۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

جامعه ای که خوشبخت نیست

چند روز است فیلم مردی که در میدان کاج تهران رقیب عشقیش را با چاقو می زند و بالای سرش می ایستد تا بمیرد ؛ فکرم را مشغول کرده است. بالای سرش وایمیسه تا کسی نتونه کمکی کنه و مردم کاری نمی کنن و پلیس هم... مرد فریاد می زند و تهدید می کند که اگر برای نجات مصدوم نزدیک شوند خودش را با چاقو خواهد زد. مرد می گوید چهار سال با دختری "زندگی " کردم. این از من گرفتش.میگه نمی دونی چه دردی کشیدم .نمی گوید زنم بود می گوید زندگی کردم. مصدوم کمک می خواهد. مرد جلو می آید و با لگد به صورتش می زند و باز پیراهنش را می درد و عربده می زند . اونهایی که فیلم می گیرند می خندند.اونی که چاقو خورده بود جلو چشم همه می میرد .
جامعه خشنی داریم. خیلی خشن.. لازم نیست این صحنه ها رو ببینی تا بگویی زیادی خشن است. کافی است که بخواهی رانندگی کنی ؛ کافی است که لباست مطابق میل زنکهایی که برای " ارشاد" در ورودیه هر مرکز خرید ایستاده اند تا گرفتارت کنند نباشد؛ کافی است جایی کارت با پلیس یا دادگاه بیفتد اونوقت می فهمی چقدر خشن است.
نمی دونم کجا اینو خوندم:
"همه می‌توانند طعم رنج را به تنهایی بچشند اما هیچ‌کس نمی‌تواند در جامعه‌ای که خوشبخت نیست به تنهایی احساس خوشبختی کند؛ ما از غم‌ها و شادی‌های هم سهم می‌بریم".

۱۵ نظر:

taraaaneh گفت...

نکته جالبیه، امکان خوشبخت بودن در جامعه ای که خوشبخت نیست

شادی گفت...

من هنوز نتونستم ببینم.دیگه توانی دیدن ندارم.
چیزی که جامعه ما رفته انسانیت و شرف هست.

امیر حسین گفت...

واقعا!

جلیله گفت...

وای وحشتناکه. واقعا درسته! هر چقدر هم که بخوای خودتو به اون راه بزنی باز نمیشه!!!!

غزلک گفت...

این جمله آخر فوق العاده بود.
وضع که توی ایران روز به روز بدتر میشه قبلا این کارها فقط تو روستاهای دور بود الان توی تهران اونم شمالش.

محمد سرابی گفت...

ما دست جمعی داریم رنج میکشیم

محمدرضا گفت...

نديده ام فقط شنيده ام نميخوام هم ببينم. خسته كننده شده اند اين چيزها ديگه بس كه زياد شده اند

اين ماجرا در ملا عام صورت گرفته ... اگه از درونها اطلاع داشته باشيم كلافه ميشيم. نه از اين كه اتفاق مي افتند...در هر جامعه اي اتفاق هاي خشن مي افتند...كم يا زياد...از اين جهت كلافه ميشيم كه اراده خاصي براي لااقل كاهش اين حوادث وجود نداره. و اين سيكل معيوب همچنان ادامه داره و ظاهرا خواهد داشت.

محمد گفت...

مریم خانم سلام
پست امروزت بدجوری حالم رو گرفت.یه سرچ کردم و تصویرش رو پیدا کردم.فقط تونستم چن ثانیش رو ببینم.خیییلی دلخراش بود.واااقعا چه دنیای گندی شده...

مریم عزیز چون نمیتونم تو وبلاگت نظر بذارم ازینجا بهت نظرم رو میگم خودت بی زحمت به اسم من ببرش تو وبلاگت.))))

راستی دلم میخواد حال خود خود خودت رو بدونم.خوب هستی؟همه چی مرتب هست؟درسا خوب پیش میره؟خب خودت برام تعریف کن دیگه.)

برادر کوچیکت
محمد

ما و کانادا گفت...

منم نتونستم ببینمش یعنی دلش رو نداشتم هنوز صحنه هایی که از مردن جوانهای مردم توی یوتیوب دیده بودم از ذهنم پاک نشده. به همین امید اومدم یک جای دیگه زندگی کنم که این چیزها را نه اینکه نبینم حداقل کمتر ببینم. واقعا متاسفم از جامعه ای که ما را به این نتیجه رسوند. همینو فقط میتونم بگم

مانا گفت...

مریم جون من هر لحظه و هر جا این خشونت و بی اخلاقی رو می بینم و حس می کنم و برای دخترکم نگران و نگران تر میشم و واقعا دیگه تحمل همه این نابسامانیها و خشونتها رو ندارم.خودت اومدی و حسش کردی .عزیزم اینو از ته دل بهت میگم هرگز احساس دلتنگی نکن چرا که حداقل فرزندانتو نجات دادی.امیدوارم یه روز اونجا ببینمت و برای هم دوستای خوبی باشیم.

مریم گفت...

ترانه جان
جالب ولی تلخ

سارای عزیز
فیلمو نبینی بهتره. خیلی ناراحت کننده است. هیچ تلاشی از طرف پلیس نشد حتی یه اورژانس کسی خبر نکرد:(

امیرحسی جان
آره واقعا!

جلیله جان
هرچی باشه زندگی تو اون جامعه روی همه زندگی آدم تاثیر میزاره.

غزلک جان
بزار یه چیزی برات تعریف کنم :
ما هم اتفاقا نزدیک همون میدون کاج تهران زندگی می کردیم. من بچه را رو هر روز می رسوندم مدرسه . اهالی کوچه ای که مدرسه در آن بود از وجود یک مدرسه که صبحها و ظهرها تو کوچه شلوغی ایجاد می کرد ناراضی بودند. در ضمن یک "آژانس" هم در اون کوچه بود. که ماشینهاش سرتاسر کوچه پارک شده بود. من همیشه با بچه ها پیاده می شدم و می بردمشون توی مدرسه و برمی گشتم. و این فقط یکی دو دقیقه وقت می خواست. یک روز برگشتم سوار ماشین بشم. یه آقایی شروع کرد به داد و بیداد که ما از دست این مدرسه چکار کنیم. من معذرت خواهی کردم و سوار ماشین شدم. اون فحش هاشو شدید تر کرد و واقعا فحشهای بدی داشت نثارم می کرد. و بعد به ماشین حمله کرد!! مثل کاراته بازها به در و گلگیر ماشین لگد می زد و راننده های آژانسه که ماشینهاشون همه جا پارک بود اومده بودند بیرون و نگاه می کردند. اون روز اینقدر ناراحت شدم که تا کلی وقت می لرزیدم. بعد از ظهر که رفتم بچه ها رو بیارم فهمید همون آقا تا حالا با چند نفر خانم این کارو کرده و حتی گلاویز شده و با خانومها کتک کاری هم کرده!! خانومه می گفت تمام دگمه های مانتوی من کنده شده بود بعد از کتک کاری.. می گفت راننده آژانسها نمی یان شهادت بدن چون همسایه است و می ترسند مزاحمشون بشه!!

آقای محمد سرابی
خیلی خوش آمدید عزیز

محمد رضای عزیز
اون فیلمو نبینی بهتره. واقعا ناراحت کننده است.
بابا مردم جدی جدی دارند همو می خورند.رانندگی تو ایران یه جور نماینده رفتارها و ارتباط مردمه :خیلی ساده: همه به زور راه می گیرند!! اینجا یه مسیری که من هر روز میرم باید از یک خیابون نسبتا خلوتی وارد یک خیابون شلوغ بشم که تو اون ساعت ماشینها زنجیری در حال حرکتند. همیشه-تاکید می کنم همیشه - اولین ماشین می ایسته و جایی باز می کنه تا من وارد اون زنجیره ماشینی بشم! این قانون هرگز و هرگز نقض نشده و به دومین یا سومین ماشین نکشیده! همیشه اولین ماشین می ایسته. اون راه حق اون ماشینهاست. اونا توی اصلی میرن و من از فرعی می خوام وارد بشم ولی می ایستند! تو ایران راهنما هم که بزنی باز ماشینه با عجله میاد که زود رد بشه وای که اگر مجبور بشن وایسن!

محمد جان
کاش دنبالش نمی رفتی ببینی. خیلی ناراحت کننده بود. من هم نمی تونستم نگاه کنم و رومو بر می گردوندم ولی صداشو میشنیدم. به خدا راضی نیستم که با این زحمت کامنت بزاری گرچه واقعا از دیدن کامنتت ذوق می کنم:)
خود خودم؟ ای بد نیستم. راستش یه جورایی بین آسمون و زمینم انگار! درسام هم متوسطه نه بد نه خوب! میان ترمام نتیجه هاش بد نبود عالی هم نبود. بازم مرسی

ما و کانادا
مهاجرت خیلی سخته. خیلی! ولی هر بار یه چیزایی میبینی یا یادت میفته انگیزه می گیری. حداقل برای بچه ها. مردم تو ایران یه لبخند دیگه رو لباشون نیست. اعصابا خیلی داغونه.

مانا جون
می دونم عزیزم. من بعد از اینکه از ایران اومدم بارها و بارها خدا رو شکر کردم فقط به خاطر آرامشی که دارم توش زندگی می کنم. اینجا اگه سرده اگه غریبیم اگه هر چی هست حداقل همه با احترام با آدم رفتار می کنند. حداقل موقع رانندگی یارو سرشو از ماشینش در نمیاره فحش چاواداری نثار آدم کنه. حداقل لازم نیست برای اینکه دخترت یا خودتو سوار ماشین گشت ارشاد نکنند به زنیکه های گشت ارشاد ال و التماس کنه |آدم. اینجا آدما و جونشون اهمیت داره. یه بار از رستوران اومدیم بیرون . دیر وقت بود-حدودا ساعت 12- یه تلفن عمومی بود دم در رستوران. دختر کوچیک من دوید رفت تو تلفنه و گوشی رو برداشت و فکر می کنم یک شماره به احتمال زیاد صفر رو گرفت. من رفتم و گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم سر جاش دیدم تلفنه زنگ خورد!! کسی جز ما نبود و من تاحالا ندیده بودم تلفن عمومی زنگ بخوره! تلفن رو برداشتم یه خانمی از اون ور گفت ما متوجه شدیم شما تلفن رو برداشتید و قطع کردید! مشکلی برای شما پیش نیومده؟!! داشتم شاخ در می آوردم. فقط به خاطر اینکه دیر وقت بود احتمالا مونیتور می کردند!

از دیار نجف آباد گفت...

سلام و درود مریم خانم عزیز
قبل از هرچیز بذار من سخت دق و دلم رو سرتون خالی کنم... خدا خوبتون کنه؟ ازدیشب که بوقت کانادا متنتون رو خوندم نه تنها حالم گرفته شد؛ بلکه وسوسه شدم که ببینم و ایکاش که ندیده بودم... تمام خواب شبم که هیچ؛ روزم هم گند دیدن آن صحنه بود... در تعجبم که شما چطور طاقت آوردید و بیچاره روح ظریف شما.

دروغ چرا خواستم دومین نظر نویس هم باشم ولی صلاح دانستم با آن حال خراب چیزی ننویسم... اکنون هم اومدم باهاتون دعوا کنم که ...یه جوری نوشتی که انگار اصلاً شما توی ایران نبوده اید.... جانم اوضاع خراب تر و گند تر از این حرفهاست... و دقیقاً مصداق همان جمله ی آخر نوشته تان است که وقتی که جامعه ی خوشبخت نباشد... هیچکس خوشبخت نیست... وقتی جامعه ای خشن شد...همه خشن میشوند...وقتی در جامعه ای فقر فرهنگی بیداد کند... همه گونه فقر را داریم.... و در یک کلام خانه از پای بست ویران است.

آخـــی...یه نفس حرفام رو زدم سبک شدم... حالا شما میگید ارسالش کنم؟؟ ولی نه؟ مریم خانمجان... گــوناه(گناه) دارند... خب باشه اینبار رو بهش میبخشم ولی اگه تکرار شد... خدا میدونه اگه یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه تکرار شه...انوقت...خب دیگه تکرار شده؛ چیکار میشه کرد؟؟ منم میایم و یه بار دیگه شلوغ پلوغ میکنم و میرم.

در ضمن اون خاطره ی درگیری همسایه ی مدرسه دخترتان برام جالب بود؟ مطمئنی که از سر صداقت و ساده دلیشون نبوده که دگمه به مانتوی خانمها باقی نمیذاشته؟؟؟ امیدوارم باعث سوتعبییر نشده باشه و فقط خواستم بگم ...درود و دوصد بدرود...ارادتمند حمید

مریم گفت...

آقا حمید نجف آبادی
شما هم رفتین دیدین؟ ای بابا:( اگه خوب بود لینکشو میزاشتم. من اصلا نمی تونستم نگاه کنم حالم بد میشد.
اون آقای همسایه واقعا مریض بود. جدی می گم. حالا نمی دونم برای گلاویز شدن با خانومها غرض و مرضی هم داشت یا نه. یکی از رانده سرویس بچه ها خانوم بود که من از قبل می شناختمش-بچه ها رو تابستون قبلش کلاس می برد- و این خانم با اینکه بچه شیر خوار داشت راننده سرویس هم بود و کلا زن خیلی قابل احترامی بود . می گفت این مرد جای سالم برای ماشین من نزاشته. ماشین منو داغون کرده. و با همون خانوم گلاویز شده بود!
من از این مشت و لگدها -البته به ماشین - بازم خوردم. یه بار دیگه باز یه جایی پارک کردم(جلوی یه میوه فروشی بود) و امان از جای پارک که همیشه مشکل سازه. شاگرد مغازه گفت اینجا پارک نکن و من گفتم مجبورم فقط چند لحظه کار دارم-خیلی عجله داشتم- شاگرده هم گفت پس من هم مجبورم اینکارو کنم و شروع کرد به لگد زدن به ماشین! منم فقط از پارک در اومدم و در رفتم و البته بعد از اینجور ماجراها گریه می کنم صد در صد:)

mehran گفت...

سلام مریم جان
واقعا موضوع دهشتناکی بود. چه می شود کرد...قدیمها دلمان خوش بود که ایران مثل آمریکا نشده اما حالا پایش را فراتر هم گذاشته.
حکایت ما همان حکایت این مصرع است
خود مسلمان می کشی و تکیه بر وی(اسلام) می کنی

مریم گفت...

آقا مهران
خیلی بد بود اون فیلمه و بد تر از اون خشونتیه که هر روزه تو رفتار مردم میشه دید...

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...