۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

رمز اینجا رو تو هم می دونی؟

اصلا قرار نبود بنویسم.اصلا بلد نبودم که بنویسم. اصلا باورم نمی شد کسی پیدا شود و بیاد اینجا و چیزهایی که نوشته ام را بخواند ولی هم من نوشتم و هم کسانی پیدا شدند که بخوانند. دلم خواست و از دوست داشتنی هام نوشتم.نوشته هایی که بیشترین طرفدارش خودم بودم وگاهی بارها و بارها می خواندمشان. و دوستانی که اینجا پیدا کردم .. گاهی آدمهایی گذری با پرسشی که وقتی جوابی می گرفتند دیگه نمی دیدیشان..گاهی آدمهایی که فقط یک بار می آیند با جمله" وبلاگ خوبی داری با تبادل لینک چطوری؟" و گاهی دوستانی که می فهمیدنت و می توانستی بفهمیشان. درلحظه های سختی که زورم به تنها کسی که رسید همین صفحه ساده نوشته های اینجا بود ویک بار زدم از بیخ و بن ریشه اش را.روزهایی که حالم بد بود و ناامید و خسته ودلشکسته بودم را فقط خودم می توانم از لابلای صفحات اینجا پیدا کنم. اینجا دفتر خاطرات من است به زبان خودم . نه اینکه همه زندگیم را ریخته باشم روی دایره نه... رمز اینجا را فقط خودم می دانم.

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

جاهایی که دوست دارم برم

دیروز وقتی که داشتیم از ادمونتون بر می گشتیم فکر می کردم اگه ایران بودم دوست داشتم کجا باشم؟ فکر کردم توچال یکی از جاهاییه که دوست دارم بازم برم. آهار-شکرآب تاحالا رفتین؟ اون تصویری که از اونجا تو ذهن منه یک دره پر از شکوفه در فصل بهاره. بعد یادم افتاد میشه توچال رو رفت تا قله و بعد آبشار شکرآب و درآخرازآهارسر درآورد.. وااای چی میشه این برنامه. یه روزه میشه رفت نه؟ خیلی عالیه.
این تصویر رو از همون مسیر از اینترنت پیدا کردم ولی تابستونه.
بعد فکر کردم اردبیل هم دوست دارم برم قطور سویی.آبگرم وبعد هم آش دوغ ویا از اون کره های توپی با عسل مومدار بخورم.
بالای کوههای دوهزار و سه هزار شهسوار که همیشه مه گرفته است .. دارم به این نتیجه میرسم که همه جاهایی که دوست دارم باشم در ارتفاع بالای 2000 متره. اینم یه عکس از جاده دوهزار.
پانویس: عکس اول- آهار- منو یاد حرف یکی از کوهنوردا انداخت که بهمون توصیه می کرد وقتی توی این راههای باریک که یک طرفش دره است دارین حرکت می کنین اگه قاطر یا الاغی خواست از کنارتون رد بشه حتما برین طرف کوه نه دره. چون ممکنه تنه بزنه شما رو پرت کنه تو دره. حالا که فکر می کنم این نکته مهمیه که در همه زندگی باید در نظر داشت.:))

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

من!

دارم به مکالمه اونروزم با ایران فکر می کنم. همون باری که برای تسلیت زنگ زده بودم . حالا تصور کنین من دارم با دختر اون خانمی که از بین رفته صحبت می کنم:

من( با گریه): من بی مادری کشیدم می دونم یعنی چیییی!( خداییش اینو خوب اومدم)
اون: وای مریم راست میگی فقط به من بگو کی می تونم برگردم به زندگی عادیم؟
من(هنوز با گریه): هیچ وقت!! هیچ وقت برای آدم عادی نمیشه . همیشه یه قسمت از مغز آدم درگیر فکر به اون موضوعه!!!
اون: سکوت!!

هرکی ناراحت بود خواست آروم شه فقط خوبه بیاد پیش من:) کاری می کنم که اگه نخواد هم حتما بره خودشو حلق آویز کنه:)

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

چقدر گرم شده!

شما فکر می کنین هوا وقتی صفریا یکی دو درجه زیر صفر باشه سرده؟ شاید اینجور باشه ولی اگه نسبت به روز قبلش 20 درجه گرمترشده باشه چی؟ اگه نسبت به چند روز قبلش 40 درجه گرمتر شده باشه چی؟ اینجا امروز هوا حدودای صفر بود ولی چند روز پیش تا منهای 48 هم داشیم اینجا.. پس الان احساس می کردی خیلی گرمه.
همه چیز اینجوریه ها منظورم اینه که نسبیه ..
این عکسها رو امروز صبح کله سحر گرفتم قبل از اینکه بچه ها برن مدرسه...امروز پیژامه دی بود و بچه ها این شکلی رفتن:)





۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

پراکنده

دو-سه روز از مصاحبه گذشت و خبری نشد فکر کنم باید رسما بی خیال شم.خیلی بی جنبه ام ها!! مردم هزار تا مصاحبه میرن حالا من با یکی که رفتم قبول نشدم حالم گرفته شده. ولی کاشکی می دونستین چقدرر کارش شبیه اونی بود که من تجربه شو داشتم. وقتی قسمت اول مصاحبه تموم شد وآقا اولیه رفت اون آقا هندیه رو صدا بزنه دیدم دیاگرامی از گردش کارشونو زدن به دیوار .خیلی شبیه اونی بود که ما در ایران انجام میدادیم. ولی به هر حال بی خیال دیگه..
یکی از سخت ترین قسمتهای زندگی در خارج از ایران اینه که یه خبر بد از ایران بهت برسه. من چند تا شو تجربه کردم و خیلی حالم بد شده و بد تر از اون وقتیه که می خوای زنگ بزنی و مثلا تسلیت بگی ... خیلی بده ..حالا چرا اینقدر سرطان تو ایران بیداد می کنه؟ همش سرطان همش سرطان! هرچی از این خبرا به ما دادند آدمهایی بودند تقریبا جوون یا میانسال چند ماه مریض میشن و تموم.همش هم سرطان خون! نمی دونم اینجا هم اینقدر هست؟ من که آماری ندارم و زیاد با کسی ارتباط نداریم شاید اینجا هم زیاد باشه.
فردا آخرین روزیه که بچه ها مدرسه میرن و تعطیلات سال جدید شروع میشه. فردا رو می تونن با پیژامه یا لباس خونه مدرسه برن. معلمها هم با لباس خونه ای میان به اصطلاح پیژامه دیه:)
امروز یک کارگاه آموزشی رفتم تو کالج:) یعنی در طول ترم گذاشته بودند و من نتونستم اون موقع برم دوباره ایمیل دادند که اگه می خوای بیای 17 دسامبر هست دوباره. و من هم رفتم. جالب بود! در مورد روانشناسی و شناخت شخصیتی آدمها در محیطهای مختلف خونه- محیط کار یا درس بود . به اصطلاح اینکه آدم ببینه چه جور شخصیتی داره . با یک سری تست های شخصیتی آدمها رو به چهار دسته تقسیم کرده بودند. من در دسته عاطفی قرار گرفتم که دوست داره با مردم ارتباط داشته باشه و کلا ارتباطات براش مهمه..اگه دوست داشتین تو یک پست در مورد این کارگاه آموزشی می نویسم.
پانویس: عکس درخت کریسمسمون رو گذاشتم. یکی بدون فلش گرفتم که چراغهاش معلوم بشه:) این بچه های من هرچی دم دستشون اومده بهش آویزون کردند. اگه دقت کنین اسباب بازی و دایناسور و مدادپاکن هم توش پیدا میشه:)

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

پایان خوش امتحانات

امتحانام تموم شد هورااااااااااااااااااا:) همشون به خیر گذشت. اصلا باورم نمیشه یه ترم گذشته باشه . الان احساس سبکی می کنم. یه اتفاق دیگه هم برام افتاد. یه مصاحبه کاری برای همون رشته خودم برق برام پیش اومد. دیروز صبح امتحان آخرم بود و بعد از ظهر اون شرکته قرار داشتم. اینجا رزومه که می فرستی تا چند وقت تو شرکتها نگه می دارن که اگه پوزیشن مناسبی بود باهات تماس بگیرن. این کارخیلی به تجربه کاری من نزدیک بود. من چنین سال در زمینه قابلیت اطمینان کار کردم و اینم دقیقا همین بود. مصاحبه اش دو قسمت داشت قسمت اولش برق بود .آقایی که مدیر همون واحد Reliabilityیا قابلیت اطمینان بود باهام صحبت کرد باید بگم اون قسمت به نظر من عالی بود. من دقیقا می دونم اونا چه می خوان و حرف مشترک زیاد داشتیم. بعد منو برد پیش یه آقای هندی که مدیر قسمت کامپیوتری اونجا بود. اونم یک سری سوال ازم کرد.ولی دوچشمتون روز بد نبینه این قسمت روآی هچل هفت جواب دادم حالا نمی دونم چی میشه:( گفتن چند روز دیگه بهت خبر میدیم. شوهر جان میگه اگه نخوان اصلا باهات تماس نمی گیرند! چه بد:( فکر کن من همینجوری منتظر باشم . به نظر من حتی اگه نخوان باید تماس بگیرن بگن نمی خواهیم. اینجوری دیگه آدم منتظر نمی مونه.
شرکته خودش خیلی شرکت معتبر و بزرگیه ولی اینا گفتن قرارداد من با اون شرکت اصلیه نخواهد بود وبا یک شرکت واسطه باید قرارداد ببندم و این یعنی امنیت شغلی کمتر.. به هر حال هنوز هیچی نمی دونم.راستش درسی هم که شروع کردم دوست دارم برام ملموس تر و جالبتر از برقه .. ولی واقعا کار کردن از درس خوندن آسون تره.
پانویس: جواب کامنتهای پست قبلی رو همونجا دادم.( شکلک خیلی خجالت و شرمندگی رو نمی دونم چه جوریه!!)

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

این زنها

نمی دونم چرا زنها هیچ وقت نمی تونن منظورشونو صاف و پوست کنده بگن! واقعا درد بزرگیه ها.. مثلا وقتی خانمی می پرسه من چاق شدم نه؟ منظورش اینه که بگی نه عزیزم به نظر من خیلی خوبی! خانمها اونوقت اصلا نمی خوان جواب صادقانه بشنوند . یا وقتی نیاز به توجه دارند و نمیبینن قهر می کنن. یا وقتی دلشون تنگه دعوا راه میندازن تا بتونن آخرش گریه کنن.
آخه یکی نیست بگه خدا دو تا جنس آفریدی خوب دستت درد نکنه! اینقدر متفاوت آفریدی .. خوب حتما خواستی قدرتتو نشون بدی! باشه باز هم عیب نداره ..ولی دیگه اینقدر نیازمند به هم آفریدی که حال مارو بگیری؟

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...