۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

پراکنده ها

1- این آقای شوهر به من میگه سوسول! با دلیلهای عالی سعی می کنم قانعش کنم که نیستم: "دستاموببین من به ندرت لاک می زنم" یا" خانم فلانی رو ببین هر هفته میره اسپا (SPA) به اون میگن سوسول!" ولی اون با یک لبخند ونگاهی عاقل اندر سفیه و انگار که از عالم غیب خبر داره میگه نه اونا ادای سوسولا رو در میارن تو ذاتا و واقعا سوسول فوفولی!! خوب دیگه دارم قانع میشم لابد هستم دیگه! این از خبر اول:)
2- هر ازگاهی دلم می خواد یه کاری رو خیلی کامل انجام بدم انگار حس خودخواهیمو نوازش می کنه کلا از تحسین خوشم میاد.. خیلی کارو تکلیف درسی داشتم که همشونو معمولی تحویل داده بودم تا رسید به یه آزمایشگاه مربوط به سنگهای مختلف. گزارش آزمایشگاه شامل چند تا صفحه جدول بود که باید از مشخصات هرکدوم ازسنگهایی که تو آزمایشگاه بودند توی یه خط توضیح می نوشتیم. من ابتکار زدم.اول از همه سنگها عکس گرفتم برای هر کدوم در یک صفحه مثل یه شناسنامه با عکس رنگی و مشخصات کامل درست کردم.خیلی کامل! استاده شوکه شد! اومد گفت هرجا خواستی مصاحبه کاری بری حتما این این گزارشو ببر! فوری استخدامت می کنن. بعد هم گفت این گزارشو به اینجا اهدا کن به عنوان جزوه راهنما استفاده کنیم.-البته با اسم خودت- به این ترتیب اسم من تا مدتها در اون آزمایشگاه به یادگار می مونه.
3-گاهی بعضی چیزهارو برای خودمون حق می دونیم و قانونا و شرعا هم به اسم حق مسلم ما ثبت شده. ولی کاش بدونیم هیچ قانون مطلقی وجود نداره. حاشیه نرم منظورم اعدام بهنود و حقیه که خانواده مقتول بطور مسلم برای خودش دید. خدا می دونه چقدر ذهنم مشغوله با این حقهای ناحق!دو دوست نوجوان با هم دعوای لفظی می کنند یکی-مقتول- به مادر اون یکی فحش بد می ده ، با هم درگیر میشن و یکی کشته میشه .می تونست -وخیلی احتمال داشت- این اتفاق در جهت معکوس بیفته و جای قاتل و مقتول عوض بشه. من نمی تونم بپذیرم این اتفاق اسمش قتل عمد باشه آخه با نقشه و برنامه ریزی قبلی نبوده و در ثانی هردو آدمهای بزرگسالی نبودند که فرصت اینو پیدا کرده باشند تسلط و کنترل روی رفتارشونو یاد بگیرند. چی بگم؟خیلی متاثر شدم وقتی شنیدم مادر مقتول خود صندلی رو از زیر پای بهنود کشید و به دست و پا زدن بچه در هوا خندید و گفت حالا احساس آرامش دارم:( بهنود که مادر نداشت ...خوشا بحال مادرش که مرده بود و اینها را ندید. مطمئنم روح هردو بچه الان باز با هم دوستند فارغ ازهمه چیز.

۱۲ نظر:

پوریا گفت...

جالب بود و من هم بسیار متاسفم از این قانون قصاص عهد توحش.

Diary Of A Stranger گفت...

همسر من هم همش بهم میگه لوس! منم برای آدم های لوس رو مثال می زنم اما قانع نمیشه!
منم از این حکم های نا حق واقعا حالم گرفته میشه!

محمد گفت...

1- این مردا همشون یه جورن! ))
2-عجب گلی کاشتی. واقعا به شما و ارادت تبریک میگم.یه وقت استاده زیاد ازت تعریف نکنه اونوقت بچه ها فکر میکنن آنتنیا!( شوخی))))
3-دردناکه. من راجع به این موضوع خیلی فکر کردم.خدا کنه این بلا سر هیچ کس نیاد ولی خب اونا هم بچشون رو از دست دادن. بچشون کشته شده! به نظرم فقط ادم باید تو اون شرایط قرار بگیره تا بتونه درست رو از غلط تشخیص بده! امیدوارم هیچ وقت برا هیچکی پیش نیاد.

محمدرضا گفت...

1- خب آقای شوهر بهتر میشناسه شما رو!
2- آفرین...خلاق...پس داری یواش یواش استعدادهات رو شکوفا میکنی.
3- این بحث اعدام و مصداقهای جدید و قدیمش مثل دل آرام دارابی، بهنود و خیلی های دیگه، بحث طولانیه که شاید یه روزی نوشتم ازش
ولی من هم نمیفهمم چه حسیه و چرا...
این -چرا- در مورد هر دو طرف قضیه هست. هم مقتول و هم عامل قتل
ولی به هر حال عجیبه خوشحالی از کشته شدن یک انسان و ناراحت کننده.
هر چند اگر خودم جای خانواده مقتول بودم نمیدونم چه واکنشی نشون میدادم ولی همین دور بودن از متن قضیه شاید بهتر کمک کنه به قضاوت صحیح

شایا گفت...

1- باید دید!
2- منم اتفاقا برای آخرین اساینمنتم خیلی زحمت کشیدم و کلی جوابهای سوالها رو با فوتوشاپ رنگ کردم و خوشگل کردم بچه های ایرانی که دیدن کلی مسخره ام کردن :( همشون گفتن نذار اینا رو اونوقت به ما نمره کم میده :( ولی من گذاشتم چون خیلی براشون زحمت کشیده بودم!
3- منم خیلی خیلی دلم برای بهنود سوخت وقتی اون قسمت کشیدن صندلی از زیر پاش رو میخوندم واقعا باورم نمیشد. بعضی از ظلمها رو اصلا نمیتونم بپذیرم
4- من نمیدونستم تو ایران قبلا جشنی شبیه به هالووین داشتیم اگه اینطوره که جالبه. منم بالاخره پست هالووین گذاشتم.

خورشید گفت...

راست می گی . حتی با خوندن این مورد سوم نمی دونم حسم جیه و اصلا نمی خوام بهش فکر کنم .کاش یه نفر از آسمون نازل می شد می گفت چیکار باید کرد . واقعا آدم نمی تونه خودشو بذاره جای هر کدوم از اینا. ولی منم خیلی ناراحت شدم وقتی چهره بهنود رو دیدم.

ناشناس گفت...

سلام مريم جون.
ميشه بگي چه رشته اي مي خوني؟ من مهندسي منابع طبيعي_محيط زيست خوندم و سابقه كار مرتبط با رشته ام دارم.بيشتر در زمينه آلودگي ها و اثراتش بر انسان و محيط زيست كار كردم. آيا شهري كه شما رفتي براي ادامه تحصيل يا كار شانسي دارم؟ممنون ميشم راهنماييم كني

مریم گفت...

پوریا عزیز
خوبین شما؟ وبلاگتونو می خونم

Diary of a stranger
نه مثل اینکه این همسران لوس ندیده اند.

محمد عزیز
چرا آنتن؟ :))

محمدرضا عزیز
کاش بنویسی در مورد این اعدامها. در مورد دل آرا هم خیلی دلم سوخت با اون همه احساس و اون نقاشی ها:( اصلا نمی تونم بپذیرم دنیا بدون اونا الان دنیای بهتری شده.

شایا نازنین
خوبی؟ پس کی میای؟ ما که منتظریم:) اینقدر اینجا سرد شده که نگو..

خورشید عزیز
منم خیلی ناراحت شدم برای بهنود دلم می خواست قدرتی داشتم که می تونستم مانع کشته شدنش بشم.خیلی دردناک بود برام.

ناشناس عزیز
شما کانادا هستین؟ شانس کار برای رشته محیط زیست اینجا عالیه. برای شرکتهای اینجا رزومه فرستادین تا حالا؟

ناشناس گفت...

سلام مريم جون. من همونيم كه رشتم محيط زيست هستش. هنوز كانادا نيومديم. منتظر مديكاليم. ميشه يك مقدار راهنماييم كني. اونجا بيشتر چه شاخه هايي از محيط زيست كارايي داره؟ چه شركتهايي مي تونم كار كنم؟ آيا براي كار مثل رشته هاي مهندسي بايد عضو نظام مهندسي اونجا باشم؟ آيا رزومه نويسي فرم خاصي داره؟ تا به حال اين كارو براي كانادا انجام ندادم. ممنون ميشم راهنماييم كني.

به سوی کانادا گفت...

سلام
مطالب جالبی بودند.به امید موفقیت.

شب از خورشيد شب مهاجر گفت...

خوب اينم نتيجه يك دانشجوي خوب و كاري.
راستي مريم جان گودباي پارتي ما يادت نره عزيز.روز تعطيلي شما گذاشتم كه بتونين بياين.

محمدرضا گفت...

چشم...یه روزی مینویسم..هر چند سعی میکنم هم از جنبه احساسی و هم منطقی نگاه کنم به قضیه

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...