۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

و دلم برای تو ای نامهربان نه مثل همیشه که بیشتر از همیشه تنگ می شود


مجموعه داستان "جمعه های بارانی" اسم کتابی از خانم ناهید کبیری است که دیشب یه نفس خوندمش. واقعا دوستش داشتم. بیوگرافی خانم کبیری رو نمی دونم. نمی دونم کجا زندگی می کنه ولی نوشته هایش بسیار با روحیه زنی که مهاجر است نزدیکه. یقین دارم که دورانی را در غربت سپری کرده باشه.هم این کتاب و هم کتاب قبلی که ازشون خوندم(پیراهن آبی) برایم خیلی نزدیک می نمود. یه پاراگراف کوچیک از یکی از داستانهای کوتاه این کتاب رو در ستون سمت راست نوشتم ولی اون ستون کوچیکه برای نوشتن همه قسمتهایی که دوست داشتم.

دوستی ازم خواست  کتاب "زهیر" پائولو کوئیلو رو بخونم.نسخه الکترونیکی فارسیشو هر چی گشتم گیر نیاوردم. تورنتو که رفتم از کتابفروشی پگاه که تنها کتابفروشیه فارسیه سوال کردم اون هم نداشت. انگلیسیشو دارم می خونم .به نظر شما خیلی کار بیخودیه کتابی که قبلا یه بار ترجمه شده باز ترجمه کنم و اینجا بنویسمش؟ یه خوبی داره که ممکنه شما هم همراهیم کنید تو خوندنش و نظر شما رو هم بدونم.

حرف نظر شد یه چیزی یادم افتاد ...قسمت state این بلاگ تعداد افرادی که اینجا رو میبینند به طور متوسط روزی 200 تا 300 نفر نشون می ده -البته روزهای تعطیل کمتره- ولی راستش انگار توی حموم دارم آواز می خونم. نه اینکه هیچ صدایی از شما نیاد ها. چند نفری هستند که همیشه لطف دارند و برام نظرشونو می نویسن ولی بقیه خاموشند. نه میگن خوبه اینا که نوشتی نه میگن بده. اصلا نمی دونم اگه اینقدر بی نظر و بی تفاوتین پس چرا هر روز میایین اینجا و میرین آخه! بالاخره یه چیزی باید آدم رو وادار به باز کردن یه صفحه وب بکنه! بابا یه حرفی یه چیزی! ما اگه دلمون تنگ نبود  مرض نداشتیم هی بیاییم اینجا کاغذ سیاه کنیم! برم یه دفتر خاطرات قفل دار بخرم توش بنویسم بهتر نیست به نظر شما؟

پ.ن.1. پ.ن.اول: هشتم دی تولد فروغ است .(امروز چندم دی بود؟) همه شعرهایش رو دوست دارم.ولی هیچ شعری مثل این اینقدر نزدیک به وصف حال خودم ندیده ام تابحال:

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد


نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره  می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم


چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها


مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من


نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

پ.ن.2. اینهم یه شعر از خانم ناهید کبیری:

نه مثل همیشه

در ضیافت زمین و ستاره
با لباس سفید اتوکشیده ایستاده‌ام


تا به تجربه‌های تازه‌ی این غربت بی‌آینه
عادت کنم
به قیامت‌ِ دیدار تو نمی‌دانم اما
چه‌گونه؟


اکنون که مه از کوه پائین می‌آید
از تپه پائین می‌آید
روی سقف سفالین خانه‌ها چرخ می‌زند
و بر شاخه‌های پریشان اردیبهشت،
که سنگین از عطر شکوفه‌های غریب
می‌بارد،
من از رویاهای پراکنده‌ام در سرزمینی یاد می‌کنم
که انگار وطن من بود!


و دلم برای تو ای نامهربان
نه مثل همیشه
که بیش‌تر از همیشه
تنگ می‌شود ..


۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

بوی خونه



مسافرت رو برای وقتی که می رسیم خونه دوست دارم. حس آرامش" رسیدن" رو دوست دارم.  باز کردن چمدونها بی هیچ عجله ای رو دوست دارم. جدا کردن لباسهای تمیز و کثیف و شستن تا حد امکان هر چیزی که "چون از مسافرت اومده پس باید شسته بشه" رو دوست دارم. تا قبل از اینکه از مسافرت برگردی فکرش هم نمی تونی بکنی که صدای ماشین لباسشویی و بوی مواد شوینده احساس تو خونه بودن و آرامش به آدم بده.

پ.ن. نگفتم از مسافرت خاطره اش را هم دوست دارم؟ این صدای برادرم است در یک شب دوست داشتنی مسافرت ما .

بعدا نوشت: مستاجرهای بیس منت ( برت + گرل فرندش) برامون کارت تبریک کریسمس آوردن. نمی دونم باید براشون کارتی کادویی چیزی می گرفتیم؟ اگه بابام بود تا حالا صد بار شام و ناهار دعوتشون کرده بود:) هر بار برف میاد برت بدو بدو میره درایو وی (همون راه پارکینگ) و پیاده رو جلوی خونه و راه ورودی تا دم در خونه ما رو تمیز می کنه.مستاجرهای قبلی این کار رو نمی کردند. البته من خیلی ازش تشکر کرده ام و بهش گفته ام مرسی که می دونه ما اینقدر تنبلیم:))


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

کریسمس

کلا وقتی آدم می خواد چیزی بنویسه اگر یک حس تنهایی و یه کمی غمبرکی - و تا حدودی عشقولانه - داشته باشه ؛نوشته ها جالب تر میشه  و این احساسات با حال و هوای این چند روزه بنده بسی متفاوت بوده است. بنابراین فکر می کنم هر چی بنویسم  بی مزه و در حد گزارش روزانه از آب در میاد ولی  خوب دلم می خواد چیزکی بنویسم ببخشید که زیاد خوش خط نیست.
امروز کریسمس بود و ما همه روز رو خونه موندیم . فردا یکشنبه به فورت مک موری برخواهیم گشت. امروز سعی کردم دکوراسیون خونه پدر جان رو تغییر اساسی بدم که صد البته موفق نبودم و به یه کمی تمیز کاری و تغییرات جزیی رضایت دادم. یعنی این پدر جان من- و کلا متولدین تیرماه - علاقه بنیادی دارند به جمع آوری و نگه داری آت و آشغال!! من از نبود پدر جان در خونه استفاده کردم و کلی چیزا رو دور ریختم. الانم با دست و گردن فلج  از کار زیاد یه وری نشستم اینا رو تایپ می کنم. شب هم به یک مهمونی کریسمسی دیگه دعوتیم.کلا این هفته  که تورنتو بودیم غیر از دو بار مهمونی کریسمسی سه چار بارمهمونی شب یلدا رفتیم ...از دوشب قبل شب یلدا پیشواز رفتیییم تا دو روز بعد از یلدا... ظهرها هم برای ناهار می رفتیم رستوران ایرانی و هر بار توانایی خود را در خوردن هر چه بیشتر کباب  کوبیده و نون سنگگ می آزمودیم بلکه بتونیم با یه چند کیلویی اضافه وزن برگردیم ولایت.  پارسال کریسمس تنها بودیم و لازم به گفتن نیست که چقدر تنهایی این روز بده. یعنی آدم یه جورایی دلش مهمونی و خونه و آدمای دیگه رو می خواد. پارسال یادمه همگی باهم رفتیم پارک آبی و استخر و سعی کردیم تا آنجا که جون داریم اونجا بمونیم و نیمه بیهوش برگردیم خونه تا دلمون دیگه مهمونی نخواد. امسال تلافیش دراومد و اشباع شدیم از مهمونی. بالاخره همیشه به شعبون یه ماه هم به رمضون...
پ.ن. اول: سحری وسطهای نوشته آخرش از من نوشته. قیافه منو تصور کنید که همینجوری داشتم می خوندم یوهویی دیدم ای ای این منم :))) اونم به اون خوشگلی که منو تصور کرده. ذوق مرگ شدم.
پ.ن.دوم: عکس زیر برای تبلیغ یه تعویض روغنی در مجله ایرانیها در تورنتوست. یعنی کر کر خنده است که میبینی بغلش نوشته تون آپ؛ تعویض روغن و فیلتر :))))




۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

آبشار نیاگارا در زمستان

ما یک بار چند سال پیش در طول تابستون نیاگارا رفته بودیم. این باردفعه دوم بود و آبشار در زمستون یه جور دیگه به نظر میومد. به مناسبت سال نو شبها نور توی آبشار می انداختند.

آبشار طرف کانادایی نسبت به آمریکایی  دید خیلی بهتری داره.

پیاده روی کنار آبشار. یخ زده و سرد!

این پلی است که کانادا رو به آمریکا متصل می کنه و در اصل مرز حساب میشه. توی تاریخچه پل نوشته بود سال 1941 یعنی هفتاد سال پیش ساخته شده.

این قسمت آمریکایی آبشاره. سمت چپ عکس  یه پل ساخته اند که تا وسطهای رودخونه جلو اومده تا مردم بتونند از اون طرف دید بهتری به آبشار داشته باشند.

این جزیره  به اسم جزیره بز"Goat Island" :)) در "اونور آب" و در اصل ایالات متحده است. این جزیره آب رودخونه رو در طرف آمریکایی به دوقسمت می کنه و مثل اینکه در قدیم محل پرورش و نگهداری "بز" برای دامداران بوده.

کنار آبشار یک برج بلند شبیه سی ان تاور هست که میشه از اون بالا آبشار رو با دوربین بهتر دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

از تهرانتو

این روزها برادر نازنینمان به همه می گوید " ما بالاخره زاییدیم! خیلییی سخت بود خیلیییی! بعد از ده ساعت درد؛ یک ساعت تمام همش پوش... پوووش... پووووووش!!!
این کانادا کارخانه آدمسازی است برای ما.همه چیزش عالی است. نمی دانم بالاخره چه زمانی در این مملکت الله اکبر-ایران - می خواهند بفهمند که حضور پدر در کنار مادری که دارد زایمان می کند حیاتی است. کی می خواهند بفهمند زن در این لحظات سخت بیشتر از هر زمان دیگری نیازبه حضور همسرش دارد. نیاز به  انرژی و دلگرمی  او دارد. زن می خواهد مرد قدم به قدم همراهیش کند دستهای یخ کرده اش را لمس کند.عرق پیشانیش را پاک  کند و نگاه محبت آمیزش را ببیند. مرد هم می تواند اولین لحظه تولد فرزندش را با همه جزییات و سختیها ببیند حتی اگر بخواهد می تواند ناف بچه را ببرد - مسلما او هیچ وقت هیچ وقت این لحظات و آن روز را فراموش نخواهد کرد- اصلا من می توانم بگویم یک آدم دیگری می شود بعد از آن روز. نه تنها فقط کمی کمتر از یک ماما در مورد زایمان و آناتومی بدن زن اطلاعات کسب می کند آنهم یک شبه! بلکه از نظر احساسی به سطح بالاتری می رسه . واقعاچه چیزی بهتر از این؟

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

این چند روز


پیش نویس:اول از همه بگم مرسییی بابت دست خطهای قشنگتون. کلی ذوقیدم هر کدومشو که دیدم. من کی گفتم می تونم روانشناسی کنم:) دلم می خواست یادگاری داشته باشم.
1- این چند روزه که ترمم تموم شده صبحها که بیدار میشم چند لحظه طول می کشه تا بفهمم هیییچ کار و درس عقب افتاده ای ندارم و اونوقت دوباره با خوشی که فقط خودم می تونم اندازه اش رو بفهمم چشمامو رو هم فشار می دم و دوباره می خوابم! یعنی بهتر از این نمیشه! (حالا علاقه شدید به درس و تحصیل رو هم می تونید درک کنید!!)
2-ترم کلاس موسیقی بچه ها تموم شد و امروز کنسرتشون بود عکسای زیر مال امروزه:




3- یکشنبه قبل بچه ها رفتند اسکی من نتونستم باهاشون برم. خونه موندم زیاد هم درس نخوندم!









4- چند روز پیش کتابی به اتفاق دختر کوچیکم می خوندیم به اسم فلت استنلی(Flat Stanly) .ماجراش از این قرار بود که پسرکی به اسم استنلی یه وزنه سنگین روش میفته وصاف میشه! یعنی مثل یه کاغذ! بعد از این کاغذی شدنش کلی کیف و استفاده می کنه. مثلا یکی از کارهایی که می کنه اینه که از برادرش می خواد اونو پست کنه پیش دوستایی که خیلی وقت بوده دوست داشته ببیندشون ولی در حالت معمولی اونقدر پول نداشته که اونجاها بره!! این داستان من و دخترم رو کلی به هیجان آورد...و فکر کردیم  ای کاش ماهم میشد یه وقتایی "flat" شیم وااای که بدون بلیط و ویزا چه جاها که نمی تونستیم بریم!!!! خلاصه اینقدر ذوق کردیم که عروسک فلت دیانا(دختر کوچیکم) رو درست کردیم و تصمیم گرفتیم یه جایی پستش کنیم تا جاهای مختلفی بره و بعد برگرده و با عکس و نوشته برامون تعریف کنه کجاها رفته! بالاخره وصف العیش نصف العیش:)

حالا مسئله اینجا بود کجا پستش کنیم که بعدا اونی که براش پستش کردیم حالشو داشته باشه برامون برش گردونند همراه با عکس و شرح ماوقع! با برادر کوچیکم تورنتو تماس گرفتم و اون درآخرمکالمه نتیجه ای که از حرفای ما گرفت این بود که ببردش بار و دیسکو !!و خلاصه باید یه حالی به عروسک فلت ما بده:)) !!!
بعد تصور کردم مثلا با دوستی در ایران تماس بگیرم:( البته مکالمه تماس خیالیه)

من: الووووو سلااام
دوستم(ایران) : سلاام خوبی؟ امدی ایران؟ من بیرونم صدا خوب نمیاد!!! اینجا شلوغه...
من: نههه . نیومدم  تو خوبی؟ زیاد مزاحم نمیشم. فقط سریع می گم. ما می خواهیم یه عروسک فلت برات بفرستیم ببری بگردونیش حالشو داری؟
اون: چیییی؟ صدات نمیاد گفتی می خوای برگردی ایران نمیشه؟؟؟
من: نههههه می خوام یه عروسک بفرستم!!! خودم نه!
اون: ببین صدات نمیاد. ما الان دور میدون کاجیم دارن چارپایه از زیر پای یکی می کشن!! بعد چند تا ساندویچ "هایدا" می خریم میریم خونه! اون موقع زنگ بزن ببینم چی میگی...فعلا خداحافظ بووووق


اینم "دیانا-فلت" که آماده است برای پست شدن:))



۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

روانشناسی خط

بچه که بودیم هر وقت بی حوصله داشتیم مشق می نوشتیم ؛ قوز کرده بودیم یا پخش شده بودیم روی دفتر مشق بابا جونمون داد می زد :خوش خط بنویسسسس!  یعنی از دور می فهمید داریم خرچنگ قورباغه می نویسیم!!  به هر حال با وجود اینهمه تشویق! خط ما مثل خط بابامون خوب نشد که نشد... خط من خطی تقریبا بچه گونه است. گاهی فکر می کنم شاید این خط ساده و بچه گونه نشون دهنده سادگی خودم باشه.اصلا به نظر شما از روی خط آدمها میشه حدس زد چه روحیه ای دارند؟ اونایی که خطهای توهم توهم دارند پیچیده تر فکر می کنن؟ ایا اونایی که خطهای قشنگ  دارند عاطفی ترند؟ واقعا خط نشون دهنده یه گوشه از درون افراد هست؟ من شک دارم راستشو بخواهین!! ولی دوست دارم یه نسخه از خط شما و نظرتونو در این مورد داشته باشم. میشه این دفعه به جای کامنت خطتونو ببینم؟ خوب اگه اسکنر هم در دست نداشته باشین با موبایل که می تونین یه عکس از خطتون بگیرین و بفرستین. همه رو اینجا میزارم . خوب دوست دارم خطتونو داشته باشم! (آیکون آدم  پررویی که کامنت هم زورکی براش می فرستن و حالا یهو ناغافل چه توقعاتی داره !!!)
پ.ن اول: لطف کنید به این ایمیل بفرستین: Alborz1971@gmail.com

پ.ن. دوم: امتحانام تموم شد... باز پست جدید میزارم ولی به این معنی نیست که این پروژه تموم شده شما دست خطتاتونو بفرستین ...هی برمی گردیم میاییم نگاه می کنیم و در موردش حرف می زنیم.

این خط من:





۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

فعلا

چند روزی؛ حتی شاید چند هفته ای نباشم. امتحان دارم و  حال روزم دور از جون؛ دور از جون بدتر از روزگار سگ...به مصداق آیه شریفه ای که خوب بلد نیستم ولی یه کمیش اینه: زپلشک آید و زن زاید می باشیم الان. بعدا که ایشااله خوب شدم میام.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

عشق آخر تیشه زد بر ریشه اش

شهلا جاهد اعدام شد
عشق را دار زدند

یادمه اوایل دوره دبیرستان دوستی داشتم به اسم پیمانه. عاشق حمید درخشان بود. هرروز کلی در مورد "حمید" حرف می زد. هنوزهم نمی دونم اون حرفها و نقلهایی که او از "حمید" می کرد زاییده فکر او بود یا واقعا با حمید درخشان سر و سری داشت! دنیای اون سن ما دنیایی به معنای واقعی خاکستری بود. هیچ رنگی توش نبود. هیچ دلخوشی. هیچ عشقی. دلخوشی های بچه ها چیزی در همین حدود بود. سالها پیش وقتی داستان شهلا جاهد رو شنیدم که در 14-15 سالگی عاشق ناصر محمدخانی شده بود و آخر اینقدر پاش وایساده بود تا این عشق بچه گانه اش رو به واقعیت برسونه.. پرت شدم به اون سالها... دلم آتیش گرفت ازمظلومیت نسلی که دخترهایش همیشه مظنون و محکوم بودند و هیچ دلخوشی و تفریحی نداشتند.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...