۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه - داستان مهاجرت قسمت اول

این روزها باز هم کم حوصله  شده ام علتش را هم می دانم ولی این بار می خواهم در مواجهه با این موضوع رفتاری متفاوت با قبل داشته باشم (و ای کاش که بتوانم). می خواهم اینجا بیشتر بنویسم . در بیشتر مواقع ارتباط با شما و احساس اینکه دوستانی دارم که می توانم باهاشون حرف بزنم حالم را بهتر می کند ( هر چند هر چیزی را نمی توانم اینجا بنویسم و محدودیت دارم) فکر کردم حالا که گفتید داستان مهاجرتمون رو بنویسم شروع کنم به نوشتن آن . نمی دانم چقدرش را و با چه جزییاتی بتوانم به یاد بیاورم. انتظار هیچ چیز خارق العاده و یا اتفاق خاصی در این خاطرات نداشته باشید.. همون چیزهایی که احتمالا برای خیلی از مهاجرین پیش اومده ولی بالاخره باید حرفی برای گفتن پیدا کنم نه؟
ولی قبل از شروع اولین قسمت  داستان مهاجرت دو تا مطلب بی ربط بگم
یکی اینکه مادر شوهرم برای  یکی دو ماه مهمون ما خواهد بود... من بعد از فوت مادرم به خصوص به خانمهای مسن علاقه زیادی پیدا کردم.. یعنی می میرم برای حرف زدن با پیرزنها! توی پارک توی  مهمونی هر جا که بشه دلم می خواد بتونم با خانم مسنی که  شبیه مامانها باشند حرف بزنم  و واقعا لذت می برم.. در مورد مادر شوهرم باید بگم خیلی خودمو لوس می کنم بلکه کمی  مادر بشه برام.  خوب اونم به هر حال بچه خودش براش یه چیز دیگه است  و ضد حالهای اساسی می خورم اغلب ولی مگه من ول کنم؟  خلاصه این یکی دو ماه آینده منتظر ماجراهای تلاشهای من در بدست آوردن یک عدد" مامان" باشید
 دوم اینکه  قبل از اینکه شروع به کار بیرون بکنم کلی توی باغچه گل و گلکاری کرده بودم.. با یه عشقی... .. گلها منو یاد احساسم در اون موقع می انداخت.. امروز دیدم همه گلها خشک شده اند.. گریه ام گرفت...دیدم اون احساسم و گلها با هم نابود شدند و انگار یه نشونه ای بود برام .اینقدر این مدت گرفتار بودم که نفهمیدم اینها کی  از داغی هوا و بی آبی خشک شدند عکسهای قبل و بعدش رو میزارم 


و اما داستان مهاجرت
اوایل سال هشتاد شمسی بود.. چند ماهی بود که آپارتمانی خریده بودیم و تا خرخره زیر بار قرض و قوله بودیم...تنها بانکی که ازش وام نگرفته بودیم "بانک خون " بود به گمانم...شوهرم دانشجو بود و بچه کوچکی هم داشتیم . قسط و بهره پولهایی که قرض کرده بودیم چیزی برایمان باقی نمی گذاشت. ماشین نداشتیم . هر روز من با یه بچه بغل و یک ساک گنده وسایل او برای رفتن به اداره ساعت شش و نیم صبح از خانه بیرون می زدم.   .. برای تصور من می تونید قیافه یک زن کارمند خسته و نه چندان مرتب رو در نظر بگیرید که دیگه هیچ توجهی به خودش نداره... دلم زندگی بهتری می خواست  ولی چاره ای جز قناعت و ادامه همان راه  خانه- مهدکودک - اداره نداشتم..  در همین حین یک  اتفاق کوچیک در محل کارم رخ داد.. چیزی به اسم " اینترنت" وارد دنیای خاکستری اداره شد.. .. یک اینترنت دایال آپ در اختیار من قرار گرفت .. انگار دنیای دیگری بود که درش به سمت من باز شده بود.. روشهای سرچ  یک مطلب و ایمیل اولین چیزهایی بودند که با سعی و خطا خودم یاد گرفتم...همیشه در ذهنم مهاجرت و خروج از ایران کاری نشدنی  بود.. اصلا فکر می کردم ما هرگز نمی تونیم این کار رو بکنیم امری محال و نشدنی به نظرم میومد...اون موقع شروع کردم به گشتن در این مورد و اتفاقا برخوردم به سایت رسمی مهاجرت کانادا... برادرم سالها بود که کانادا زندگی می کرد ولی  همیشه فکر می کردم اگر از او سوالی بپرسم تصور می کنه که توقع کمکی داریم .. هرگز صحبتی در مورد مهاجرت با او نکرده بودم....اطلاعاتی هم نداشتم.. خلاصه اون سایت برای من دنیایی بود.. هی خوندم و خوندم.. گاهی از بعضی صفحه ها پرینت می گرفتم  و در حین کارم می خوندم..کلی اطلاعات به دست آوردم..حداقل اینکه متوجه شدم  مهاجرت امری شدنی است  برای کسی با شرایط من... اون زمان نه پولی برای وکیل داشتیم و نه هیچ هزینه اضافی دیگه... به هر حال متوجه شدم مدارکی که باید تهیه  کنیم چی هست  و  شروع کردم به جمع آوری آنها..پاسپورت... ترجمه شناسنامه ها و مدارک تحصیلی.. ریز نمرات.. تاییدیه مدرک مهندسی توسط انجمن مهندسان کانادا( که دو سه ماه طول کشید) عدم سو پیشینه.. گواهی حساب بانکی.. گواهی سابقه کار از اداره.. سند ازدواج.. مدارک  سیتی زنی برادرم و خلاصه خیلی مدارک و ترجمه که می تونید منو تصور کنید بدون ماشین با همون بچه بغل و همون ساک کذایی تو اون تابستون دنبال این کارها... همه اینها چند ماهی طول کشید وکم کم باید  فکر تشکیل پرونده مهاجرتی می بودم....در اطلاعات اون سایت نوشته بود متقاضیان ایران بایستی مدارکشون رو به سفارت کانادا در سوریه تحویل بدهند و فایل نامبر دریافت کنند..حالا سوریه کجا و من کجا؟ هزینه اش؟ شوهرم که حتی سربازی نرفته بود و پاسپورت نداشت و طبعا من تنها بودم.. بچه کوچیکم رو چکار کنم؟  همه اینها مسافرت من به سوریه رو ماهها عقب انداخت تا اواخر تابستان آن سال...و من بالاخره تونستم برای خودم بلیط سوریه  بگیرم..  آن موقع پروازهای ایران ایر برای دمشق جمعه ها و سه شنبه ها بود و بلیطی گرفتم که سه شنبه رفت بود و جمعه برگشت یعنی در کل سه شب بایستی در سوریه می ماندم ... فکر می کردم چهارشنبه یا پنج شنبه  می توانم مدارک رو تحویل بدم و جمعه برگردم... اولین مسافرت خارج از کشور من.. اونم تنها
یک هفته مانده به پروازم اتفاق عجیبی افتاد!! یازده سپتامبر.. برخورد هواپیما ها به برجهای دوقلو .. سفارت آمریکا در خیلی از کشور ها مدتها تعطیل شد ولی با پرس جو فهمیدم که سفارت کانادا همچنان بازه و بالاخره در موقع مقرر راهی دمشق شدم..


ادامه دارد


۲ نظر:

goldooneh گفت...

file number shohare manam daghighan rooze 10 sep sader shodeh bood,inghadr karesh be khenesi khord ke ma ezdevaj kardimo manam oomadam roo filesho baham raftim mosahebeh.

مریم گفت...

سلام گلدونه جون.. خیلی خوش اومدی عزیزم.. پروسه مهاجرت ما هم خیلی طول کشید یعنی اثر یازده سپتامبر بوده؟ حالا تعریف می کنم که کی مصاحبه رفتیم و چی شد...

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...