عيد، آهسته آهسته ميآمد. با صداي گنجشکهاي روي ديوارها ميآمد. ميآمد و مينشست گوشة اتاق دلگير ما. خيلي زودتر از بزرگترها بوي عيد را حس ميکرديم. مثل اينکه هوا مهربانتر ميشد. ديگر پاهاي لختمان در کفشهاي لاستيکي يخ نميزد. آشورا با خودش پوست پرتغال ميآورد. پوست انار ميآورد. يخ هاي کنارش آب ميشد. زبالهها از زير برف بيرون ميافتادند و گربهها از دو سوي آن برنوبرنو دلسوزي راه ميانداختند. بخاري مدرسه را ديگر روشن نميکردند. در کوچهها ديگر برف نبود. گلولاي بود. به جاي برف باران ميآمد. خيس ميشديم اما سردمان نميشد. عيد ميآمد و گوشة ديوارها، کنار سبزههاي تازه دميده مينشست. عيد ميآمد و با بخاري که از سر ديوارهاي خيسيده بلند ميکرد آمدنش را به ما خبر ميداد. ابتدا آمدن عيد را باور نميکرديم، ولي يک روز صبح که به حياط ميآمديم و ميخواستيم مثل هميشه از روي برفهاي حوض سر بخوريم، ناگهان در حوض فرو ميرفتيم و ميدانستيم که ديگر عيد آمده و از زير، برفهاي حوض را آب کرده که ما را تا کمر در خود فرو ببرد و گولمان بزند. در حالي که تا کمر خيسيده بوديم، آهسته به اتاق ميرفتيم و از پشت پرده با ترس ولرز به ننه اشاره ميکرديم که ما را دريابد. از سرما و از ترس بود که ميلرزيديم. ترس از اينکه مبادا بابا بفهمد. و اين ننة بيچاره بود که شلوارمان را عوض ميکرد و در همان حال از بغل رانمان چنگول2 ميگرفت و توي سر خودش ميزد. ما ميلرزيديم و به جاي چنگولها که کبود و دردناک بودند، با وحشت خيره ميشديم و جيغ و ناله را در سينهمان خفه ميکرديم. ننه خودش هم از آن قيافة رنج کشيده و پيچ و تابي که از درد به خودمان ميداديم ناراحت ميشد و به صورت خودش لطمه ميزد، ولي خوب نبايد بابا ميفهميد. اگر ميسوختيم اگر ميافتاديم و جاييمان ميشکست و اگر چيزي گم ميکرديم، نبايد بابا ميفهميد. و اين غمخوار هميشگي ، ننهمان بود که همه چيز را به قول خودش« قورت ميداد» و روي جگرش ميريخت. اين جوري بود که عيد ميآمد. ننه براي هر کدام از ما، مشتي گندم و عدس در کاسهاي ميريخت تا بخيسد و بعد در سيني ميريخت و پهن ميکرد تا سبز بشود. هر روز به کاسهها سر ميزديم و به صداي نفسهاي گندمها و عدسها گوش ميداديم:- پس...فس...پس...سشبها ننه وصله پينههايش را شروع ميکرد و به بابام ميگفت:- بايد زمين نفس آشکار کشيده باشه، ها! و بابام مثل کسي که آب سرد رويش ريخته باشند، با چوب سيگارش چانهاش را ميخاراند و ميگفت:- ها، آها. آره کشيده. و همه ساکت ميشديم. چنان ساکت که صداي نفسهاي عدسها را در کاسه ميشنيديم. - پس...فس...پس...سهر شب قلکهامان را بيخ گوشمان ميگرفتيم و تکان ميداديم و به صدا در ميآورديم. ميخواستيم از پشت ديوارهاي گلي قلکها، درونشان را بنگريم. با خود ميگفتيم: - راستي چقدر شده! نزديکه پر بشهها! هر کس پول قلکش براي خودش نبود. سالي يک بار و يک نفر بايستي لباس ميخريد و آن کسي بود که لباسش بيشتر از همه وصله داشته باشد.شب از زير کرسي با همديگر دربارة خريد لباس يکي به دو ميکرديم. پچپچ اکبر به گوش ميرسيد که ميگفت:- هاي اصغر! امسال مال منهها! داشي برا. و اصغر يواشي با التماس ميگفت: - پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر يادت نست. امسال مال منه ميخواي وصلههامان را بشماريم. بعد اکبر و اصغر شروع ميکردند به شمارش وصلههاشان اصغر برنده ميشد ولي باز هم پچپچ و وزوز آنها به گوش ميرسيد. - پچپچپچ... پارسال، پارسال... پس...پس...پچپچ...- وزوز... وصله وصله... وزوز...بعد ناگهان کرسي تکان سختي ميخورد و صداي خروپف کسي که گلويش را فشار بدهند بلند ميشد. ننه فرياد ميزد:- يا حضرت عباس همديگر را خفه کردند.و بابا، با يک مشت که حوالة لحاف طرف اکبر و اصغر ميکرد به خروپف خاتمه ميداد. ••• يک روز نشستيم دور هم. قلکها را آورديم. ننه هم مال خودش را آورد. چهار تا قلک بود. ننه با تيشه آنها را شکست. چند مرتبه پولهايش را شمارد. بعد با نگاه مشکوکي مرا نگاه کرد. آخر پول من کمتر از همه بود. راه پول درآوردن از قلک را ياد گرفته بودم. يک حالت ذوقزدگي در همة ما بود. ديگر آن غم هميشگي که مانند يک تکه نخ سياه، دائم گوشة لب ننه بود وجود نداشت. پولها را پر چادرش ريخت و با هم به بازار رفتيم. خيابان چقدر خوب بود! دکانهاي کلوچهپزي. چه بوهاي خوبي! کلوچههاي کرهاي، آبنباتهاي رنگارنگ، ترش و شيرين، سقز. با خودم ميگفتم: - اگر بزرگ شدم، به خدا همة پولهايم را ميدم کلوچه کرهاي. به اکبر ميگفتم: - تو اگر برزگ بشي پولهايت را چه ميکني؟ - ميدهم ترش و شيرين . به امام رضا قسم که هر شب ميرم سينما. هر شب. و در حالي که آب دهانش را قورت ميداد و تکه ناني را که با خودش آورده بود به نيش ميکشيد، از من ميپرسيد: - راستي کي بزرگ ميشيم؟ ميگفتم: - آدم بايد چيز زياد بخوره تا زود بزرگ بشه. اکبر با نااميدي ميگفت: - پس ما هيچ وقت بزرگ نميشيم. اي داد و بيداد. ••• به دکان کت وشلوار فروشي رسيده بوديم و ننه داشت با صاحب دکان حرف ميزد و اصغر را نشان ميداد. کت وشلوار فروش، چنان اصغر را ورانداز کرد که گويي موش خرما ديده بود. بعد از اين که تماشايش تمام شد از گوشة دکان، چوب بلندي برداشت و يک دست کت وشلوار کوچک از سقف دکانش پايين آورد. اصغر با کمک ننه، کت وشلوار را پوشيد و دو سه تا سقلمه هم از ننه خورد. بعد که دگمههايش را بستند ، مثل اين که اکبر دارد گلويش را فشار ميدهد به خرخر افتاد. ننه رو کرد به کت وشلوار فروش و گفت: - برارم اين خيلي تنگ و ترشه. يکي ديگر بيار. الان بچهام خفه ميکنه. صاحب دکان دوباره لباس را سر چوبش زد و در حالي که دماغ گندهاش را با پر آستينش پاک ميکرد، از همان بالا کتوشلوار ديگري آورد. کتوشلوار بد رنگي بود . اصغر دلش نبود آن را برايش بخريم. چون وقتي ننه کت را به تن او کرد اصغر خودش را کج گرفت. دستش را از آستين رد نميکرد. يک شانهاش را از حد معمول بالاتر گرفته بود. ننه هر چه شانهاش را با زور پايين ميبرد، اصغر باز شانهاش را بالا ميبرد. عاقبت دو سه تا گرمچه1 از ننه خورد. ننه با مشت، محکم روي شانة اصغر که بالا گرفته شده بود ميزد. تا شايد يک ميزان شود ولي شانه همچنان به جاي اول برميگشت. اصغر شکم خود را باد ميکرد تا دگمهها بسته نشوند. هنوز دگمة آخر را نبسته بودند که به خرخر ميافتاد. به درخواست ننه آن را هم عوض کردند. من و اکبر دکان را ديد ميزديم. چه کت وشلوارهاي خوبي! به اندازة من به اندازة اکبر. زنهاي ديگر هم با بچههاشان آمده بودند، براي خريد. ناگهان فرياد اکبر بلند شد. فريادي شبيه فرياد کسي که سوخته يا عقرب به او زده باشد. همه دلواپس شدند. کت وشلوار فروش ، دستش لرزيد و يک دانه کت از سقف روي سرش افتاد. هراسان رو به اکبر رفتيم. معلوم شد يکي از بچهها از فرصت استفاده کرده و به نان دست اکبر گاز زده بود. خيال کرديم دست او را گاز گرفته ولي نه فقط نانش را گاز زده بود. کودک لرزان با رنگي پريده در حالي که به سختي نان را ميجويد، ايستاده بود. مادرش ناگهان با عصبانيت او را گرفت و با چنگول گونههاي زردش را گل انداخت. بعد او را به زمين زد و شلوار بچه را پايين کشيد و با دندان، ميان رانهاي سفيد و بيخونش را گاز گرفت. ننه با بغض به سر زن داد زد: - چرا ميزني بچه را آخه ننه جان مگر کفر خدا کرده. عيبي ندارد. و بعد رو کرد به اکبر که از اين صحنه ترسيده بود و با خشم گفت: - تف به تو! نان کور! چه شد مگر؟! از گوشت جانت خورد؟ زن به سر بچهاش داد ميزد: - اي گدا گرسنه. آن شکمت را پاره ميکنم. مگر شب پدرت نياد خانه. ميدم سيخ داغ تو شکمت بکنه. تکه نان، خيس از آب دهان، زير پا لگد شده بود. سروصدا خوابيده و به درخواست دوبارة ننه، يک کتوشلوار ديگر از سقف پايين آورده شد. مناسب بود. به خانه برگشتيم.••• کتوشلوار را به ديواراتاقمان آويزان کرديم. اصغر ساعتي يک مرتبه ميرفت ، صندوق کوچکي را که داشتيم، زير پايش ميگذاشت و جيبهاي کتش را وارسي ميکرد. حتي شب هم که همه خوابيده بوديم از کت وشلوارش دست بردار نبود. يک تکه کاغذ از يکي از جيبهايش پيدا کرده بود که رويش نوشته بود(36 ) آن کاغذ را اکبر از او دزديده و تا چند روز بر سرش دعوا بود. اصغر خيال ميکرد که آن کاغذ هميشه بايد همراهش باشد. يک تکه کاغذ پيدا کرده بود و رويش نوشته بود(32 ) و توي جيبش گذاشته بود ولي اين به اولي نميشد و دائم بهانه ميگرفت و از اکبر مشت ميخورد. صد بار بيشتر جيبهايش را گشت.••• شب عيد با بوي برنج صاف کرده ، با بوي عرق تن دخترها آمد. در آن شب صداي آه ميآمد. شايد صداي آه درخت گلابي خانة همسايه بود که شکوفه ميداد شايد صداي آه کوه پرآور بود که برفهايش آب ميشد و شايد صداي آه ننه بود. صداي ترقهها، فيشکها، گلابپاشها، پياله مهتابها و پاپيچکها شب شهر را آشفته کرده بود. شب عيد براي من خيلي دلگير بود. مينشستيم گوشة اتاق. بابا تند و تند سيگار ميکشيد. ننه خسته از کار روزانه به اين طرف و آن طرف ميرفت و برنج صاف ميکرد. بابا به ما نگاه نميکرد. سرش پايين بود. هميشه پالتوش را روي دوشش ميانداخت گوشة اتاق چمباتمه ميزد . در خودش فرو ميرفت. از بيرون فشفشهها به تاريکي آسمان خط ميانداختند. فرياد و جيغ و داد بچهها به هوا ميرفت. من و اکبر و اصغر، يواش يواش و دزدکي، خودمان را پشت شيشة اتاق ميکشانديم. نفسمان را در سينه حبس ميکرديم و از گوشة شيشهها به بيرون خيره ميشديم. خود را فراموش ميکرديم. همراه فشفشهها سرمان تا ته آسمان بالا ميرفت مثل اينکه خودمان آنها را آتش ميکرديم. من ميگفتم: - آه آن ستارهدار مال من بود. اکبر ذوقزده ميگفت: - آن يکي هم مال من. و اصغر يک فشفشة بيستاره راصاحب ميشد. بر سر فشفشهها شرط بندي ميکرديم که کدام ستارهدار و کدام بيستاره بودند. شرط بندي بالا ميگرفت. نفسها از قفسة سينه بيرون ميزد و ناگهان بابا، داد ميزد، تشرمان ميزد و ميگفت که از کنار شيشهها دور شويم. با شتاب برميگشتيم سرجامان و به صداي ترقهها که از راه دورو نزديک، درخانهها و کوچهها ميترکيدند، دل خوش ميکرديم.••• عيد شد. شيريني خورديم. سينه درد گرفتيم و کتک خورديم. قلک تازه خريديم و به انتظار سال بعد نشستيم تا نوبت که باشد. دور گردن اصغر قرمز شده بود. از بس يقة کتش زبر بود. تعطيل خيلي زود تمام شد. ته جيبها را ميگشتيم و مقداري خاکه کلوچه با مو و چرک بيرون ميآورديم و از حسرت ميخورديم. ننه براي اصغر يقه دوخت و گردنش را از زخم شدن نجات داد. شبهاي آخر مينشستيم و تند و تند مشقهامان را مينوشتيم و گريه ميکرديم. گريه براي روزهاي از دست رفته، براي شيرينيهايي که ديگر نبودند، براي تعطيلي که تمام شده بود و براي مشقهايي که ننوشته بوديم. ••• دوباره مدرسه رفتن شروع شد. کرسي ديگر وسط اتاق نبود. مثل اينکه چيزي گم کرده بوديم. بابام شبها مينشست گوشة اتاق. سيگار ميکشيد و شعرهاي باباطاهر عريان را ميخواند. چند روزي بود که اصغر خودش را از ما پنهان ميکرد. دزدکي ميآمد و دزدکي ميرفت. با هيچکس دعوا و شوخي نميکرد. مثل اينکه يک طرفش فلج شده بود. کتابش را يکوري ميگرفت و ميآمد خانه. کتش را هيچکس نميدانست کجا ميگذارد. قيافهاش گرفته و غمگين و پريده رنگ بود. با ما کمتر حرف ميزد. دو سه بار ننه گفته بود که يقة کتش را بياورد تا عوض کند و بشويد، ولي او فقط گفته:« يقهم تميزه.» يک روز که از مدرسه به خانه ميآمدم، حسين يکي از همکلاسيهاي اصغر را ديدم . او خودش را به من رساند و در حالي که نفسنفس ميزد ، با عجله گفت:- داداش اصغر! ميداني چه شده به اصغر؟- نه نميدانم. زودتر بگو چه شده؟! به اطرافش نگاه کرد و با کمي منومن گفت: - اصغر يک بي بزرگ خريده و گذاشته تو جيبش. حالا يک هفتهس که از توي جيبش بيرون نميآمد وقتي ميره پاي تخته سياه يک کتاب يا دفتري با خودش ميبره و روز جيبش ميگيره. « بي» خيلي بزرگه. وقتي مينشينه روي نيمکت، يکوري مينشينه تا بچههاي کنارش اذيت نشن.مثل اينکه با جارو تو سرم زدند. دواندوان به خانه رفتم و به ننه گفتم:- « بي» تو جيب اصغر گير کرده و در نميآد.ننه مدتي هاجوواج مرا نگاه کرد و بعد که فهميد چه شده ، با ناله گفت: - آخ! آخه« بي» از کجا رفت تو جيب اون« بي» خور پدرسگ؟ جريان را که گفتم، ننه بيشتر پکر شد. در اين موقع اصغر، پريده رنگ از راه رسيد کتابش را روي جيبش گرفته بود و تو فکر سلام کرد. ننه گفت: - عليک سرپنام. بيا ببينم جيبته. اصغر لرزيد. رنگش سفيدتر شد و ناگهان به گريه افتاد. کتش را درآورديم و گذاشتيم گوشة اتاق. سروصداي ما که بلند شد، همساية اتاق کنارما ما که پدر حسين همکلاسي اصغر بود از زنش پرسيد: - اين گريه و زاري مال چيزه، زن؟!زن به شوهرش جواب داد: - اي هي خبر نداري بدبخت!« بي» تو جيب کت اصغر گير کرده. الان يک هفتهس! کجاي کاري.••• شب، سنگين، بيحال و گرسنه مثل بابام از راه ميرسيد و اتاقمان را پر ميکرد. ساکت نشسته بوديم و جز نالنال آشورا و واقواق سگها چيزي به گوش نميرسيد. کت اصغر را با « بي» بزرگ ميان جيبش کنار اتاق گذاشته بوديم. پدرم وقتي فهميد چند تا سيگار پشت سر هم کشيد. به عمو پيره خبر دادند که بيايد. عمو پيره و بيبي آمدند. دور هم ساکت نشستيم. عمو پيره پرسيد: - چه شده، خيره؟! ننه با شوربختي گفت: - خير ببيني والا. الآن يک هفتهس که يک بي به چه بزرگي تو جيب کت نو اصغر بدکردار گير کرده. عمو پيره نگاهي به کت که جيبش مثل يک غدة بزرگ ، برآمده بود، کرد و با تندي به اصغر گفت: - کاش « بي» تو رودهات گير ميکرد و از دستت راحت ميشديم. و شروع کرد به لمس کردن غده. من و اکبر آب دهانمان را قورت داديم. اصغر گوشهاي ايستاده بود و ميلرزيد. ننه رو کرد به او و گفت: - لابد کاسة کونت هم شکسته. چرا نمينشيني تودة مردة تون به توني. اصغر گوشهاي نشست و کز کرد. بابا مدتي با کت وررفت و نااميد به عمو پيره گفت:- حالا تکليف چه ميشه. آخه خوب نيس هر روز با اين لک1 لاي کمرش به مدرسه بره. توي مردم خوب نيس.ننه با قهر گفت: - بگذار تا آخر سال همينطور بره تا توبه بکنه. بيبي رويش را به طرف اصغر کرد و گفت: - بچة به اين بزرگي! چه کارهايي ميکنه. « بي» براي چيزت بود، شکمت سوراخ بشه دلوجيگرت بيفته تو لگن.عمو پيره گفت: - يک چاقو بيارين ببينم. بابام گفت:- چه ميخواي بکني. کاري به دستمان ندي. عمو پيره با غرور گفت: - اگر علي ساربانه، ميدانه شتر را کجا بخوابانه، لابد کاري ميکنم. بيبي، پير نازاي آمد و گفت: - کت پسره را پاره نکني، شرش ريشت را بگيره. عمو پيره مثل اين که چيزي نميشود، چاقو را از ننه گرفت. در حالي که دستش ميلرزيد ، چاقو را از درجيب داخل کرد. زردي به ديده ميشد. همه گردن کشيديم و نگاه کرديم. عمو پيره ناگهان دست از کار کشيد و به ما براق شد و گفت: - ميگذارين يک کم نور چراغ بياد يا نه؟!و چاقو را در قسمتي از به که پيدا بود فرو کرد و فشار داد. ناگهان چاقو سريد و از ميان کت بيرون زد و...- آخخخخ...اين آخ همة ما بود. چاقو يک طرف کت را پاره کرده بود.بيبي بامچهاي 2 بر سر عمو زده. عمو پيره سرخ شد. « بي» بيرون آمده بود اما چه فايده. ••• همه پکر نشسته بوديم. ننه سيبزمينيهاي پخته را پوست ميکند. زن همسايه از در اتاق سرکي کشيد و گفت: - ترا به خدا، کت اصغر چه شد؟ و چون قيافهها را پريشان ديد، بدون آنکه منتظر جواب باشد، رفت. صدايش شنيده ميشد که به شوهرش ميگفت: - به نظرم اين« بي» کاري به دستشان داد. يک کم از جايت تکان بخور برو ببين چه شده آخه اي مرد. اکبر و اصغر گوشهاي نشسته بودند و پچپچ ميکردند. اصغر به هر ترتيبي بود،« بي» را به چنگ آورده بود.- پچپچ ...بشبش...بيبي...بهبه...بسبس...اکبر آهسته ميگفت: - همهاش يک گاز ميزنم بهخدا. فقط يک گاز. سکوت شد و ناگهان جيغ اصغر هوا رفت. اکبر انگشت اصغر را همراه« بي» گاز گرفته بود. بهانه به دست بابا آمد و توفاني از کتک بر سر آن دو فرو ريخت.
1.بی :به
1.بی :به
۱ نظر:
khoonde boodam yejaii in dastano
vali agar baaz ham bekhoonim jadide
yejoorai rishe dar khoonemoon dare va khaterate gozashtegaan
khoda rahmat kone hameye gozashtegano khosoosan madarbozorgamo ke kheily baham rafigh boodim
ارسال یک نظر