۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

بهار

این آخر هفته مسافرت کوتاهی به ادمونتون داشتیم . اینقدر اطراف جاده سبز بود که دلت می خواست تا آخر دنیا تو همین جاده فقط بری و بری... سبزی هم از اون نوع سبز چمنی که فقط در اوایل بهار اون رنگی پیدا میشه. چند تا عکس که بین راه گرفتم گذاشتم ببینید. دو تا عکس اول یک شهر کوچک بین راهیه به اسم آتاباسکا(Athabasca) این شهرهم اسم رودخانه بزرگی است که به شهر ما هم میرسد و اون رو به دو قسمت می کنه . اون رودخانه ازکوههای راکی سرچشمه می گیرد و به سمت شمال جریان داره. از چند تا شهر می گذره من جمله شهر ما. از اینجا هم میره به سمت استانهای شمالی و نورت وست تریتوری. (عکس روبرو رو از اینترنت گرفتم .قسمتی از رودخانه آتاباسکا رو از بالا نشون می ده)
کتاب جدیدی خوندم به نام "سحر عشق" از زهرا گلاب .راستش اصلا ارزش اونو نداشت که اون گوشه در موردش بنویسم. بیشتر به درد مجله های خانواده و ستون "من همسر دوم بودم" می خورد. برای همین همون کتاب قبلی رو میزارم باشه فقط جمله های انتخابی رو عوض می کنم. کتاب بعدی یه رمان انگلیسیه به اسم:The Courtesan's Secret از Claudia Dian .این اولین رمان بلند انگلیسیه که می خونم. البته به غیراز کتابهای درسی و داستهای خیلی کوتاه و ساده. با کمال تعجب می بینم مشکلی در خوندنش ندارم.





۱۱ نظر:

امیر حسین گفت...

آخ که من تشنه عکسای ادمونتونم ...

The Godfather گفت...

من اگه جای شما بودم میپریدم تو چمنا و کلی توشون غلت میزدم غلت میزدم.غلت میزدم.غغغغغغغغغ

مریم گفت...

امیر حسین عزیز
آخی ..راستش زیاد عکس نگرفتیم از تو شهر.. اون عکس آخری ادمونتونه. شهر قشنگیه. منو یاد اصفهان می اندازه. بزار به دوستامون که باهامون بودن بگم عکس دارن.. شما کی میایین ادمونتون؟ سپتامبر؟

گادفادر جان
بارون اومده بود خیس بود چمنها:))

sunshine1276 گفت...

عکسها خیلی زیبا بود
رضا

ترانه گفت...

عکسهای قشنگی بود. بعد هم خب آدم کم کم هی پیشرفت میکنه ولی حواسش نیست. وقتی میفهمه زوق زده میشه دیگه.

مریم گفت...

مریم جونم...من ام اینقد از این مدل جاده ها دوست دارم...چه عکسای قشنگی...یاد شمال افتادم...

غزلک گفت...

منم اینقدر این سبزه ها رو دوست دارم

Ako گفت...

چه خوب شد که عکس گذاشتین، خیلی حس بهتری می ده،
راستی! اینجا من دیگه با ترس و لرز می رم تو چمن ها، بس که تر سالی بوده و گرده گل زیاد، آلرژی ش پیچیده به همه، من جمله من و باقی سربازان اسلام!!

---
راستی خواهر منم یه مجموعه داستان چاپ کرده اونجا! فکر کنم 6 یا 7 تا داستانه، یه مدت دیگه از زیر چاپ در می آد،

مریم گفت...

- آقا رضا عزیز
مرسی لطف دارین

ترانه جان
آره شاید. زبان رو وقتی آدم می تونه بگه یاد گرفته که فکری که میاد تو ذهن آدم به انگلیسی بیاد نه اینکه آدم فارسی فکر کنه بخواد انگلیسی حرف بزنه.

مریم جان
من هم همش میگم مثل جاده های شماله. شوهر جان میگه نه بابا شمال مثل اینجاست:))

غزلک جانه غزلک
قربونت برم عزیزم که تو هم دوست داری:))

آکو جان
خوب آنتی هیستامین رو که نگرفتن از شما:)) در مورد کتاب خواهرتون توضیح میدی؟ چه طور میشه گرفت؛ اسمش چیه؟ یا چاپ شد بگو . من می خوام حتما داشته باشمش.

محمدرضا گفت...

حيف. الان جايي هستم كه هيچكدوم از عكسها رو باز نميكنه. بعدا بايد ببينمشون.

لابد تو مابه هاي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني بوده اين كتاب!! تا ته تونستي تحملش كني؟!

مریم گفت...

ممد رضا جان
کتابه مفتضح بود.. من با سرعت برق می خونم اینجور خزعبلات رو..اون چیزایی که دوست دارم هی مز مزه می کنم و باهاشون حال می کنم.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...