۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

دردهای نگفتنی

" سرم که درد می گیرد .. تنگ که دلم می شود ..  شانه هایم که خسته می شود.. از نبودنت .. از این همه نبودنت.. از پس یک کلام "دوستت دارم که از زیر گذشته جان می دهم؛ جان می گیرم هر روز ... فقط این کلام را بگو .. کجای حرفم بوی توبه می دهد که حالا .. سلامم نمی کنی ؟ های ای معشوقه ی سالهایی که یادم رفت ..." 

 دردهای من جامه نیستند تا زتن در آورم
چامه و چکامه٬نیستند تا به رشته سخن در آورم
نعره نیستند تازنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی ؛دردهای من نهفتنی است.

دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست؛ 
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان...مردمی که رنگ روی آستینشان... مردمی که نامهایشان
جلد کهنهء شناسنامه هایشان ؛ درد می کند.
من ولی تمام استخوان بودنم؛ لحظه های سادهء سرودنم؛ دردمی کند.
انحنای روح من ؛شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است.
کتف گریه های بی بهانه ام؛بازوان حس شاعرانه ام؛ زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درددوستی کجا؟
این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست.
دردهای آشنا دردهای بومی غریب؛ دردهای خانگی؛ دردهای کهنهء لجوج...
اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است.
دست سرنوشت خون درد را؛ با گلم سرشته است. 
پس چگونه سرنوشت ناگزیرخویش رارهاکنم؟
درد؛ رنگ و بوی غنچهءدل است...
پس چگونه من؛ رنگ و بوی غنچه رازبرگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا ؛ دست درد می زند ورق.
شعر تازه مرا درد گفته است؛ درد هم شنفته است.
پس در این میانه من از چه حرف می زنم؟
درد،حرف نیست؛ درد، نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور

××  متن اول را من ننوشته ام.. ولی نویسنده اش را می شناسم -عمرا به این خوبی بتونم بنویسم - منو چه به این حرفها

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...