۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

اکنون که تو رفته ای و غروب سایه می گسترد به سینه راه

سخت است به یاد بیاوری روز میلاد کسی است که دیگر نیست... دلتنگی کلمه نخ نمایی است برای چنین وقتهایی... میبینی چقدر با جانت آمیخته بوده است . می فهمی که از یادت نرفته است..  با یادش می روی و می روی و گم می شوی در کوچه های خاطراتی که بوی عطر یاس می دهد...گیج می شوی دریاد آن احساسات مغشوش که داشتی و آهنگ هایی که تو شاد می شنیدیشان و رنگهایی که در هر جسم بی رنگی بیهوده می دیدی.. همه اینها در یک لحظه از جلوی چشمانت می گذرد... چشمت را می گشایی به برهوتی که هست و به خود نهیب می زنی: بگذار فراموش کنم 

۲ نظر:

مژده گفت...

اما نمي شه فراموش كرد.... حستو درك مي كنم... شاد شاد باشي

مریم گفت...

از هم حسیت ممنونم مژده جان

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...