۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

من!

دارم به مکالمه اونروزم با ایران فکر می کنم. همون باری که برای تسلیت زنگ زده بودم . حالا تصور کنین من دارم با دختر اون خانمی که از بین رفته صحبت می کنم:

من( با گریه): من بی مادری کشیدم می دونم یعنی چیییی!( خداییش اینو خوب اومدم)
اون: وای مریم راست میگی فقط به من بگو کی می تونم برگردم به زندگی عادیم؟
من(هنوز با گریه): هیچ وقت!! هیچ وقت برای آدم عادی نمیشه . همیشه یه قسمت از مغز آدم درگیر فکر به اون موضوعه!!!
اون: سکوت!!

هرکی ناراحت بود خواست آروم شه فقط خوبه بیاد پیش من:) کاری می کنم که اگه نخواد هم حتما بره خودشو حلق آویز کنه:)

۱۸ نظر:

میرحسین گفت...

یکی از دوستان صمیمی "خداحافظ کانادا" که با من هم دوسته تمام زندگی شو برام گفته که من هم براتون میگم:
اول از همه که اسمش مسعود است و سی و چند سالشه. از اول تولد همیشه شاهد دعواهای پدر و مادرش بود که بعدها فهمید علت آن شک پدرش به پاک بودن مادرشه. البته ظاهراً زیاد هم بی راه نبوده و مادرش ددری بوده. پدرش هم که دست بزن داشته هم مادرش را کتک می زده و هم مسعود را. ظاهراً پدرش دچار جنون ادواری بوده و مسعود هم این مشکلات روانی را از پدرش به ارث برده. وقتی بزرگتر می شه اولین آثار عدم تعادل روانی را با آتش زدن فرش خانه نشون می ده. بعد از مدتی پدر و مادرش طلاق می گیرند و مسعود هم که می دونسته مادرش مشکلات اخلاقی داره مایل بود که با پدرش زندگی کنه ولی پدرش بهش می گه که حتی مطمئن نیست که مسعود بچه ی خودش باشه و اونو قبول نمی کنه و مسعود مجبور می شه علیرغم میل باطنیش با مادرش زندگی کنه. این اولین ضربه روانی مسعود بود. مادر مسعود هم یک زن تنها بوده و مجبور بوده خرج خانه را بدهد. مسعود می دانست که مادرش از چه راهی پول در می آورد و این دومین ضربه ی روحی روانی مسعود بود. مادرش بعد از مدتی با حاج آقایی در وزارت اطلاعات آشنا می شود و به پیشنهاد حاجی صیغه می شود و قول می دهد که با کس دیگری نباشد و حاجی هم در عوض خرجی و منزلی و ماشینی برای مسعود و مادرش تهیه می کند. اما روزهای خوش مسعود دیری نپایید و زن اول حاجی ملتفت شد. حاجی به صرافت ماست مالی بود و مسعود و مادرش هم التماس حاجی که رهایشان نکند.
حاجی که سیتی زن کانادا بود به دو شرط برای کانادای شان اقدام می کند. اول تا زمان سفر باید به شهرستانی دور از تهران بروند و دوم وقتی رفتند کانادا دیگر حق ندارند به ایران برگردند. آن ها هم قبول کردند و برای چند سال به شهرستان میروند. مسعود این دوران را بدترین دوران زندگی اش می داند. وقتی ویزایشان صادر می شود حاجی آنها را به تورنتو برده و در منزلی اسکان می دهد و مقرری هم بهشان می دهد. آنها به علت ندانستن زبان سختیهای زیادی داشتند. فشار غربت کمر مسعود را می شکند و پس از چندی دست به خودکشی می زند که نجاتش می دهند. مسعود در مدتی که در بیمارستان بستری بود به یکی از پرستارها علاقه مند شده و برای جلب توجه او به رشته ی پرستاری رو می آورد و چند ترمی هم می خواند. مسعود این دوران را بهترین دوران زندگی اش می داند. ولی باز هم روزهای خوب سپری می شوند و خانم پرستار با مرد دیگری ازدواج می کند و مسعود تنها می ماند و می شکند و ترک تحصیل می کند و بیماریهای متعدد روانی پیدا می کند که تا امروز هم تحت درمان می باشد. بدبینی و افسردگی شدید او را از همه چیز و همه کس حتی کانادا بیزار می کند. حاجی که اطلاعاتی بوده و تخصصش استفاده ی ابزاری از انسانها، زیر گوش او می خواند که اگر وبلاگی بزند و همین نظراتش را آنجا علیه کانادا بنویسد و در وبلاگهای موافق هم سمپاشی کند می تواند پول بیشتری بدست آورد که از سفارت ایران برایش ارسال می شود. و مسعود تبدیل شد به آقای "خداحافظ کانادا" چون تمام آرزویش آن است که از کانادا خداحافظی کند. وبلاگ مرا هم با اعمال نفوذ حاجی مسدود کرد. البته من که بعد از شنیدن داستان این عامل جمهوری اسلامی او را بیشتر قابل ترحم می دانم تا تنفر.

محمد گفت...

خدا مادرتون رو رحمت کنه!
به نظر من که خیلی خوب و عالی جوابشون رو دادی ! مگه میشه مادر رو فراموش کرد. از آدمایی که الکی به آدم دلداری میدن بدم میاد.

راستی مریم چقدر دوست داشتم یه خورده از مادرت بنویسی اگه دوست داشتی!آدم با نوشتن و حرف زدن یه خورده آروم میشه!
یه چند روز دیگه به اون دوستتون هم دوباره زنگ بزنید و با یه لحن عادی طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده سراغ یه چیز عادی رو تو زندگیش بگیرین.کمکش کنین برگرده به این زندگی زیبا!)

محمدرضا گفت...

آره. خوب گفتی! چه دلداری دادی. اون طفلک فقط یه زمان خواسته ازت که بهانه ای بشه برای و بی خیال بشه و بیاد به سمت زندگی
شما گفتی تا عمر داری همینجوری میمونه! یادم باشه تو غمهام یکی هست که بدجوری تسلی میده...

مریم گفت...

محمد حسین
وااااااای این چرت و پرتها چیه نوشتین؟ اول خواستم در جا این نوشته بی ربط و صد در صد دروغ رو پاک کنم( وواقعا هم این نوشته به درد سطل آشغال می خوره) و بعد تصمیم گرفتم بزار باشه و در موردش بنویسم:
اولا حتی برفرض هم که اون آقای خداحافظ کانادا دوست دوست شما باشند شما خیلی بیجا می کنین داستان زندگی کسی رو رو نت میزارین -هم شما و هم اون دوستتون
دوما این نوشته بیشتر مثل داستانهای مجله های درپیتی که در ایران چاپ میشه به نظر میاد که شما کپی کردین یه جمله هم انداختین اولش ربطش دادین به یه نفر
سوما توروخدا بس کنین این عقب موندگی فرهنگی رو که هرکس موافق شما حرف نمی زنه دوست دارین ترور شخصیتیش کنین. اون آقای خداحافظ کانادا نه دوست منه نه حتی جزو وبلاگهاییه که بهشون سر میزنم ولی خواهش می کنم ظرفیتتونو ببرین بالا تحمل حرفهایی که بنا به میلتون زده نشده داشته باشین.
چهارم هرکسی که هستین و هر مدرکی که دارین کانادا که سهله بهترین نقطه دنیا هم برین از الان بهتون میگم هییچ امیدی نداشته باشین چیزی بشین خیلی اوضاع فکریتون خرابه
واقعا حالم بهم خورد.

مریم گفت...

محمد عزیز
مرسی باشه می نویسم از مادرم.. یه پست در سالروزش پارسال نوشتم.اون خانم که باهاش صحبت کردم دختر داییم بود و اون خانمی که از بین رفته بود خانم داییم:(

محمدرضا عزیز
آره آخر دلداری دادنم من:) این استعداد رو دیگه الان تازه کشفش کردم.

خداحافظ کانادا گفت...

سلام مریم خانم ممنون از پیغام و لطفتون.

منهم موافقم بذارین این نوشته پلیسی‌ باشه، انقدر دقیق نوشته که خودم هم باورم شد :)

اما خارج از شوخی‌ فکر کنم خود این دوست عشق کانادامون باید ببینه که چرا هر چی‌ وبلاگ میزنه ۱-۲ روزه از بین میره :)

راستی‌ یادم رفت دیشب بگم: شب یلدای شما و خانواده هم مبارک.

خوش باشید،

خداحافظ کانادا

مریم گفت...

خداحافظ کانادا
راستی اسم ایشون میرحسین هست نه محمد حسین!
من جدا جوش میارم بعضی وقتا.. این نوشته خیلی شبیه ستونهای "من همسر دوم بودم "مجله های خانواده در ایرانه .شبیه اون مجله ها تورنتو هم هست با کیفیت پایین تر.
من وحشتم از اینه که نکنه همچه آدمی با این افکار بچه گانه که فکر می کنه اینجوری میشه یه آدمو تخریب کرد بین دوستای وبلاگیم باشه. واقعا آرزو می کنم یه آدم غریبه باشه. اصلا نمی تونم فکرشم بکنم یکی از بچه های اینجا باشه

ناشناس گفت...

maryam jan khob rast gofti.
delam barat tang shode bood.hameye posthato ye ja khoondam.
khosh bashi aziz.
ava

خداحافظ کانادا گفت...

سلام مریم خانم

منهم فکر می‌‌کنم اغلب کسانی‌ که بهم فحش میدن و توهین می‌‌کنن از ایران هستن.

چون دوستانی که اینجا هستن اغلب شرایط رو می‌‌بینند از نزدیک و می‌‌دنن که هر چند من پیاز داغشو زیاد می‌‌کنم، خیلی‌ هم دور از واقعیت نیست:)

امیدوارم که فحش‌هاشون محدود بشه به وبلاگ خودم و وبلاگ شما و دیگر دوستان رو آلوده نکنن.

بازم ممنون،

خداحافظ کانادا

مریم گفت...

پستی که پارسال برای سالگرد مادرم نوشتم رو دوباره کپی کردم.
مادرم
امروز یازدهم آذر ماه سالروز رفتن مادرم است .روزی که آرام در زمين جا گرفت ... بی‌هياهوو بدون فرياد"تقديری" را كه سرنوشتش بود پذيرفت. چون و چرا نكرد. و وقتی كه رفت، همچون همه دوران زندگی‌اش كه چيزی نداشت كه در دست او باشد، چيزی نداشت كه از دست بر زمين بگذارد.موجوديت او آنقدر طبيعی و زلال بود كه هرگز به چشم نمی‌آمدوحضورش بخشی ناگسستنی از زندگی همه ما بودو تنها هنگامی كه رفت، جای خالی او در زندگی ما بشدت نمايان شد. آيا همه مادران اينچنين نامرئی هستند؟اینقدرمظلوم؟ مرگ او هم ادامه شيوه بس مظلومانه زندگی‌اش بود.
مادر امسال در ساگردت چه کسی بر سر مزارت خواهد رفت؟

Diary Of A Stranger گفت...

اصلا نمی تونم فکرشو کنم که یه روزی مادر و پدرمو از دست بدم. جتی بعضی وقتا از فکرشم حالم بد میشه! خیلی صبر می خواد غم از دست دادن این عزیزان. خدا مادرتون رو بیامرزه!

محمد گفت...

مریم چقدر زیبا مادرت رو توصیف کردی.خیلی دوست داشتنی بود نوشتت.حضور فیزیکی زیاد مهم نیست مطمینم مادرت همیشه تو قلبته!)
تسلیت قلبی من رو بپذیر!

ناشناس گفت...

سلام
من نمیدونم این زندگی نامه واقعیه یا در جهت نخریب یه شخصه، ولی مسدود شدن یه وبلاگ اونهم کمتر از 10 ساعت بعد از تاسیس جای تامل داره!!
از طرفی سیاستهای دولت کریمه هم برای مبارزه با نظرات مخالف غیر قابل انکاره و واگزار کردن مخابرات به سپاه پاسداران یا بعبارتی همون اطلاعات در همین راستا بوده واگرنه چه توجیحی غیر از استراق سمع مکالمات و محدود کردن اینترنت اونهم در تمام ابعاد وجود داره وعجیب اینکه هیچ نوع سنخیت شغلی بین این دو ارگان (سپاه و مخابرات) وجود نداشته است.
بله، این واقعیت داره که افرادی در جهت مصالح نظام اقدام به فریب دادن مردم میکنن و از این طریق امرار معاش میکنن!!!
ومن بازهم نمیدونم "خداحافظ کانادا" جز این گروه هست یا نه؟؟؟
ولی چیزیکه خودشون هم اعتراف میکنن بیان افراطی از مشکلات مهاجرت هست و میگن "چون دوستانی که اینجا هستن اغلب شرایط رو می‌‌بینند از نزدیک و می‌‌دونن هر چند من پیاز داغشو زیاد می‌‌کنم، خیلی‌ هم دور از واقعیت نیست "

حالا یا اینکار از روی تنفر از کشور کانادا هست، که اونهم فلسفه مهاجرت و موندنشونو زیر سوال میبره،یا اینکه هدفشون آگاهی دادنه، که بنظر من هیچ آدم دلسوز و منصفی اینهمه وقت و زمان نمیذاره که مخاطبشو گمراه کنه.
ولی در هر حال امیدوارم از اون گروهی که توضیحشو دادم نباشن.
در ضمن یکی از سایتهای واقع بین در مورد مهاجرت به کانادا بنظر من وبلاگ "شاپرک پرواز کن" هست که لیکش هم در بالا موجوده.

Bye Bye Canada گفت...

ناشناس جان شنونده باید عاقل باشه :)

من کار خودم رو می‌‌کنم شما هم اگر اینجا تو یخستانی که می‌‌دنید چقدرش درسته :)

اگر هم در صاف مهاجرت که شرمنده، امیدوارم زودتر تشریف بیارین.

خوش باشین،

خداحافظ کانادا

ارمان (only canada) گفت...

سلام وبلاگ قشنگی داری .....راستی چرا از خودت عکس نمی ذاری//؟/////؟؟؟//

امیر حسین گفت...

سلام . شما ادمونتون هستین ؟ الان هوا خیلی سرده نه ؟ میشه چند تا عکس از دور و بر خودتون و شهر بگیزین ؟ جدی وقتی هوا میره منهای 40 درجه چیکار میکنین توی سرما . مثل ایران مدرسه ها رو تعطیل میکنن یا عین خیالشون نیست ؟

خورشید گفت...

سلام مریم جون . امیدورام خوب باشی . همه پستهایی که تا حالا نخونده بودم رو یکباره خوندم. به نظر می رسه که انگار به هم ریخته ای ؟ نبینم . انشاله همیشه شاد و سر حال باشی.

مریم گفت...

Diary of a Stranger
مرسی عزیزم.

محمد عزیز
لطف دارین

ناشناس
مسدود شدن اون وبلاگ اونم به این سرعت به خاطر اسم نویسنده-میرحسین- نیست؟

آرمان-only Canada
عکس خودم برای چی؟

امیرحسین عزیز
ما فورت مک موری هستیم ولی از ادمونتون هم عکس میزارم. هیج اتفاقی نمیفته 40 درجه زیر صفر که میشه. مدرسه ها هم بازن همه چیز هم سرجاشه:)

خورشید نازنین
ما چندروز ادمونتون بودیم و همش به یاد شما بودم. ولی هی با خودم فکر کردم شاید اصرار کنم ببینمتون باعث اذیت و ناراحتی بشم. من خوبم! نوشته هام ناراحت به نظر میاد؟

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...