۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

به قدر امشب که فرصتی هست


چند روز دیگه درسم تموم میشه.. شاید منطقی تر بود صبر کنم تا اون امتحان آخر رو هم بدم بعد با خوشحالی بیام اینجا بنویسم : درسم تموم شد!  من که اینقدر دلتنگی اینجا  و شما رو کشیده بودم این چند روز هم روش! ولی انگار همیشه از انتظار و یه ذره مونده  به مقصود بیشتر از" رسیدن" لذت می برم! مثل همون قصه که اسفند رو بیشتراز عید دوست دارم یا پنج شنبه های ایران رو بیشتر از جمعه و جمعه های اینجا رو بیشتر از شنبه یکشنبه هایش... خلاصه همیشه با این انتظاراست که دل آدم غنج می ره.. از الان مثل روز برام روشنه که چند روز یا حتی چند هفته اول بعد از تموم شدن درسم به یه خلا می رسم..منظورم یه جور پوچیه . همیشه وقتی خیلی سرم شلوغه و بعد یهو خلاص میشم تا مدتی نمی دونم باید چکار کنم. البته الان می دونم که می خوام به طور جدی دنبال کار بگردم. می خوام توی این کار برخلاف همیشه مرتب باشم. چند تا کار مرتبط هست که می تونم براشون اقدام کنم. می خوام برای هر کدوم رزومه جداگانه درست کنم و مثل آدم یه فولدر درست کنم توی ایمیلم و ایمیل های مربوطه رو توش بزارم تا در خیل ایمیلها گم نشه و بدونم کجاها اقدام کردم. می خوام روزی چند ساعت وقتمو روی این موضوع بزارم . خیلی کارهای دیگه هم دلم می خواد.. مثلا کمی ورزش و مخصوصا پیاده روی و دوچرخه سواری وکمی خواب بیشتر....
دلم می خواست از امتحانها بگم و درسها ولی دیدم نه من حوصله نوشتنشو دارم و نه شما حوصله خوندشو. کی می خونه این چیزا رو؟ فکر نکنم دلم برای کسی از کالج تنگ بشه. همکلاسی هایم بچه هایی بودند با چندین سال اختلاف سن با من و غیر هم زبان. دوستی با من عجیب ترین چیز ممکن برایشان بود . من خیلی تنها بودم. از ته قلب دعا می کنم کاری گیر بیارم که محیطش کانادایی نباشه و مهاجر توش زیاد باشه. مهاجرها از هر ملیتی که باشند خیلی همدیگرو  درک می کنند.
نمی دونم چرا دلم می خواد بگم برام دعا کنید؟ راستش این جمله خیلی برام معنی نداره وقتی کسی اینو میگه حدس می زنم یه جور دکوریه این جمله..کی میاد برای کسی دعا کنه؟ از این حال عجیب و هذیانیم همین بس که دیروز دلم می خواست یه پیرزن مهربونی نزدیکم بود. مثلا یه فامیل یکی که آدم بتونه خودشو فرو کنه تو بغل چاق و چله اش و براش لوس بشه. یکی که دلش برای آدم شور بزنه یا تنگ بشه... یکی که یه غذای خیلی دهاتی با یه مزه استثنایی برای آدم درست کنه. 

هذیان 1: دیشب خواب دیدم پروانه شده ام الان شک دارم  انسانی هستم که خواب دیده پروانه  شده یا پروانه ای که خواب دیده انسان است.
هذیان 2: گاهی نمی دانی این سایه ها در شب بازی ماه است با مهتاب یا روحی است متلاطم که در مهتاب شنا می کند.

۱۴ نظر:

ناشناس گفت...

Sorry Dokhtar amoo jan

In haziyanha ro man aslan nafahmidam chi hast! Kash sade tar mineveshty ta mifahmidam hcy migin shoma! rasty deltang pedar nabashin. Rasty ceh doayi baratoon bekonam?
Reza-BC

امیر حسین گفت...

چی میشه این امتحانهای خانوم ما تموم بشه بالاخره .بعدش ببینیم چیکار باید بکنیم توی این مملکت غریب ....ایشالا که نمره خوب میگیرین و به خیر و خوشی سلامتی

فرزان گفت...

تبریک میگم که درس. مشق نم.م داره میشه
من از ته ته دلم برات دعا میکنم که با نمرات خوب قبول بشی بعد عم یه کار خوب با محیط شاد ،متنوع و هیجان انگیز پیدا کنی(چی شد فکر کنم اینا شرایط یه آتش نشان شد... .. :)
تازشم خیلی هم حوصله خوندن داریم ...
نویسنده یکم تنبل شده...:)

sharifeh گفت...

سلام مریم جان، از این ورا؟ خوب میزاشتید وقتی کار پیدا کردید و یه مرخصی گرفتید میومدید یه پست میزاشتید! چه کاریه خودتو اذیت میکنی عزیزم؟
من که دیگه داشتم قطع امید میکردم.
از این حرفا گذشته با حرفاتون خیلی موافقم مخصوصا بخش دعاش چون دقیقا یه مادر یا یکی که دلسوز آدم هست میتونه کسی باشه که ازش التماس دعا بکنی. حالا با این حال من همینکه گفتید برام دعا کنید، با اینکه ادامه حرفتون رو نخونده بودم یه مکث کردم و شما رو به خدا سپردم.
دوستت شیرین

سان شاین گفت...

سلام مریم جان
خیلی خوشحال شدیم و ارزو میکنم بزودی کار خوبی پیدا کنی مریم جان تو دلت خیلی زلاله و مطمئنم هر چی بخواهی بهش می رسی
ما دوست داریم و بهت فکر میکنیم
سان شاین و رضا و ارغوان

مریم گفت...

رضا جان
ممنون که هذیانها رو خوندی.. اگه هذیون قابل فهم بود که اسمش هذیون نبود عزیزم... یه تفکرات بی منطق و در هم برهمه اینا زیاد معنی نداره ولی هست. پدرم اینا شنبه رفتند و من واقعا بعد از رفتنشون بد اخلاق بودم و عصبی ..مثل اینکه چیزی گم کردم. این از معدود زمانهایی بعد از ازدواج پدرم بود که واقعا دوستش داشتم نمی دونم چرا اینجوری بود. چند بار متوجه شدم چقدر وقته دارم پیوسته نگاهش می کنم.. به هر حال دلتنگی بود احتمالا...

مریم گفت...

امیر حسین جان
امتحانهای خانم هم تموم میشه... اومدن تو این مملکت غریب بدیش اینه که تا کلی وقت آدم تو مرحله گذاره و همش با خودش می گه بالاخره چکار باید بکنم.

مریم گفت...

فرزان عزیز
:)) آتش نشان که خیلی خوبه ... از شمردن پرنده های مهاجر که بهتره! ( یه شغل اینجوری پیدا کردم فقط بدیش این بود که صبح تاشب باید بیرون باشم شروعش هم چهار صبح بود:)
راست میگی برای نوشتن اینجا تنبل شدم. نمیشه گفت اصلا اصلا وقت نداشتم ولی حرفم نمیومد. بزار درسم تموم شه هر روز می خوام بنویسم که خسته بشین بگین بابا بی خیال...

مریم گفت...

شیرین عزیز
وااای مردم از خنده! راست می گی ها مرخصی به همین دردها می خوره خو...
فدات شم بابت همون مکثی که کردی. آره دلم مامان می خواد.. فکر کن به این سن آدم دلش مامان بخواد.. یه خانم نرمالو و تپل مهربون مثلا خاله ای چیزی هم بد نیست. ولی متاسفانه هیچ کدوم از موارد بالا رو ندارم.

مریم گفت...

سان شاین عزیز
ایییی کجایی شما ؟؟ احوالات؟ کاش میشد اندازه گرفت که بگم چقدررر از دیدن شما خوشحال میشم. بی نهایت برام انرژی دارین. مرسی.

علیرضا گفت...

مسلما حستون طبیعی هست و پیشنهاد می کنم خودتون برای خودتون کمی دعا کنید البته در خلوت

مریم گفت...

علیرضا عزیز
ممنونم. دعای آدم در حق خودش احتمالا همون تلاش و انرژی مثبتی که برای رسیدن به هر هدفی می کنه درسته؟

az farda گفت...

واقعاً قدرت قلم خوبی داری شما خانم کیف میکنم واقعاً آدم خسته نمیشه
من چند ساله وبلاگ شما رو میخونم از همون اوایل امروز یهوئی هوس کردم کامنت بذارم.....

مریم گفت...

از فردا
ممنونم دوست عزیز. لطف دارین.. اونوقت میشه بپرسم شما چرا هیچ وقت کامنت نمی گذاشتین؟

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...