۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

رد پای تنهایی و شکر آرامش

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود!!

 لیک به خون جگر شود...

الان این شعر رو بزارین آهنگ پس زمینه زندگی من!  خوب گاهی زندگی سخت میشه کاریش هم نمیشه کرد....
هوا خیلی خوب شده  در حقیقت باید بگم حدود سی درجه گرم شد یکی دو روز گذشته! یعنی قد یه زمستون به تابستون. حالا نزدیک صفره هوا . برای ما که از منهای سی درجه پرت شدیم تو این هوا مثل یکی دوهفته بعد از عیده که بری شمال کنار دریا.  تنها کاری که تو این هوای آروم دوست دارم بکنم می دونین چیه؟ سرمو بندازم پایین و برم و برم ...فقط به صدای خش خش برفهای زیر پام گوش بدم و سایه های بلند تر از حد معمول درختها رو نگاه کنم. گاهی هم برگردم و رد پای تنهاییم را  روی برفها ببینم که چه مسیرکج و کوله ای را آمده ام.
پ.ن.عکس زیر رو ده دوازده روزقبل گرفتم. الان رودخونه های اطراف بعد از یکی دوهفته سرمای آنچنانی تبدیل به قالبهای یخ عظیمی شده اند که با ماشین میشه روشون رفت.
پ.ن. یک سال پیش در چنین روزی اینو نوشتم. به نظر شما عاقل تر شدم؟ من که فکر نکنم.


۱۹ نظر:

جلیله گفت...

خوبیه هوای اونجا همین متغیر بودنشه. از نظر من هوا چه گرم باشه چه سرد منظورم ناحیه آب و هوائیه، اگه طبیعت متغیری داشته باشه خیلی خیلی راحت تر میشه تحملش کرد!
مثلا الان تهران شاید چندین ماهه که اکثرا یه مدله! حالا برای دلخوشی ماها یکی دوبار یه نمی زد ولی نذاشت یه کم لذتشو ببریم و زود ازمون دریغ کرد و دوباره برگشت به بدقلقی های خودش!!!!

موفق و شاد باشی

ناشناس گفت...

ُسلام مریم جان
یه بیت از حافظ نوشتی که خیلی قشنگ راستش منم دوست داشتم یه شعر پیدا کنم که همین مضمون و داشته باشه و به لطف گوگل شعر زیر که از استاد هوشنگ ابتهاج هست رو پیدا کردم .امیدوارم از این شعر خوشت بیاد.
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر غافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است

محمدرضا گفت...

خوبه كه به خون جگر لااقل شده. غم انگيز اينه كه خيلي ها به جون جگر هم نميتونند.

تابستانتون مبارك!

با اين اوضاع جوي، اگه نخست وزير كانادا يا ملكه انگلستان هم برام دعوت نامه بفرستند نميام كانادا!!(حيف كه شكلك باد زدن خود و عينك دودي به چشم نداره اين وبلاگ!!)

محمدرضا گفت...

اين دو وبلاگ هستند. يادم نيست ولي از يكي دانلود كردم دفعه پيش. سريال نامبر خواست كه نداده توي سايت. الان توي كافي نت هستم. بايد برم و ببينم همون هست يا نه:

http://www.downloadha.com/tag/%D8%AA%D8%A8%D8%AF%D9%8A%D9%84-mp4-%D8%A8%D9%87-mp3/

http://cloobdownload.com/tag/%D8%AA%D8%A8%D8%AF%D9%8A%D9%84-mp4-%D8%A8%D9%87-mp3/

امتحان كنيد ببينيم چي ميشه.

مریم گفت...

جلیله جان
آره اینجا همه چیز ثابته و هوا متغیره؛ ایران همه چیز متغیره و هوا ثابت! تورنتو حتی از اینجا هم متغیر تر بود هواش. توی هوایی که اصلا انتظارشو نداری یهو بارون سیل آسا میومد یا وسط زمستون یه جبهه گرم میومد همه تابستونی می شدند.

ناشناس عزیز
چقدر این شعر قشنگ و وصف حال من بود. گاهی تعجب می کنم که از این یکی دو خط مبهم من یکی پیدا شود و اینجور نوشته ای برایم بفرستد. همین که اولش گفت "امروز نه آغاز و نه انجام جهان است" همون حرفی است که من لازم داشتم بشنوم."گر مرد رهی غم مخور از دوری ودیری... مرسی که اینقدر با من همدل بودین.

محمدرضا جان
آره می دونم اون خیلی غم انگیزه که با خون جگر هم هیچ لعلی درست نشه. هوا اتفاقا هیجان انگیزه:) برای همین یکی از صحبتهای معمول آدمها تا به هم می رسن در مورد هواست! چون هر روز تغییر می کنه.

شادی گفت...

وایییی چه هیجان انگیز.من عاشقه اینم که دریاچه و .... یخ زده ببینم.
فک کنم کل کانادا اینجوری باشه.ما دیروز اول صبح هوای آفتابی داشتیم و خیلی باحال بود.انقد خوب بود که من با ژاکت رفتم بیرون.تقریبا ۴ ۵ ساعت بعد که از کتابخونه میومدم بیرون.هوا سرد شده بود وحشتناک تازه برف هم میومد.بعد شد تگرگ ،و بعد بارون ........ اینجا تو یک روز ۴ فصل سال رو تجربه میکنی.

مریم گفت...

مریم جونم...اااا..چقد من حس تو رو الان دارم..
من ام دلم می خواد...راسه یه جنگل بگیرم و برم برم...

به سوي کانادا گفت...

سلام مريم خانوم
جانا سخن از زبان ما مي گويي.من هم اوضاع مشابه و شايد بدتر را دارم ولي خوب چه ميشه کرد.
life is nothing but patience and forgiveness
با ارزوي روزهاي بهتر.

مانا گفت...

سلام عزیزم.امیدوارم یه روزی بیام اونجا و با هم دو نفری دست در دست روی برفها راه بریم و حالشو ببریم.
خدا رو شکر که هوا گرمتر شده.

مریم گفت...

سارای عزیز
هلیفکس هستین شما نه؟ از اونتاریو گرمتره؟ فکر کنم رطوبتش بالا باشه مثل تورنتو.

مریم جون
مرررسی تو همیشه همراه منی:)

به سوی کانادا-آقا شهرام عزیز
سلاام. پارسال دوست امسال آشنا:) ای خدااا حال مارا به از این کن.

مانا جون
:) امیدوارم هر چه زودتر کارتون درست بشه و ببینیم همدیگرو. مشغله های زندگی اینجا مخصوصا سالهای اول اینقدر زیاده که آدم دوستی و اینا یادش میره بعد هر از چند گاهی چون احساس خلا می کنه مثل من اینجوری میشه و بعد دوباره میفته تو همون مسیر پر شتاب.

RS232 گفت...

سلام مریم جان
من صدای گیتار دخترت را شنیدم ولی نتوانستم صدای خودت را بشنوم. ظاهرا دیر رسیدم و فایلش پاک شده. امیدوارم که زمستان را به خوبی و خوشی سپری کرده و به استقبال بهار سبز بروی.

مریم گفت...

آرش جان دويست و سي ودو
مرسي كه گوش كردي زياد فرقي نداره صداهامون شبيه همه:) اتفاقي پستي كه مربوط به پارسال اين موقع است نگاه كردم(لينكش رو هم همينجا گذاشتم) اولين كامنت شما رو ديدم. مال يكسال پيش! و حالا داري ميري...

RS232 گفت...

جایی نمیرم مریم جان فقط چند صباحی استراحت وبلاگی میکنم. راستی عجب تبلیغ ضایعی از وبلاگم کرده بودم. از دیدنش کلی خجالت کشیدم!!!

مریم گفت...

آرش عزیز
تبلیغ جوادی بود؟:))) نه ولی وقتی اومدم اصلا باورم نمیشد!! عالی بود! چقدر هم تند تند می نوشتی . من معتاد شده بودم دم به دم رفرش کنم یه پست جدید ببینم:) ببین یه سال پیش هم برای ما شده نوستالژی. خاطره می سازیم الکی الکی...

مریم گفت...

بازم برای آرش
وقتی اون پیغام رو خوندم و دیدم به جای اینکه بگی "سه سال است به آمریکا آمده ام" گفته ای سه سال است به آمریکا رفته ام! چشمم زیاد آب نمی خورد :) آیکون بدجنسی در حد تیم ملی

RS232 گفت...

پیر شدیم دیگه ننه!

چنگ گفت...

توی چنین هوایی که توصیف کردی میدونی من چه کاری دوست دارم بکنم؟
دوست دارم یک گوشه دنج پیدا کنم با چوب و برگهای خشک آتش روشن کنم کنارش بشینم و دستهام رو بگیرم روی آتش و چشم از آتش بر ندارم فقط گوش کنم صداهای اطراف ،بوی آتش ،دستهام وچشمهایم گرم می شود ،کم کم مسخ آتش میشوم،دیگر صدایی نمیشنوم و بویی نمی فهمم،چیزی نمیبینم،مسخ،مسخ میشوم...میروم وسط آتش ،افسانه ابراهیم درآتش، از همه چیز و همه جا فاصله میگیرم، ابراهیم میشوم و آتش برایم گلستان میشود....

مریم گفت...

منم آتش را خیلی دوست دارم. بوی آتش!مسخ آتش شدن...ولی فکر نمی کنم هرگز بتوانم ابراهیم در آتش شوم. همان لحظه اول شک می کنم که نکند مرا بسوزاند و می دانی که شک کردن در آتش حتی یک لحظه مساوی است با سوخته شدن.

چنگ گفت...

درسته " شک " و " سوختن " این دو عنصر وجود من است
من معتاد سوختنم و گلستان فقط یک سراب است

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...