۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

یک شب در کلگری-کانادا

بالاخره رسیدم خونه . پرواز برگشتمون از تورنتو به کلگری تاخیر داشت در نتیجه به پرواز فورت مک موری نرسیدیم و چون دیگه اون روز فورت مک موری پرواز نداشت باید تا فرداش صبر می کردیم. شرکت هواپیمایی "وست جت" که بلیطهامونو از اون خریده بودیم در کلگری برامون هتل گرفت. و برای شام اون شب و صبحانه و نهار فرداش بهمون مبلغ متناسبی رو پرداخت کرد. ولی به هر حال از اون موقع که از درخونه تورنتو به قصد فرودگاه در اومدیم تا رسیدیم خونه خودمون 36 ساعتی طول کشید.
حدود دو سال قبل -که مدت زمان زیادی نبود از ایران اومده بودیم- تقریبا همین اتفاق در پرواز تورنتو به کلگری افتاد.البته اون موقع به خاطر سرمای بیش از حد تورنتو بود و باند فرودگاه رو قبل از پرواز با یه ماده ای شستشو دادند و این باعث تاخیر شد ولی اون موقع اینقدررر من استرس داشتم که نگو...همینجوری دلم می جوشید که اگه به پرواز بعدی نرسیم چه خواهد شد!! به هر حال اون روز به اون پروازبه موقع رسیدیم و هیچی هم نشد! ولی دیروز آی بی خیال بودم ! همینجور داشتم فکر می کردم زندگی اینجا آدم رو بی خیال- وشاید کمی خنگ- میکنه عجیب!! یعنی آدم می دونه مشکلاتش به طور عادی و بدون صرف انرژی زیاد با سیستمی که هست حل خواهد شد.
به هر حال الان به واسطه زیاد تو راه بودن خیلی گیج و ویجم... زیاد جدی نگیرین حرفامو تا بعد که یه کمی بهتر بشم:)

۱۵ نظر:

sunshine1276 گفت...

سلام خدا رو شکر که به سلامت رسیدین
سفز خوبی رو به ایران براتون ارزومندم

غزلک گفت...

حالا اگه ایران بود آدم ترجیح میداد از همون فرودگاه تا شهرشو پیاده بیاد.

Diary Of A Stranger گفت...

:) اینجا آدم اعصابش راحته خیلی عجیبه!

The Godfather گفت...

مریم جان شما وقت گیجی خیلی بهتر مینویسی.البته این نظر منه!!!
تا ابد شاد باشی

سارا قند تلخ گفت...

مریم بانو خسته نباشی از سفر
برو خدا رو شکر کن که بیخیالی یا بیخیال شدی و حرص و جوش نمیخوری اینجا که برای یه کار ساده هی باید حرص بخوری آی هی باید حرص بخوری آی......

Ako گفت...

به به ! به سلامتی رسیدین! دلمون براتون تنگ شد، ایرانم برید می خواید این جوری آپ کنید؟ وای وای! کلی انرژی مثبت خونم افت کرده بود، این چند وقته که شما نبودین(!) جدی

آگاهی گفت...

سلام دوست عزیز آنها از تفکر میترسند واز کسانی که فکر میکنند پس تولید فکر کنیم وبلاگ خوب و پرباری دارین خوشحال میشم در راه آزادی و آگاهی با هم همکاری کنیم اگه مایل بودین تبادل لینک کنیم اگه خواستین منو به اسم آگاهی لینک کنین و خودتون هم بگین به چه اسمی لینکتون کنم ممنون میشم
مصلحت امروز ایران در دست‌های ماست. آینده‌ی ایران در سر زانوان ماست که نمی‌خواهیم در برابر شنیع‌ترین استبداد عصر خویش زانو بزنیم. استبدادی که نه بر تن ما که می‌خواهد بر جان ما حاکم شود.
البته شاید افکارمان یکی نباشد اما دموکراسی ونقد را از خود شروع کنیم

Hannah گفت...

چه جالب آرش هم تو يكي از پستهاش همينو گفته بود اينكه اونجا آدم كمي خنگ ميشه و آمادگي مواجه شدن با شرايط غيرمنتظره رو از دست ميده چون همه چي آرومه من چقد خوشبختم... خوش باشي گلم

مریم گفت...

سان شاین جان
مرسی لطف دارین:) راستی خیلیییی خوشحال شدم صداتونو شنیدم:)

غزلک جان
آره:)) حتی شاید حاضر بود تا شهرش سینه خیز بره ولی تو فرودگاه نمونه:))

غریبه جان
هرچی هم می گذره آدم تاثیرشو بیشتر می بینه..

گاد فادر جان
ها ها ها :))) وقتی کامنتتو دیدم کلی خندیدم بعدا هم هی یادم میفتاد وباز خندم می گرفت:))

سارا جان
من از اون حرص و جوشی ها بودم ها.. مثلا یه جایی می خواستم برم شب قبلش خوابم نمی برد و یا همش نگران بودم همه چیز طبق برنامه پیش بره و اگه یه ذره اینور و اونور می شد واقعا ناراحت می شدم..ولی الان پرواز تاخیر داشت؛ بی خیال.. پرواز بعدی رفته بود؛ بی خیال.. تا فرداش پرواز نداشت؛ بی خیال.. یعنی بگم یه ذره هم دل من نجوشید انگار همه چیز مرتبه! از خودم تعجب کردم راستش!!

آکو جان
سلاااام چطورین؟ مرررسی منم دلم برای شما تنگ میشه برای همین یه پست الکی می نویسم تا خبری از همه پیدا کنم:)) خیلی خوشحالم کردی.

آگاهی عزیز
ممنونم.حتما به سایتتون سر می زنم.

حنا جون
جدی؟ چه جالب. البته من در به کار بردن "خنگ" شک داشتم که بنویسم یا نه:) منظورم این بود که آدم به جای اینکه به توانایی خودش تکیه کنه بیشتر به سیستم تکیه می کنه و اعتماد پیدا می کنه که هر مشکلی حل خواهد شد.

شایا گفت...

حالا مشکل من اینجاست که خودم همینجوری بی خیال بودم حالا زندگی اینجا بی خیالترم هم کرده :))

هادی گفت...

!جالب بود. مخص.صا جمله آخرش!!!

فریق تاج‌گردون گفت...

سلام
اولین باره به وبلاگتون سر می زنم. و خیلی خوشم اومد. هر وقت وبلاگ‌هایی می‌بینم که از زندگی روزانه می‌نویسن و اطلاعات باارزشی از محلی که هستن در اختیار آدم می‌ذارن خوشحال میشم و از اون به بعد همیشه می‌خونمشون.
اما این قالب وبلاگتون چقد سنگین بود برای اینترنت کم سرعت من، یه کم گیر داره انگار

مریم گفت...

مریم جونم هر چند وقت یه بار باید بیایی ایران...تا سطح استرس خون ات نیاد پایین...!!

مریم گفت...

شایا جون
خیلی خوبه:) من همیشه جوشی بودم .الان کمی بهتر شدم برای همین دارم تعجب می کنم.

هادی جان
مرسی:))

فریق تاج گردون
خیلی خوشحالم از آشناییتون:) وقتی یکی می نویسه از نوشته های من خوشش میاد کلیییی ذوق زده میشم:) این قالب وبلاگ خیلی وقت نیست گذاشتم یکی دیگه هم گفت خوب نیست و اولش صفحه سیاه میاد بالا. از مسافرت برگشتم عوضش می کنم.

مریم جون
آره :) استرسی در یه حدی لازمه:)

مهاجرت به کانادا و خاطرات ما سه نفر گفت...

سلام مریم جان یک پست گذاشتم به افتخار خانواده شما بخونینش
رضا

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...