۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

بچگی ما

بچگی ما رنگ های زیادی نداشت اینهمه سی دی کارتون و یک عالمه اسباب بازی های رنگ وارنگ نداشت. بچگی ما با کیهان بچه ها وکانون پرورشی و مداد رنگی های 6 رنگه کوچیک که همیشه رنگهایی که آرزو داشتیم توش کم بود و سیاهش تا آخر دنیا دست نخورده باقی می موند گذشت الان حسودیم میشه به همه بچه های سرخوشی که یه کمد اسباب بازی در اتاق فقط مخصوص خودشون دارند.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

واقعا خيلي ريزبيني
خداييش من رفتم به همون دوران
يعني وقتي مطلب بالا رو خوندم متوجه شدم يه جوري يه لبخندي رو لبمه و براي لحظه هاي خيل كوچيكي تو اون دوران سير كردم
واقعا لذت بردم

ناشناس گفت...

تو هرسنی که هستیم ازش لذت ببریم با همون امکاناتی که هست .چند سال دیگه مامان و بابا بزرگ که بشیم میگیم بزرگیمون رنگی نداشت ما فقط اینترنت و میدیدم و بس ولی الان جوونا رو میبینم که میرن رو کره ماه اسکی میکنند و منم حسودیم میشه و میگیم :ننه دوست داشتم پاهام یاری میداد یه اسکی میرفتم اون بالا.
این و همیشه یادمون باشه(...)

ناشناس گفت...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یه تلوزیون بود با دوکانال ، فقط دو کانال
بدون ماهواره ، اینترنت ، بازیهای کامپیوتری ، پلی استیشنها ، وی اچ اس ها ، سی دی ها ،دی وی دی ها و ....
ما بودیم با دو کانال تلویزیونی ، مشتاق و منتظر ساعت نزدیک پنج بعدا ز ظهر .....حالا شد پنج ....
تیتراژ برنامه کودک ....بچه کوچولو از این ور به اون ور ..با ملودی شبیه این(واک واک دیدیدین واک واک دیدین) ..ناگهان یه پرنده نشست ...کودک به دنبالش...پرنده پر زد و پرده نمایشی رو بالا برد ...آرم برنامه کودک.. ..خانم مجری دوست داشتنی برنامه ..... و یه عالم کارتونهای قشنگ ..... پلنگ صورتی ....گوریل انگوری...خانواده دکتر ارنست ......جزیره ناشناخته (سرنتی پی تی مهربان با چشمای درشتش).... بنر سنجاب مهربون..... حنا دختری در مزرعه ....پسر شجاع..... موش کوهستان ... حاج زنبور عسل(در جستجوی مادر، آخرم نفهمیدم که به مادرش رسید یا نه)....نیک و نیکو .....بچه های کوهستان آلپ .... و....چاق و لاغر(ضربه زدنهای لاغر به کله چاق یادتون هست)......کارو اندیشه.....درون برون (با دهانهای بزرگ).....کلانتر....سند باد......سفرهای ماکوپولو ...و .....

ما بچه های دهه شصت هرگز برنامه ها و کارتونهای دوران کودکی را فراموش نخواهیم کرد کارتونهایی که شخصیتهای مثبت و منفی فراوان داشتند اما آخر سر خوبها پیروز می شدن بدها شکست می خوردند وپشیمون
می شدن ، پسر شجاع یادتون که همیشه شیپورچی با دوستاش نقشه می کشیدن یا پینوکیو که روباه مکار و گربه نره شیطنت می کردن ... چه دنیای قشنگی بود و چه خاطره انگیز ...اما دلیل دیگر دوست داشتنی بودن این کارتونها صحبت کردن دوبلورهای شاخص و بزرگ به جای شخصیتها بود که کارتونها بیشتر باور پزیر و جذاب می شدند ...
وقتی امروزه نگاهی به برنامه های تلویزیون می کنیم دیگر لطف و دلپذیری گزشته را ندارد، اما یاد آن دورانها از خاطره ما محو نخواهد شد......

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...