۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

آرزوهای من خاطره باز

می خواهم لیستی از آرزوهایم تهیه کنم. شاید باور کردنی نباشه که در بیشتر سالهای عمرم آرزوی آنچنانی نداشته ام. شاید هم بوده چیزهایی که دلم بخواهد اونجور بشود ؛شک ندارم که بوده ولی نشده آنچه که می خواستم و انگار با "آرزو کردن" قهر کرده بودم همه این سالها... ولی الان می خواهم باز بهشون فکر کنم . حتی می خواهم اینجا هم بنویسمشان. شاید لیستم را به در یخچال یا بالای تخت هم بزنم حتی! جایی که هر روز ببینم. یا به این نتیجه می رسم که اینها آرزوم نیستند و نبوده اند و عوضش می کنم و بهترش را می نویسم یا بهشون می رسم و با خوشحالی روی تک تکشون خط می کشم و می گم اینم از این!!  "ویکی "- یکی از معلمهای این ترم که حرفهای خوبی می زند- می گوید هر آرزویی داشته باشی و بهش فکر کنی و بنویسیش عملی میشه! چند بار تا حالا خواسته از آرزوهایمان از زندگی رویایی که دوست داریم داشته باشیم و یا از شغل رویایی مان صحبت کنیم.  از وقتی ویکی این کک رو به جون ما انداخته تازه یادم افتاده که بعععله ما هم کلی چیزها می خواهیم که هنوز بهش نرسیده ایم. دارم واضح تر و مشخص تر بهشون فکر می کنم. اصلا هم نمی خوام فکر کنم این تصورات نشدنی یا امکان ناپذیره یعنی ممکنه کاملا بلند پروازانه باشه.

* شما هم دوست دارید آرزو و یا رویایی رو بنویسید؟ 
** امروز با بوی یک عطر پرت شدم به 17-18 سال قبل.. همینقدر بگم یه تصویر خیلی قشنگ تو قاب خاطره  که با بوی یک عطر زنده شد ...برگشتم به صاحب اون بو نگاه کردم و نمی دونم چقدر نگاهش کردم ... کلی خاطره مثل اسلایدهای خش خشی و سیاه و سفید آپارات جلوم رژه رفت تا به خودم اومدم و نگاهم رو کنار کشیدم...

۲۸ نظر:

رز / نیمه ی پنهان گفت...

مریم جان من هم یک مدتی به نوشتن این ارزوها عادت کرده بودم . بعضی هاش شد و لی چند تاییش نشد که نشد. منم دیدم نمیشه یا همه اش یا هیچی . اینه که مدتیه از این کار دست برداشتم ببینم این فرشته یآرزوها خودش خجالت میکشه یا نهاز من پرو تره.

مریم گفت...

رز نازنین
باور می کنی من حتی آرزویی نداشتم که بخوام بنویسم؟ هیییچ چیز دلم نمی خواست! سالها اینطور بودم. زندگیم بر اساس آنچه که عقلم می گفت بهتر است پیش می رفت. الان دلم می خواهد چیزی دلم بخواهد.

shirin گفت...

سلام مریم جان
من یاد فیلم The Bucket List افتادم!
نمیدونم دیدین یا نه؟ انگار باید پام لب گور باشه تا آرزوهام رو بنویسم :))
فکر خوبیه برا اینکه تمرین دوست داشتن خودمون رو بکنیم :)
I like it

فرزان گفت...

سلام
من و خانومم این کارو کردیم یه محل لهتر از یخچال هم هست برا ما خوره های اینترنت
عکس چبزی رو که میخواهین backgroung descktop کنین ،100% جواب میده
خانمومم از مدت ها میگفت بیا ماشینمونو
عوض کنیم (ماشین صفر و قیمت آنجنانی...)
ما هم با استفاده از این روش الان سوار
ماشین جون هستیم... :)
در کل موافقم این کارو بکن ...

sahar گفت...

نمیدونی من چقققققققدرررررررررر ارزو دارم مریم...
هرروز به جای اینکه به چندتاشون برسم شونصدتا بهش اضافه میشه

RS232 گفت...

فکر جالبی برای آرزوهایت کردی مریم جان. من هم کلی آرزو داشتم ولی الآن دیگر عملی کردنش کمی مشکل و یا بی معنی است. مثلا آرزو داشتم که پشت وانت پیکان سوار شوم و در حالیکه با سرعت حرکت می کند آن عقب باد بخورم. یا اینکه آرزو داشتم یک قطار برقی داشته باشم که از بالایش دود بیرون بدهد و سوت بکشد. البته یک آرزوی دیگر هم داشتم که پس از چندین سال برآورده شد و آن داشتن قایق های آلومینیومی و الکلی بود که در شاه عبدالعظیم به قیمت ده تومان می فروختند. وقتی پنبه آغشته به نفت یا الکل را در جلوی آن می گذاشتم و آن را روی آب قرار می دادم صدا می داد و بر روی آب حرکت می کرد. یکی از عمه هایم که پس از سی سال از امریکا به ایران آمده بود آن را برایم خرید.

مها گفت...

من فکر می کنم زمانی که زندگیمون آرومه آدم آرزویی نداره . پس یه جورایی نداشتن آرزو هم بد نیست .

مریم گفت...

شیرین جان
خیلی خوب گفتین: "تمرین دوست داشتن خودمون" منم همینو می خوام.

فرزان عزیز
دسک تاپ کامپیوتر عجب ایده باحالیه... درسته برای ما "کامپیوتر باز" دسک تاپ آشنا ترین جاییه که هی بهش نگاه می کنیم. ممنونم . حتما به محض روشن شدن تکلیفم که چی می خوام عکشو میزارم رو دسک تاپ.

سحر جون
اینجوری که دیگه نمیشه لیستشو بنویسی... هر روز شونصد تا بهش اضافه میشه؟ بعد قبلیها هم سر جاشه؟ اوووه چه شود:))

حاج آرش دویست و سی و دو
وانت پیکان رو خوب گفتی:) اون قایقها رو یادته که الکل جامد که شکل حبه قند بود میزاشتیم توش بعد توی حوض میزاشتیم و پت پت می کرد و می رفت؟ من دیگه تو عمرم الکل جامد ندیدم فقط برای اون کشتی ها یادمه از اونا استفاده می کردیم.

مها جان
نه! اتفاقا منم قبلا چون زندگی آرومی داشتم کاملا بدون آرزو شده بودم. به نظرم به نحوی آدم بی انگیزه و بی هدف میشه اگر آرزویی نداشته باشه.

ناشناس گفت...

سلام مجدد
از آرزو گفتی ، منم میگم[نیسخند]
بچه که بودم یکی از اقوام که از خارج از کشور اومده بود ایران یه پوستر از شهر نیویورک برام آورده بود
یک عکس ساده که آسمان خراش های شهر نیویورک رو در شب نشون میداد
تو اون عالم بچگی آرزو کردم یک روز روی یک بلندی بایستم و بتونم این شهر زیبا رو ساعت ها تماشا کنم
شاید باورت نشه ، اما این تنها آرزوی دوران بچگیمه که هنوز پا برجاست
مهم نیست بر آورده بشه یا نه ، مهم دوامشه که برای خودم هم جالبه
شاد باشی
"بدون نام"(از وبلاگ RS232)

شادی گفت...

سلام مریم جون .
من تا دلت بخاهد آرزو دارم.
یکی از آرزوهای بچگیم این بود که یه خونه داشته باشم اندازا قصر و کلی از بچه های بیسرپرست رو نگهداری کنم.همونجوری که خودم تو رفاه بزرگ شدم اونا رو هم تو رفاه بزرگ کنم.

یکی دیگه از آرزوهام این هست که یک معمار بزرگ بشم.

شادی گفت...

ها ها ها یکی دیگه از آرزوهام این بود که آیفن داشته باشم.با لپتاپ شخصی.تو ی دانشگاه معتبر درس بخونم و تو کانادا زندگی کنم.الان که همه رو دارم فکر میکنم.چه چیزهای کوچیکی بودن ،بیاد بیشتر میخاستم.

مریم گفت...

حاج آرش
می تونم تصور کنم که از بلندی نگاه کردن به یه شهری مثل نیویورک و در شب چه احساسی می تونه بده... آدم دلش می خواد داد بزنه:این است ایالات متحده آمریکاااا:) منم از بلندی نگاه کردن رو دوست دارم ولی در رنج دهاتیش:) مثلا برم بالای کوهی و از اون بالا به دشت جلوش نگاه کنم.. دشتی که ممکنه توش کلی چیز پیدا بشه! خونه های روستایی گله های گوسفند... میگم بسی دهاتیم باور کن! تو می خوای بری نیویورک ببینی من آرزوم گوسفند دیدنه:))

شادی جان
سلام و خوش اومدی:) آرزوی اولت که خیلی قشنگ بود دومی هم امیدوارم بهش برسی ولی از آیفون و لپ تاپ بگم! من خودم قبل از اینکه آیفون بخرم هیچ تصوری ازش نداشتم یعنی واقعا نمی دونستم به این خوبیه. بعد کلا همیشه چون نسبت به گوشی هام علاقه پیدا می کنم و سخت عوضشون می کنم به زور و بی علاقگی رفتم آیفون گرفتم. الان کمتر از یک ساله دارمش ولی جدا عاشقش شدم. هر چی بگم چقدر دوستش دارم کم گفتم.

مریم گفت...

وای سارا جون تویی؟ چه خوش آمدی هم بهت گفتم!!! الان رفتم تو وبلاگت دیدم شادی شدی:))

چنگ گفت...

میتوانم بگویم تمام عمرم را با رویا و آرزو هایم زندگی کردم ، البته منظورم رویا خانم و آرزو خانم نیست... شاید آنقدر سر گرم رویا و آرزو بوده ام که از زندگی واقعی بازمانده ام و باعث شده که معمولا فردی گوشه گیر و غیر اجتماعی باشم
بارها به رویاهایم فکر کرده ام وحتی گاهی آنها را نوشته ام و یا نقاشی کرده ام ، بخصوص از زمانی که گفتند نوشتن آرزو به رسیدن به آن کمک میکند و باعث تجمع انرژی میشود و...و... همان هایی که میدانید. حتی یک گردونه درست کردم و تصاویر آرزوهایم را در آن گردونه نسب کردم و هنوز چشم به راه محقق شدن رویاهایم، به آن خیره مانده ام...،فکر می کنم حالا دیگر خسته ام و با خواندن مطلب وبلاگت راه جدیدی را که تا امروز به فکرم نرسیده بود از شما یاد گرفتم "قهر کردن با رویا ها " ای کاش بتوانم این کار را انجام دهم و بعد از سالها کمی استراحت کنم و خودم را به دست تقدیر بسپارم ، بدون خواستن و طلب کردن. . زیر لب زمزمه کنم باید پارو نزد وا داد --- باید دل رو به دریا داد __ خیلی خسته ام

مریم گفت...

چنگ عزیز
جدا می خواهی با آرزوها قهر کنی؟ مگه میشه؟ راستش برای خودم الان که فکر می کنم درسته هیچ چیز برام رویا و آرزو نبود ولی هدف داشتم. بهترین سالهای عمرم هدفم کانادا اومدن بود! شاید باورت نشه من چقدر برای این کار انرژی گذاشتم و تلاش کردم. از همون اول که با اون اینترنت پیزوری ایران و با زبان انگلیسی نه چندان خوبم اطلاعات جمع کردم چون پولی نداشتیم که برای وکیل بدهیم.. خود این جمع کردن اطلاعات و مدارک مورد نیاز چند ماه طول کشید. بعد تک و تنها رفتم سوریه و اپلای کردم. (اینو بگم که سوریه و کشورهای عربی شاید یکی از ناامن ترین جاها برای زنهای ایرانی است! کلی ماجراها تو این سوریه با این عربهای هیز داشتم که خدا رو شکر به خیر گذشت. یعنی الان که فکر می کنم میبینم الان جرات این کار رو ندارم! بعد ایران با زندگی کارمندی و دو تا بچه که یکیش واقعا کوچیک بود کلاسهای زبان رو شروع کردم. بعضی روزها تا نه شب کلاس داشتم. و این در حای بود که تا ساعت چار و پنج سر کار بودم و فقط می رسیدم بدو بدو بیام خونه یه آب و دونی به بچه ها بدم و برم کلاس زبان... بعد امتحان آیلتس که خودش کلی سخت بود برای زنی با شرایط من و با کلی مسئولیت و کار بیرون از خونه.. بعد مصاحبه با سفارت و اونهمه استرس که نکنه بعد از اینهمه زحمت به چشم آفیسر خوب نیاییم و رد بشیم. و سر آخر هم همه جمع کردن خونه و فروش ماشین به گردن من افتاد به خاطر اینکه شوهر جان در چند ماه آخر اقامتمون در ایران خارج بود و من همه خانواده(برادر و پدرو.. ایران نبودند اون موقع) همینقدر بگم که وقتی آگهی برای ماشین داده بودم و آدمها میومدند برای دیدن ماشین خیلی ها به جای ماشین خودمو ارزیابی می کردند! بعد هم که می گفتم شوهرم نیست مشتری می شدند! باور کن وقتی می خواستم قولنامه بنویسم با یکی( که خداروشکر آدم خیلی خوبی از آب در اومد) جرات نمی کردم بگم بیان تو خونه و بشینن قولنامه رو بنویسیم. جمع کردن وسایل بخشیدن بعضی چیزها به کسایی که فکر می کردم احتیاج دارند. بسته بندی بعضی چیزها که باید توی انباری می گذاشتم. خرید و یا جمع کردن چیزهایی که فکر می کردم باید با خودمون بیاریم. باز جمع کردن مدارکی که فکر می کردم باید بیاریم و درد سرت ندم خیلی کارهای دیگه رو به تنهایی انجام دادم.
فکر کردم میام اینجا راحت میشم! تازه باز ارتقا زبان و تطبیق با محیط..دوباره درس خوندن و کلی چیزهای دیگه
وای چقدر حرف زدم... اینا رو نوشتم که بگم برای همین هدف کانادا اومدن چقدر زحمت کشیدم.

شادی گفت...

حالا که سارا هستم دیگه خوش آمد ندارم؟؟؟؟
:((

اسم سارا خیلی زیاد شده و هئی قاطی میشه.من هم گفتم عیبی نداره اسمم رو تغییر بدم .

مریم گفت...

اره سارا باشي كه اينجا مال خودته ديگه من كيم كه بخوام خوش آمد بگم:))
اسم جديد مبارك باشه عزيزم . تو به هر اسمي باشي ما دوستت دلريم.

ناشناس گفت...

برای اینکه سوء تفاهم نشه عرض میکنم
من جناب آرش نیستم
و این نوشته(از وبلاگ RS232)، نمایه ایست که چون از وبلاگ ایشون با اینجا آشنا شدم انتخاب کردم و مینویسم تا اگر شخص دیگه ای با عنوان بدون نام پیغام گذاشت با من اشتباه گرفته نشه
یه جورایی برای اینکه مشخص بشه من منم
-
دشت و خونه های روستایی هم زیباست
ولی من همیشه زندگی مدرن و برج نشینی رو دوست داشتم و دارم
مخصوصا نیویورک

شاد باشید
"بدون نام"(از وبلاگ RS232)

امیر حسین گفت...

بوی خاطره حس آشناییه

مریم گفت...

جناب "بدون نام"(از وبلاگ RS232)

وای ببخشید...قبلا هم با این اسم کامنت گذاشته بودید ولی من توجه نکردم آرش RS232 رو لینک می ده به وبلاگش و شما به صورت ناشناس نوشتین... البته حالا که این اشتباه رو کردم یادم می مونه و فکر نکنم دیگه اشتباه کنم:)
براتون بهترینهاو همون زندگی مدرنی که دوست دارید و همه چیزهای خوب در کنارش را آرزو می کنم.

امیر حسین عزیز
درسته و عجیب بوها بیشتر انگار خاطره رو از اون عمق می کشه بیرون. اتفاقا پست جدیدتون رو هم خوندم به نوعی خاطره ای بود (پوکر توی خوابگاه) از این مدل نوشتنها اینروزها خیلی به من می چسبه.

مریم گفت...

"بدون نام"(از وبلاگ RS232)
حالا دارم کم کم به آی کیوی خودم پی می برم واقعا!! آرش عکس هم داره کامنتهاش ولی کامنت شما نداره! چرا متوجه نشده بودم؟ یه عامل جزیی و یه کمی خنده دار این بود که شما "باسلام مجدد" شروع کردین!! و چون کامنت آرش رو قبلش داشتم به هیچ کدوم از این تفاوتها توجه نکردم:))

ناشناس گفت...

حق دارید
سلام مجدد من باعث این اشتباه شد
ممنون بخاطر محبتتون
من فعلا به خوندن خاطرات افرادی که در خارج زندگی میکنند ، روز هامو سر میکنم
هم لذت میبرم هم چیز یاد میگیرم
تا کی نوبت خودم بشه، خدا میدونه
دنیاتون سبز
لبتون پرخنده
"بدون نام"(از وبلاگ RS232)

مریم گفت...

مریم جان..من یه اخلاق بدی که دارم..
اینکه...به نزدیکی آرزوهام که می رسم..ولشون می کنم...نمی دونم چرا...
اما من ام شنیدم..که آرزوها را با جزییات باید معلوم کرد..نوشت....و گرنه...توی ذهن باشن..اتفاق خاصی نمی افته

غزلک گفت...

من که اینقدر آرزو کردم و بهش نرسیدم میترسم دیگه آرزو کنم

چنگ گفت...

ممنون از جواب کامل وبلندی که به کامنت من دادید در حد یک پست کامل بود.فکر نکنم که بتونم با رویا وآرزو قهر بکنم ، چون دیگه هیچ امیدی برای ادامه دادن نمی ماند. البته اعتراف کنم که من با سماجت و پافشاری به بزرگترین آرزو و رویام رسیده ام . شاید این تنها آرزوی جدی من بود در آن سالها . (از سال67تاسال77)و حالا با خوشحالی کنار هم زندگی میکنیم

Unknown گفت...

وای، یعنی واقعا راحت شدم!!! من یه مدت pc نداشتم(رفته بود برای روغن کاری و...) و گاهی، قاچاقی، با pc کار شوهر جان سرکی میکشیدم...بعد که pc برگشت، البته دیگه totally made over شده بود و منو هم نمیشناخت، چه برسه به وبلاگ شما رو! خلاصه ما آدرس رو تایپ کردیم و پیغام اومد که این وبلاگ down هست:( ما که سوابقی از شما داشتیم، باور کردیم!!! bookmark هم کردیم که گم نشه! حالا هربار چک میکردم، down بود!!!! دیگه خیلی نگران شدم تا به مغز ناقصم رسید که دارم آدرس رو اشتباه میرم!!! MaryamYAdegar رو میرفتم اشتباهی!!!!!!!!! چند بار خواستم پیغامی بدم، ببینم حالت خوبه؟ جرات نکردم، گفتم حتما میگی"اگه خوب بودم که وبلاگ خودم رو delete نمیکردم! اگه یه بار بخوام به کل حذفش کنم باید کیو ببینم! " خلاصه ما ترسیدیم اما هیچی نگفتیم تا امروز که جرقه زد...!!!!ما کلی چیز بود که حالا میتونستم بخونم:) It's a RELIEF!!!!:) ممنون بابت همه مطلب های قشنگت:) در مورد آرزو، من یه جا خوندم، چیدن عکس چیز هائی که میخای و نگاه داشتنش کمک میکنه.من که هر چیز رو اون موقع عکسش رو چیده بودم به دست آوردم.اما الان، عین اون موقع تو، آرزو ندارم. اما خیلی فکر خوبی هست. امشب فکر میکنم و پیداشون میکنم.یه جائی لا به لای مسولیتها و نگرانی ها و... قایم شده:) واقعا ممنونم که یادم آوردی:)

کولی گفت...

فیلم مستند سکرت رو ببینید. در مورد قدرت ذهنه در باودن آرزوها. قشنگه

مریم گفت...

ناشناس از RS232
می دونی وبلاگ آرش ف. شده! امروز فهمیدم!!

مریم جان
من وقتی به آرزوهام رسیدم فراموش می کنم روزی اینقدر اینها رو آرزو می کردم. یه جورایی برام بی ارزش میشه.

غزلک آی غزلک
نترس جانم نترس! آرزو کن اونش با من:))

چنک عزیز
اون در اصل جواب تو نبود:) یه جور درددل یا همچه چیزی بود. خیلی وقت بود دلم می خواست بنویسمش. واقعا خوشحالم که با همچه حسی ازدواج کردی. این یکی از چیزهاییه که باید قدرش را دونست.

نسیم جون
عزیزم...نازنیم. همون روز که باتو صحبت کردم وبلاگ رو برگردوندم. دقیقا همون روز کلی بهتر شدم:))هر وقت آدرسمو گم کردی همون یادگار رو گوگل کنی اولین نتیجه سرچ وبلاگ منه:))

کولی جان
سلااام رسیدن بخیر احوال شما؟ کلی ذوق کردم اینجا دیدمتون. تو وبلاگ آرش لینکتونو گرفته بودم. اتفاقا همین اینجا اومدنت باعث شد بیام مطلبتو بخونم و چقدر هم عالی بود. فقط اون موقع داشتم یواشکی سر کلاس و با موبایل می خوندم و نمی شد کامنت بزارم. دوباره میام. ممنون بابت لینک.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...