتهای شما رو یادمه مرسی:) وای پس شما هم اینجا در فورت مک بودین اصلا فکرشو نمی کردم.
این بلاگ اسپات فکر می کنم این امکان رو نداره که جواب هر کامنت رو زیرش بنویسم. خودمم دوست دارم جوابها رو پایین کامنتها بنویسم ولی انگار نمیشه!
سال نو شما هم مبارک باشه.

sara گفت...

maryam joon.
new yeartoon kheili happy bashe.
baratoon behtarin arezooha ro darm.
hamintoor baray khanevade mohtarametoon

سحر گفت...

مری جون روم سیاه
من روزی شونصد بار وبلاگت رو باز میکنم و میخونم
نه که حرفم نیاد
باز روم سیاه میدونی که حرافم
خوب این بلاگ اسپت هر وقت عشقش باشه نظر میگیره هر وقت نباشه نمیگیره
بگیره عشقش باشه میده به شما نباشه قورتش میده خوب من چه کار کنم به نظرت ؟؟؟؟؟

sahar گفت...

طبق معمول اینقدر حرف زدم حرف اصلیم یادم رفت
مریم هنوان این پستت ناب بود...
اگر بگم بیش از هزار بار از روش خوندم اغراق نکردم...
و شعرهاش همه توپ بودن...
دمت گرم

مریم گفت...

سارا جون
مرسی سال نو برای شما هم مبارک باشه امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی برای همه باشه عزیزم.
برات ایمیل فرستادم! کامنتدونیت رو که بستی منم برات ایمیل فرستادم البته به ایمیل تو وبلاگت.. اون ایمیلی که برام دست خط فرستاده بودی فرق داشت نه؟ گفته بودی مهمونی دلت می خواد سر و صدای یه مهمونی که همه دارند آواز می خونن و به نظرم با مزه است برات فرستادم. نمی دونم رسید یا نه.

سحر جون
ای جاااان:) تو هیچ کار نکن. بپر بیا اینجا فقط!!! که به یاری سبزتان نیازمندیم:) کی حالا از تو کامنت خواسته. منم نوشته هاتو خوندم . خیلیییییی خیلییییی( چند بار دیگه خیلی) قشنگ بودن همشون. منم هنوز چیزی برات ننوشتم.
مرسی. شعرها رو خودمم دوست داشتم نازنین. فدات شم.

مریم گفت...

سلام مریم جون سال نو مبارک . امیدوارم همیشه شاد باشی. نمیدونی چقدر از شعری که نوشته بودی خوشم اومد. فکرش رو بکن اونور دنیا شعری رو از فروغ نوشتی که من فردا صبح روی کیف شوهرم میذارمش تا قبل از رفتن به شرکت بخونه. این مریم از کمک احساسییه اون مریم کمال تشکر و قدر دانی را دارد. شاد باشی عزیزم.

مریم گفت...

مریم عزیزم
چقدر از عبارت " کمک احساسی" خوشم اومد! خیلی جالب گفتی ها! منم از شما ممنونم که با من همراه بودین و در احساسم شریک شدین.

از دیار نجف آباد گفت...

مریم خانم عزیز و گرامی
نظر به علاقمندی شما نسبت به کتاب یا کتابهای پائلو کولیو شاید دیدن سایتهای زیر بد نباشه
http://ketabnak.com/index.php?subcat=150&sort=dl1_downloads.dl_date ASC&start=0
در این سایت شما میتوانید بدون عضویت متن فارسی شده ی چند سوال و جواب از نویسنده را در مورد کتاب«زهیر» دانلود کنید. ولی اصل کتاب نیست و از آنجاکه این کتاب تازه چاپ شده هنوز بصورت اینترنتی وجود ندارد و شاید خرید اینترنتی مستقیم از خود سایت انتشارات کاروان با لینک زیر بهترین باشد
http://www.caravan.ir/SearchResult.aspx
موفق و پیروز باشید.... ارادتمند حمید

مانا گفت...

سلام مریم گلم خوبی؟
سال نو مبارک.امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه.من هم عاشق نوشته های فروغم مخصوصا این:
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است!

مریم گفت...

آقا حمید
ممنونم که هوامو دارین:) اون سوال و جوابها در مورد زهیر رو خونده ام. حتی یه پاراگرافش هم گوشه سمت راست نوشته ام. ولی ایدتون برای خرید اینترنتی عالییی بود. حتما امتحان می کنم ببینم میشه یه دونه از این کتاب رو گیر بیارم؟

مانای عزیز
سلام عزیزم مرسی خوبم:) تعطیلات خوب بود امروز دیگه آخرین روزشه. راست میگی این نوشته فروغ هم واقعا به یاد موندنیه. مرسی که اینجا نوشتیش. دوستش داشتم.

ساحل كانادا گفت...

سلام مريم جون. خدايي من هر وقت بهت سر بزنم كامنت ميگذارم. وجدانم راحته. سال خوبي را برات آرزومندم. ميشه ازت بپرسم كه دختراي گلت چند ساله بودند كه به كانادا رفتين؟ ما تا4 ماه ديگه ميايم وپسرم 2/5 سالشه و الان كم كم داره حرف مي زنه خيلي نگرانش هستم. مي ترسم توي مهد كودك اوايلش دچار استرس بشه. اينجا هر وقت مي بينه دارم انگليسي حرف مي زنم فكر مي كنه دارم شوخي مي كنم و مي خنده.

مریم گفت...

ساحل کانادا
مرسی عزیزم. می دونم شما همیشه در کنار من بودین. تشکر می کنم:)
دخترهای من ده و پنج ساله بودند که اومدیم کانادا. بزرگه چند سال بود که مدرسه دوزبانه انگلیسی- فرانسه می رفت و زبانش هم بد نبود و از همون اول معلمش گفت که هر چی میگیم متوجه میشه و نشکلی نداره(البته تو نوشتن ضعف داشت که بعدا بهتر شد) کوچیکه تقریبا اینجا یاد گرفت اونم مشکلی نداشت. اصلا نگران بچه ها نباشید. خیلی سریعتر از اونی که فکرشو بتونید بکنید تطبیق می دن خودشونو و زبان هم خیلی زود یاد می گیرن. احتمالا اوایل مهد کودک نمی زارینش به خاطر اینکه مهد کودک خیلی گرونه و اگه آدم کار نکنه معمولا بچه رو مهد کودک نمیزاره(مخصوصا اوایل) و تا شما بخواهین سر کار برین و چند ماهی بگذره اونم زبانش از همه بهتر شده! جالبه که با همین تلویزیون و برخوردهای کوچیک تو پارک با بچه های دیگه زبان یاد می گیرن مثل بلبل:)

امیر گفت...

منم از اون خواننده های نیمه خاموش اینجا بودم. فکر کنم یکی دوبار کامنت گذاشته ام براتون و نه بیشتر. شعرها قشنگ بودند . من از این قسمت شعر دوم خوشم اومد که گفته:
من از رویاهای پراکنده ام در رزمینی یاد می کنم که انگار وطن من بود!
یادمه جای دیگری هم از این نویسنده نوشته بودید:
حالا از این سوس دنیا می فهمم که ما چه انسانهای قانع و معصومی بودیم و تو (ای وطن) قدرمان را ندانستی! بگو چه آسان می توانستی خوشبختی را به دستمان بدهی... خوشبختی مگر چه بود؟
با تشکر
امیر

sharifeh گفت...

سلام مریم جان
من از خوانده های پر و پا قرص شما هستم، من وبلاگ هایی رو که میخونم تو گوگل ریدر دمبل میکنم، برا همین بیشتر مواقع نمیتونم نظر بدم، والی باور کنید که الان یک ماه هست که مهمون دارم و وقتی ندارم که پای نت بگذرونم والی هر وقتی که اون وسطا پیدا میکنم میام و فقط چک میکنم اگر یادگار آپ کرده باشه میخونم و ی انرژی میگیرم و میرم دنبال کآرام.
عاشق نوشته های پر احساس و سر شار از محتواتون هستم، حتا خیلی وقتا همسرم سوراقتونو میگیره و براش تازه ترین هاشو میخونم.
به نوشتن ادامه بدید که ما رو هم دارید از دلتنگی در میارید. راستی شاید هم ما به آلبرتا عدم ؛)
به امید دیدار
دوستت
شیرین

مریم گفت...

امیر عزیز
ممنونم که این متنهای گوشه را هم می خونید. لطف دارین.

شیرین عزیز
ممنونم عزیزم. لطف دارین. دست خطتون هم یادمه که لطف کردین و فرستادین. بعد من بین شریفه و شیرین قاطی کرده بودم که چی به چیه:) لطف دارین شما. پس آقای شوهر شما هم عادت دارند براشون وبلاگها رو بخونید؟ شوهر من می پرسه راستی وبلاگ فلان چیزی نگفته تازه؟ میگم خوب خودت چرا نمی ری؟ میگه آخه آدرسشونو تو داری فقط:))

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...