۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

داستان مهاجرت قسمت چهارم


گفتم که با خانواده ای ایرانی آشنا شدم و تلفن اتاق ایشان را گرفتم..یکی از خانمها که با شوهر و پسرش در یک اتاق بودند و دو تا خانم دیگه با هم در یک اتاق دیگر.. شب ساعت از یازده شب گذشته بود .. من در اتاقم بودم که در زدند.. هیچ راهی برای اینکه بدانم پشت در کیه نداشتم (احتمال می دادم همان خانمها باشند که مثلا برای صحبت آمده باشند) ولی به هر حال قبل از اینکه در را باز کنم برای اطمینان به اتاق ایشان زنگ زدم ولی با کمال تعجب دیدم آنها در اتاقشان هستند... با عجله گفتم یکی پشت در اتاق منه و من نمی دونم کیه! می تونید بیایین؟ و به طرف در رفتم و می تونید حدس بزنید که کی پشت در بود! همون جوونک رسپشن!! با لبخند و بعد از سلام گفت که ماهر پیغام گذاشته که تو باهاش تماس بگیری... تشکر کردم و خواستم که در را ببندم که با پایش مانع بسته شدن در شد! و با کمال پررویی همینطور که به من نگاه می کرد اومد توی اتاق! یه جور نگاه می کرد که انگار به شکارش نگاه می کنه و من که یک قدم عقب رفته بودم پشتم به دیوار راهرو ورودی اتاق بود و راهی برای عقب رفتن بیشتر نداشتم... به دقیقه ای نکشید که دیدم اون دو تا خانم ایرانی که یکی به عنوان اسلحه چنگال دستشه و اون یکی  کارد میوه خوری یک بار مصرف پشت سر پسره وایسادن.. جوونک هم بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت... اون شب تا یکی دو ساعت با اون خانمها حرف زدیم و البته آخرش به خنده و شوخی و یادآوری صحنه اسلحه های سرد آنان (چنگال و کارد یک بار مصرف) گذشت.. من علیرغم اصرار آنها که آن شب را در اتاق آنها بخوابم چون فکر می کردم امکان نداره دیگه اون پسره پیداش بشه دراتاق خودم موندم. همینطور هم شد من دیگه آن جوونک رو تا روز آخر موقع تحویل اتاقها ندیدم.
باید بگم بعد از این جریان دیگه همه جا همراه اون خانمها بودم و خیلی به من خوش گذشت...دیگه دمشق با اون آب میوه ها و ذرت های شیرین پخته و کره زده که کنار خیابون  می خریدیم.. دمشق با اون قهوه خونه ها همراه موسیقی عربی و چای و قلیون.. دمشق با بازار حمیدیه و باب توما که دیگه بدون ترس متلک درش قدم می گذاشتم ( باید بگم سوری ها خیلی عادت متلک گفتن دارند و خیلی ها مخصوصا مغازه دارها فارسی می دونند و به زنهای ایرانی که به واسطه مانتو روسری مشخص هستند متلک می گند.. هنوز متلک  "ایرانی.. ایرانی.. خیلی قشنگی!" را یادم نرفته ... احتمال اینکه توی بازار یه یاروی نخراشیده دنبال سرتون راه بیفته و همینطور عربی بلغور کنه خیلی زیاده..)  من اون موقع سوریه را (از نظر فرهنگی) خیلی عقب تر از ایران دیدم و بیچاره ما ایرانیها که بیشتر کشورها ترجیح می دن تو "سوریه" سفارت داشته باشند و تو ایران نه!!
بالاخره دوشنبه موعود رسید و به سفارت رفتم و فرمهای پر شده و همه مدارک رو تحویل دادم.. مبلغی هم که بابت پروسسینگ فی به سفارت باید می پرداختم و در آخر با یک عدد " فایل نامبر" از در سفارت خارج شدم. سه شنبه هم پرواز به طرف ایران بود و من در راه برگشت فکر می کردم که نور امید یک تحول در اون ته تهای دالان دراز تاریک زندگی برایم روشن شده.. غافل از اینکه آنقدر سختی در چند سال آینده در انتظارم هست که اصلا فراموشم می شود منتظر چیزی به اسم مهاجرت هستم... از این جا به بعد به مدت چند سال ( که سالهای سخت زندگیم بودند) آنچه بر من گذشت  چندان ربطی به مهاجرت ندارد... شاید قسمت بعدی داستان مهاجرت را با یک جهش چند ساله از این "سالهای خاکستری" ادامه بدهم...

۱ نظر:

مریم گفت...

مریم جون سلام وبلاگت با این آدرس باز نمیشه ...هنوز باز کردن قفل ایفون آخرین مطلبت هست

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...