۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

خرسهای بریتیش کلمبیا


آخر این هفته می خواهیم برویم مسافرت..جایی که می گویند گرمترین نقطه کاناداست البته این موضوع اصلا تو این فصل سال حسنی نیست برای رفتن به  اونجا.. همین جا امروز سی درجه بالای صفر بود!! جایی در بریتیش کلمبیا به اسم اوکاناگن . مرکز شراب سازی کانادا همین شهره. چند تا عکس از اینترنت ازش پیدا کردم نمی دونم خودش هم به همین قشنگی باشه یا نه.شش شب کلا اونجا هستیم و من دوست دارم یکی دوشب هم توی چادر بگذرونیم .. نترسین نمی خوام مادر شوهر جان رو بدم گرگ بخوره :)) ولی خرسهای بریتیش کلمبیا معروفندها ما شنیدیم فقط!! ایران که بودیم پدر جانمان باغی در شمال داشت و سگ نگهبانی را هم در آن باغ نگه می داشت. یکی از دوستان من می گفت ببین من یه تیکه از لباس مادر شوهرمو یواشکی می دزدم میارم می دم به تو.. تو هر بار که شمال میری به سگه بده بو کنه هی بگو بخورش بخورششششش .. دیگه کارت نباشه. بعد از چند ماه من یه بار مثلا خیلی لطف می کنم مادر شوهرمو میارم شمال میاییم باغ شما .. البته باید تعارف کنم مادر جان شما اول از ماشین پیاده شین... بعد هم میگیم به ما چه!! سگه وحشی بود:)) حالا منم اصلا با خرسهای مادر شوهر خوار اوکاناگن قراری ندارم ها...
پانویس: راستی نگفتم آخر هفته میریم و من می خوام اگه اینترنت باشه هر شب تو وبلاگ عکس بزارم :)
بعدا نوشت: صحبت در مورد وبلاگها رو اصلا نتونستم ادامه بدم:(( یه جورایی شرمنده ام بابت حرفی که زدم و نتونستم عملی کنم.. دلم می خواست حداقل چند خط در مورد وبلاگهایی که در موردشون صحبت می کردم بنویسم که نشد نوشته هایم همه عجله ای هستند .. ساعتهای کاریم همانطور زیادند و تعطیلی ها کفاف کارهای خونه و مهمونداری رو نمی ده برای همین معرفی وبلاگها رو فعلا متوقف کردم تا بعد...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

داستان مهاجرت قسمت چهارم


گفتم که با خانواده ای ایرانی آشنا شدم و تلفن اتاق ایشان را گرفتم..یکی از خانمها که با شوهر و پسرش در یک اتاق بودند و دو تا خانم دیگه با هم در یک اتاق دیگر.. شب ساعت از یازده شب گذشته بود .. من در اتاقم بودم که در زدند.. هیچ راهی برای اینکه بدانم پشت در کیه نداشتم (احتمال می دادم همان خانمها باشند که مثلا برای صحبت آمده باشند) ولی به هر حال قبل از اینکه در را باز کنم برای اطمینان به اتاق ایشان زنگ زدم ولی با کمال تعجب دیدم آنها در اتاقشان هستند... با عجله گفتم یکی پشت در اتاق منه و من نمی دونم کیه! می تونید بیایین؟ و به طرف در رفتم و می تونید حدس بزنید که کی پشت در بود! همون جوونک رسپشن!! با لبخند و بعد از سلام گفت که ماهر پیغام گذاشته که تو باهاش تماس بگیری... تشکر کردم و خواستم که در را ببندم که با پایش مانع بسته شدن در شد! و با کمال پررویی همینطور که به من نگاه می کرد اومد توی اتاق! یه جور نگاه می کرد که انگار به شکارش نگاه می کنه و من که یک قدم عقب رفته بودم پشتم به دیوار راهرو ورودی اتاق بود و راهی برای عقب رفتن بیشتر نداشتم... به دقیقه ای نکشید که دیدم اون دو تا خانم ایرانی که یکی به عنوان اسلحه چنگال دستشه و اون یکی  کارد میوه خوری یک بار مصرف پشت سر پسره وایسادن.. جوونک هم بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت... اون شب تا یکی دو ساعت با اون خانمها حرف زدیم و البته آخرش به خنده و شوخی و یادآوری صحنه اسلحه های سرد آنان (چنگال و کارد یک بار مصرف) گذشت.. من علیرغم اصرار آنها که آن شب را در اتاق آنها بخوابم چون فکر می کردم امکان نداره دیگه اون پسره پیداش بشه دراتاق خودم موندم. همینطور هم شد من دیگه آن جوونک رو تا روز آخر موقع تحویل اتاقها ندیدم.
باید بگم بعد از این جریان دیگه همه جا همراه اون خانمها بودم و خیلی به من خوش گذشت...دیگه دمشق با اون آب میوه ها و ذرت های شیرین پخته و کره زده که کنار خیابون  می خریدیم.. دمشق با اون قهوه خونه ها همراه موسیقی عربی و چای و قلیون.. دمشق با بازار حمیدیه و باب توما که دیگه بدون ترس متلک درش قدم می گذاشتم ( باید بگم سوری ها خیلی عادت متلک گفتن دارند و خیلی ها مخصوصا مغازه دارها فارسی می دونند و به زنهای ایرانی که به واسطه مانتو روسری مشخص هستند متلک می گند.. هنوز متلک  "ایرانی.. ایرانی.. خیلی قشنگی!" را یادم نرفته ... احتمال اینکه توی بازار یه یاروی نخراشیده دنبال سرتون راه بیفته و همینطور عربی بلغور کنه خیلی زیاده..)  من اون موقع سوریه را (از نظر فرهنگی) خیلی عقب تر از ایران دیدم و بیچاره ما ایرانیها که بیشتر کشورها ترجیح می دن تو "سوریه" سفارت داشته باشند و تو ایران نه!!
بالاخره دوشنبه موعود رسید و به سفارت رفتم و فرمهای پر شده و همه مدارک رو تحویل دادم.. مبلغی هم که بابت پروسسینگ فی به سفارت باید می پرداختم و در آخر با یک عدد " فایل نامبر" از در سفارت خارج شدم. سه شنبه هم پرواز به طرف ایران بود و من در راه برگشت فکر می کردم که نور امید یک تحول در اون ته تهای دالان دراز تاریک زندگی برایم روشن شده.. غافل از اینکه آنقدر سختی در چند سال آینده در انتظارم هست که اصلا فراموشم می شود منتظر چیزی به اسم مهاجرت هستم... از این جا به بعد به مدت چند سال ( که سالهای سخت زندگیم بودند) آنچه بر من گذشت  چندان ربطی به مهاجرت ندارد... شاید قسمت بعدی داستان مهاجرت را با یک جهش چند ساله از این "سالهای خاکستری" ادامه بدهم...

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

داستان مهاجرت قسمت سوم


روزی که برای تحویل فرمها به سفارت رفتم و متوجه شدم که فرمها را تا چند روز دیگرتحویل نمی گیرند با یک خانواده کرد عراقی آشنا شدم... زن و شوهری معلم به همراه پسر سه چهار ساله شان و برادر شوهرش.. زن تقریبا هم سن و سال من بود و  مدتی ایران زندگی کرده بود و کمی فارسی می دانست با هم کمی حرف زدیم و من در مورد پر کردن فرمهای اولیه بهشون کمک کردم.. آنها عراق را ترک کرده بودند و تصمیم داشتند تا درست شدن مهاجرت به کانادا در سوریه بمانند... آن روز بعد از اینکه فرم اولیه آنها را تحویل دادیم به همراه من آمدند. برادر شوهره اسمش "شورش" بود و توضیح داد که هم زمان با تولد او انقلاب یا شورشی در عراق رخ داده بوده و به همین خاطر اورا شورش نامیده بودند... گفتم که آن روز آنها سه نفری همراه آن بچه کوچک همراه من تا دفتر ایران ایر برای عوض کردن بلیط آمدند و بعد اصرار کردند که با ایشان به خانه شان بروم!! با اینکه می دانستم کار خطرناکی است ولی نمی دانم چرا قبول کردم.. شاید احساسی به من گفت که می توانم به ایشان اعتماد کنم یا ناتوانی در "نه" گفتن ! البته می دونم که اگر الان با عقل الان بودم هرگز و هرگز همچه ریسکی نمی کردم.. خلاصه آن روز به خانه آنها رفتم و با آنها غذا خوردم و حتی غذای ساده ای که آن خانم نازنین درست کرده بود رو به یاد دارم.. حرفهایی که با هم زدیم و از امیدهایی که دارد که به کانادا برسد ... بعد از چند ساعتی  که با آنها بودم قصد رفتن کردم و "شورش" گفت من باهاتون میام! در راه برگشت شماره تلفنش را به من داد و گفت چنانچه کمکی لازم داشتید حتما و حتما به من زنگ بزنید و من در دلم به خودم فحش می دادم که عجب کار اشتباهی کردم این هتل و محل اقامت و زمان برگشت و همه چیز من رو می دونه و فقط کافیه که چند ساعت در هتل کشیک وایسه تا بتونه من رو مثلا غروب یا شب جایی گیر بندازه.. به هر حال همه چیز به خیر گذشت و بالاخره به هتل رسیدم و من دستم را از دست او که به عنوان خداحافظی دراز کرده بود به زور از درآوردم و تقریبا خودم را داخل هتل پرت کردم ... شورش حتی جواب خداحافظی را نداد ولی همچنان ایستاده بود و به من نگاه می کرد بدون هیچ حرفی و انگار که منتظر چیزی بود !! و باز داخل هتل و همراهی آن جوانک تا دم در اتاق!!
روز بعد موقع صبحانه در هتل با خانواده ای ایرانی آشنا شدم.. سه خانم (دو خواهر و یک عمه خانم) و آقایی که شوهر یکی از خانمها بود و پسر همان خانم.. آنها که متوجه تنهایی من شده بودند و من را به سر میزشان دعوت کردند و در همان گفتگوهای اولیه تلفن اتاقشان را برای مواقع خیلی ضروری گرفتم و الان که فکر می کنم خدا آنها را سر راه من قرار داد چرا که نمی دانستم که همان نیمه شب مجبور خواهم شد که به ایشان زنگ بزنم و آنها را به کمک بطلبم...

داستان مهاجرت قسمت دوم



مسافران سوریه در اون پرواز رو هیچ وقت یادم نمی ره.. اغلب روستاییانی بودند که احتمالا در فصل پاییز بعد از برداشت محصولاتشون داشتند به زیارت می رفتند.. بعضی ها دستمال سبز به پیشانی بسته بودند و با پرواز هواپیما برای سلامتی خلبان صلوات فرستادند... وقتی غذای توی هواپیما رو دادند پیرمرد صندلی کناری که کفشها  در آورده بود و چهارزانو نشسته بود دستها رو بالا گرفت و گفت خدایا شکرت نصیب همه مسلمونا بکن...نمی دونم منظورش اون غذا بود یا سفر به سوریه.. خلاصه در فضای خیلی معنوی بوی پا و البته با زرشک پلو و باقالی پلو های ایران ایر ( که الحق تو هیچ پرواز دیگه ای غذایی مثل اون داده نمیشه) رسیدم به دمشق... مسافرت من به صورت "تور" نبود و من بلیط و رزرو هواپیما رو خودم به تنهایی انجام داده بودم در نتیجه جزء هیچ گروهی نبودم ولی قرار بود فردی در فرودگاه دمشق به دنبالم بیاید.. آقایی به اسم "ماهر"... اون آقا خیلی سریع منو پیدا کرد و راهی هتل شدیم. در طول مسیر تا هتل ماهر توضیحاتی در مورد اینکه محل سفارت کجاست و چطور می تونم فردا صبح خودمو به سفارت برسونم داد. به هتل رسیدیم.. دررسپشن هتل پسر نسبتا جوونی منو چک این کرد و همونجا از پشت میزش در اومد ومنو تا اتاق همراهی کرد اون موقع نمی دونستم که تا آخر مسافرت از دست همین جوونک آسایش نخواهم داشت ...  البته قبل از اینکه به اتاق خودم بروم در لابی هتل با ماهر چای خوردیم و باز کمی توضیح داد در مورد جاهایی که می تونه منو ببره و باز توضیحاتی در مورد سفارت...
فردا صبحش زود از هتل بیرون اومدم با "ون" همونطور که ماهر گفته بود خودم رو به سفارت رسوندم.. اون موقع چنین مرسوم بود که متقاضیان مهاجرت  هرروز تا قبل از ساعت ده صبح یک فرم اولیه پر می کردند و به سفارت تحویل می دادند و فردای اون روز اسامی افرادی که می توانستند برای گرفتن فرمهای کامل تر داخل سفارت شوند را اعلام می کردند. فرمهای اولیه را پر کردم و تحویل دادم و به هتل برگشتم... همان جوانک هر موقع که پشت رسپشن حضور داشت با دیدن من کارشو ول می کرد و با من سوار آسانسور می شد و به گفتگو می پرداخت و من به شدت احساس ناامنی می کردم که تا در اتاق باهام میاد ولی سعی می کردم رفتارم عادی باشه! خلاصه فردای اون روز (پنج شنبه) دو مرتبه رفتم سفارت و دیدم که اسمم رو دم در زده .. وارد شدم و فرمهای مربوطه رو گرفتم و چون برای پر کردنشون احتیاج به محل آرومی داشتم به هتل برگشتم... نزدیک ظهر با فرمهای پر شده و مدارک به سفارت برگشتم ولی متوجه شدم که سفارت روزهای دوشنبه تا چهار شنبه فرمها رو تحویل می گیره و با این حساب من به پروازم نمی رسیدم... دو راه در پیش داشتم یا اینکه بدون گرفتن فایل نامبربا پرواز خودم به ایران برگردم و فرمها رو از طریق سفارت کانادا در ایران بفرستم که یکی دو ماهی فایل نامبر رو به تاخیر می انداخت و یا اینکه بلیطم رو عوض کنم و سه شنبه آینده به ایران برگردم و دوشنبه فرمها رو تحویل بدم  که من راه دوم را انتخاب کردم...

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه - داستان مهاجرت قسمت اول

این روزها باز هم کم حوصله  شده ام علتش را هم می دانم ولی این بار می خواهم در مواجهه با این موضوع رفتاری متفاوت با قبل داشته باشم (و ای کاش که بتوانم). می خواهم اینجا بیشتر بنویسم . در بیشتر مواقع ارتباط با شما و احساس اینکه دوستانی دارم که می توانم باهاشون حرف بزنم حالم را بهتر می کند ( هر چند هر چیزی را نمی توانم اینجا بنویسم و محدودیت دارم) فکر کردم حالا که گفتید داستان مهاجرتمون رو بنویسم شروع کنم به نوشتن آن . نمی دانم چقدرش را و با چه جزییاتی بتوانم به یاد بیاورم. انتظار هیچ چیز خارق العاده و یا اتفاق خاصی در این خاطرات نداشته باشید.. همون چیزهایی که احتمالا برای خیلی از مهاجرین پیش اومده ولی بالاخره باید حرفی برای گفتن پیدا کنم نه؟
ولی قبل از شروع اولین قسمت  داستان مهاجرت دو تا مطلب بی ربط بگم
یکی اینکه مادر شوهرم برای  یکی دو ماه مهمون ما خواهد بود... من بعد از فوت مادرم به خصوص به خانمهای مسن علاقه زیادی پیدا کردم.. یعنی می میرم برای حرف زدن با پیرزنها! توی پارک توی  مهمونی هر جا که بشه دلم می خواد بتونم با خانم مسنی که  شبیه مامانها باشند حرف بزنم  و واقعا لذت می برم.. در مورد مادر شوهرم باید بگم خیلی خودمو لوس می کنم بلکه کمی  مادر بشه برام.  خوب اونم به هر حال بچه خودش براش یه چیز دیگه است  و ضد حالهای اساسی می خورم اغلب ولی مگه من ول کنم؟  خلاصه این یکی دو ماه آینده منتظر ماجراهای تلاشهای من در بدست آوردن یک عدد" مامان" باشید
 دوم اینکه  قبل از اینکه شروع به کار بیرون بکنم کلی توی باغچه گل و گلکاری کرده بودم.. با یه عشقی... .. گلها منو یاد احساسم در اون موقع می انداخت.. امروز دیدم همه گلها خشک شده اند.. گریه ام گرفت...دیدم اون احساسم و گلها با هم نابود شدند و انگار یه نشونه ای بود برام .اینقدر این مدت گرفتار بودم که نفهمیدم اینها کی  از داغی هوا و بی آبی خشک شدند عکسهای قبل و بعدش رو میزارم 


و اما داستان مهاجرت
اوایل سال هشتاد شمسی بود.. چند ماهی بود که آپارتمانی خریده بودیم و تا خرخره زیر بار قرض و قوله بودیم...تنها بانکی که ازش وام نگرفته بودیم "بانک خون " بود به گمانم...شوهرم دانشجو بود و بچه کوچکی هم داشتیم . قسط و بهره پولهایی که قرض کرده بودیم چیزی برایمان باقی نمی گذاشت. ماشین نداشتیم . هر روز من با یه بچه بغل و یک ساک گنده وسایل او برای رفتن به اداره ساعت شش و نیم صبح از خانه بیرون می زدم.   .. برای تصور من می تونید قیافه یک زن کارمند خسته و نه چندان مرتب رو در نظر بگیرید که دیگه هیچ توجهی به خودش نداره... دلم زندگی بهتری می خواست  ولی چاره ای جز قناعت و ادامه همان راه  خانه- مهدکودک - اداره نداشتم..  در همین حین یک  اتفاق کوچیک در محل کارم رخ داد.. چیزی به اسم " اینترنت" وارد دنیای خاکستری اداره شد.. .. یک اینترنت دایال آپ در اختیار من قرار گرفت .. انگار دنیای دیگری بود که درش به سمت من باز شده بود.. روشهای سرچ  یک مطلب و ایمیل اولین چیزهایی بودند که با سعی و خطا خودم یاد گرفتم...همیشه در ذهنم مهاجرت و خروج از ایران کاری نشدنی  بود.. اصلا فکر می کردم ما هرگز نمی تونیم این کار رو بکنیم امری محال و نشدنی به نظرم میومد...اون موقع شروع کردم به گشتن در این مورد و اتفاقا برخوردم به سایت رسمی مهاجرت کانادا... برادرم سالها بود که کانادا زندگی می کرد ولی  همیشه فکر می کردم اگر از او سوالی بپرسم تصور می کنه که توقع کمکی داریم .. هرگز صحبتی در مورد مهاجرت با او نکرده بودم....اطلاعاتی هم نداشتم.. خلاصه اون سایت برای من دنیایی بود.. هی خوندم و خوندم.. گاهی از بعضی صفحه ها پرینت می گرفتم  و در حین کارم می خوندم..کلی اطلاعات به دست آوردم..حداقل اینکه متوجه شدم  مهاجرت امری شدنی است  برای کسی با شرایط من... اون زمان نه پولی برای وکیل داشتیم و نه هیچ هزینه اضافی دیگه... به هر حال متوجه شدم مدارکی که باید تهیه  کنیم چی هست  و  شروع کردم به جمع آوری آنها..پاسپورت... ترجمه شناسنامه ها و مدارک تحصیلی.. ریز نمرات.. تاییدیه مدرک مهندسی توسط انجمن مهندسان کانادا( که دو سه ماه طول کشید) عدم سو پیشینه.. گواهی حساب بانکی.. گواهی سابقه کار از اداره.. سند ازدواج.. مدارک  سیتی زنی برادرم و خلاصه خیلی مدارک و ترجمه که می تونید منو تصور کنید بدون ماشین با همون بچه بغل و همون ساک کذایی تو اون تابستون دنبال این کارها... همه اینها چند ماهی طول کشید وکم کم باید  فکر تشکیل پرونده مهاجرتی می بودم....در اطلاعات اون سایت نوشته بود متقاضیان ایران بایستی مدارکشون رو به سفارت کانادا در سوریه تحویل بدهند و فایل نامبر دریافت کنند..حالا سوریه کجا و من کجا؟ هزینه اش؟ شوهرم که حتی سربازی نرفته بود و پاسپورت نداشت و طبعا من تنها بودم.. بچه کوچیکم رو چکار کنم؟  همه اینها مسافرت من به سوریه رو ماهها عقب انداخت تا اواخر تابستان آن سال...و من بالاخره تونستم برای خودم بلیط سوریه  بگیرم..  آن موقع پروازهای ایران ایر برای دمشق جمعه ها و سه شنبه ها بود و بلیطی گرفتم که سه شنبه رفت بود و جمعه برگشت یعنی در کل سه شب بایستی در سوریه می ماندم ... فکر می کردم چهارشنبه یا پنج شنبه  می توانم مدارک رو تحویل بدم و جمعه برگردم... اولین مسافرت خارج از کشور من.. اونم تنها
یک هفته مانده به پروازم اتفاق عجیبی افتاد!! یازده سپتامبر.. برخورد هواپیما ها به برجهای دوقلو .. سفارت آمریکا در خیلی از کشور ها مدتها تعطیل شد ولی با پرس جو فهمیدم که سفارت کانادا همچنان بازه و بالاخره در موقع مقرر راهی دمشق شدم..


ادامه دارد


۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

اکنون که تو رفته ای و غروب سایه می گسترد به سینه راه

سخت است به یاد بیاوری روز میلاد کسی است که دیگر نیست... دلتنگی کلمه نخ نمایی است برای چنین وقتهایی... میبینی چقدر با جانت آمیخته بوده است . می فهمی که از یادت نرفته است..  با یادش می روی و می روی و گم می شوی در کوچه های خاطراتی که بوی عطر یاس می دهد...گیج می شوی دریاد آن احساسات مغشوش که داشتی و آهنگ هایی که تو شاد می شنیدیشان و رنگهایی که در هر جسم بی رنگی بیهوده می دیدی.. همه اینها در یک لحظه از جلوی چشمانت می گذرد... چشمت را می گشایی به برهوتی که هست و به خود نهیب می زنی: بگذار فراموش کنم 

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم

سالها قبل کارتونی رو دیدم به اسم " مولان" ..  داستان درروستایی در چین اتفاق میفتد .چین در جنگ  است و همه خانواده ها بایستی  حداقل یک " مرد" را به جنگ بفرستند... مولان تنها دخترخانواده ای روستایی است که پدری مریض دارد...دختر خودش را به جای پسر جا می زند و به جای پدر به جنگ می رود...در جریان آموزشهای سربازی و جنگ  از آنجایی که بایستی مانند پسرها رفتار  کند روی زمین تف می کند؛ آروغ می زند ؛ گشاد گشاد راه می رود ؛ با پسرهای دیگر شوخی  می کند یا به پشتشان می کوبد.. در نهایت  با اینکه چین به خاطر ابتکار عمل مولان پیروز می شود وراز مولان هم بعد از زخمی شدنش برملا می شود...آنچه که باعث شد این داستان  و آن تلاشهای مولان برای وانمود کردن به اینکه مذکر است  به یادم بیاید کارو بار این روزهای من است... کارم خیلی مردانه است بیشتر از اونی که بتوانی تصورش را بکنی و من با همه توانم سعی می کنم آن باشم که  نیستم... لباس کار سرتاسری می پوشم و پوتینهای ایمنی و  خودم رانندگی می کنم تراک فورد 350! اولها به زور سوار می شدم الان راحت شده برام..کفشهایم کثیف و گلی هستند و من اهمیتی بهشون نمی دم... ناخن هایم لاک ندارد و صورتم بدون آرایش است ... فکر می کنم توضیح کارم و پروسه استخراج نفت در این گوشه دنیا در حوصله شما نباشد ..ولی همینقدر گفتم که شما عزیزترین هایم در جریان حال و روزم باشید..راستی نازنینم گفتم تمام امروز باران بارید؟ باران در این غربتی که هیچش کششی در درونم به یادگار نمی گذارد

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گرچه پایان راه ناپیداست ؛ من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست

وقتی مهاجر باشی تغییرات زیادی در زندگیت خواهی داشت...تغییراتی که لازمه اش صرف انرژی و تلاش زیادی است. هیچ کس برای یک مهاجر در ابتدا فرش قرمز پهن نمی کند و شاید برای رسیدن به همان موقعیتی که در کشور خودت داشته ای و همون نقطه ای که الان هستی چندین سال تلاش کنی و تلاش کنی..این تداوم در تلاش انگیزه بالایی می خواد و این انگیزه باید از همون اول باهات باشه تا به اینکه به نتیجه برسی امروز با خانم دکتری هم صحبت شدم که داستان مهاجرت عجیب و جالبی داشت.حرفهای او منو یاد راه پر پیچ خمی که برای مهاجرت طی کردیم انداخت.. راهی که تو در هر لحظه شک می کنی که آیا این راه که دارم میرم درسته؟ هر لحظه از خودت می پرسی آیا اشتباه نمی کنم؟  خانم دکتر متخصص زنان و زایمان و فوق تخصص نازایی و استاد دانشگاه و حدودا شصت ساله بود. این خانم زمانی که دو فرزند داشته تصمیم به مهاجرت می گیرد.. در اون زمان کانادا پزشک ها رو به عنوان مهاجر نمی پذیرفته ولی از اونجایی نیروی پرستار می خواسته اون خانم دکتر مجددا کنکور می ده و در رشته پرستاری قبول میشه و شروع به تحصیل می کنه! فکر کنید یه طرف خودش استاد دانشگاه بوده و از اونور دانشجوی پرستاری.. وقتی  بعد از سه سال موفق به گرفتن لیسانس پرستاری رو میشه با وکیل صحبت می کنه و لی وکیل مهاجرتی مربوطه به او توصیه می کنه برای اطمینان بیشتر از قبولی در پروسه مهاجرت فوق لیسانس پرستاری بگیره! ( یعنی اگه من بودم جفت پا می رفتم تو دهن اون وکیله!! ) خلاصه خانم دکتر فوق لیسانس پرستاری رو در شهر دیگه ای غیر از محل سکونتش شروع می کنه و دو سال آزگار دیگه هر هفته چند روز رو در شهر دیگه ای در یک اتاق دانشجویی سر می کنه برای گرفتن اون فوق لیسانس ... خلاصه مدارک حاضر میشه و وقتی تقاضا رو توسط وکیل می دهند چهار سال طول می کشه و البته در حین آن خانم دکتر مدرک زبان آیلتس هم ارائه می دهند تا اینکه بالاخره می تونند مهاجرت کانادا رو بگیرند... داشتن اینهمه انگیزه برای کسی که مسلما از نظر معیشتی و موقعیت اجتماعی در سطح بالایی بوده برایم جالب و عجیب بود. خودم حتما یه روزی داستان مهاجرت خودمان و زحماتی که برای آن کشیدم رو تعریف خواهم کرد ولی مطمئنا به پای اینهمه زحمت آن خانم دکتر ( که فقط هدفش رساندن بچه هایش به اینجا بوده ) نمی رسه... راستش گذشته از اینکه آیا مهاجرت درست است یا نه.. اینکه آیا ارزش اینهمه زحمت رو داره یا نه و اینکه آیا بهترین کار ممکن است یا نه من واقعا از اینهمه انگیزه و تلاش تحت تاثیر قرار گرفتم...
عکسهای زیر دیروز جمعه اول جولای -روز ملی کانادا- گرفته شده.. فکر می کنید من این عکسها رو من گرفتم؟ نه!! من سر کار بودم .. یعنی اینجا کانادا دی "سگ" سر کار نمیره که من رفتم! یه چیزی تو مایه های عاشورا تاسوعای خودمونه مثلا...
 راستی وبلاگ بعدی که دوست دارم بگم؟ وبلاگ رها و اینم آدرسشه  چرا در مورد وبلاگها نظرتونو نمی نویسین؟ 

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...