۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

جل الخالق!

امتحانام شروع شده. دوشنبه امتحان جانور شناسی دارم. الان برخوردم به پستاندارهای تخم گذار!! گفتم شماهم بهتره در جریان امر باشین :) موجودی وجود داره به اسم Duck-Billed Platypusبدنش پوشیده از مو ولی سرش مثل اردک. تخم می زاره بعدش هم اگه اشتباه نکنم به جوجه هاش شیر می ده.:)) الان چند دقیقه است رسما هنگ کردم و دارم به شکل و شمایل این جونور نگاه می کنم.
(شرمنده که بعد از یک هفته اومدم کامنتهای قبلی هم بی جواب گذاشتم اونوقت فقط عکس پلاتی پوس دارم که بزارم . چند وقته دلم می خواد از زندگی در حال یه چیزی بنویسم. زندگی در لحظه مثل بچه ها که همیشه همه تمرکزشون تو همون لحظه است. کاش میشد بدون اینکه بنویسم نظر شما رو بدونم.منظورم اینه که به نظرتون چطور میشه از شر گذشته راحت شد و بیش از حد به اینده فکر نکرد!!)


۸ نظر:

Diary Of A Stranger گفت...

نههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!!

مریم گفت...

واقعا جل الخاق...من که یه همچین چیزی ندیده بودم..:)))

غزلک گفت...

منم فقط همون جل الخالق!!!!!!!!
من که هرکاری میکنم نمیتونم از گذشته لعنتی دربیام. به نظرم فقط باید به حال خودش گذاشتش. نباید کاری کرد هر کاری کنی بدتر میشه.

محمدرضا گفت...

چه حیوان بامزه ای! بچه هاش رو!!!

بعضی ها میگن مستی میتونه! جواب سئوالت رو گفتم!

محمدرضا گفت...

من نمیگم. اون میگه!

محمد گفت...

بدون این که چیزی بگی نظر ما رو بدونی! ایده ی جالبیه!)
مریم این دغدغت خیلی برام آشناست. یعنی گاهی اونقدر مفهوم زمان برام گنگ و مبهم میشه که گیج میشم.
گذشته ی لعنتی وجود داره همونجور که آینده وجود داره! این دو تا از یه جنسن! یعنی آدمایی که گیر کنن تو گذشته و یا آینده صدمه میبینن.ولی جنس لحظه یه جنس دیگس. از جنس زندگی و نفسه! از جنس عبوره!
من خودم هر وقت لحظه رو درک میکنم از شر گذشته و آینده راحت میشم.
مریم کاشکی میشد راجع به این موضوعها اینجا مثل چت بود آدم هی حرف میزد.
عبور باید کرد...

چنگ گفت...

من گذشته را بیشتر از حال دوست دارم و از آینده میترسم و از حال بدم میاد چون در گذشته ازش میترسیدم!!

مریم گفت...

گذشته و آینده را من هم دوست دارم. خیلی سعی می کنم از حال نترسم.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...