۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

بار دیگر پر کن این پیمانه را تا به پایان آرم این افسانه را

يكي از تابستانهاي دهه شصت..  دو تا نوار " شهر قصه"بیژن مفید نمی دونم از کجا به دستم رسیده بود.. توی خونه دستگاه ضبط و پخش نداشتیم وتنها راه گوش کردن به این  نوارها برای من نشستن در ماشین پارک شده در حیاط در بعد از ظهرهای طولانی تابستون بود.. طبق یک قانون لایتغیر ماشین در آن گرمای تابستون بایستی زیر چادر می بود. داخل ماشین در زیر چادر کتانی ضخیم به سونای نیمه تاریک و خفه ای تبدیل می شد.. نمی دانم چند بار در آن تابستان  پا برهنه- پاهایم از داغی مزاییک های کف حیاط می سوخت- خودم رو از زیر چادر به داخل ماشین کشاندم و نوار شهر قصه ای را گوش دادم که اینطور شروع می شد

ما رو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌ کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. حالیته؟


سی سالگی باید سن کمال برای زن  باشد .. برای من سن گم شدن در مشغولیتها بود. سن عادت کردن به عادتها.. هر روز صبح زن سی  ساله  بنا به عادت و وظیفه تلاش زیادی که برای آماده کردن دو بچه در صبح زود می کرد.بیدار کردنشان آماده کردن نهار و تغذیه بین روز.. میوه برای این یکی پوست بگیرد.. غذای آن یکی را گرم کند در ظرف غذایش بریزد.. آه.. قبل از ریختن غذا باید آب جوش داخلش بگردانی تا غذا تا ظهر گرم بماند.. کیف این یکی سر و موها و سر و وضع آن یکی... خودش هم بی توجه مانتوی تکراری هرروزه را می پوشید و مقنعه هرروزه را  سر می کرد...بدون آنکه به صورت خسته و بی رمقش در آینه نظری بکند هر دو را در ماشین می نشاند.. اول بچه بزرگتر را در مدرسه پیاده می کرد.. بعد کوچکتر را به مهد کودک می برد.. حالا بعد از آن که هر دو را رساند یک احساس رهایی به سراغش می آید.. ده دقیقه مانده تا به سر کار خودش برود.. ده دقیقه  رهایی.. دکمه ضبط ماشین را می زد و بنیامین می خواند

عاشق شدم.. گرفته راه نفسم...


چند سال بعد .. فقط چند سال بعد است ولی انگار قرنی گذشته ..وارد دنیای دیگری شده است.... دنیایی  بیگانه.. تمام آن عادتها  یک دفعه نابود شده و جای خالیشان را فقط احساس تنهایی پر کرده.. بچه هایش را به کتابخانه ای درشمال تورنتو آورده .. به آنها نگاهی می کند و خیالش جمع می شود که مشغولند.. لپ تاپش را از کیفش بیرون می آورد و از اینترنت کتابخانه استفاده می کند.. فیلم دختر بچه ای دو ساله را می بیند .. احساس می کند فقط  برای او آپلود شده است..   با لهجه  و شیرین حرف می زند .. وادار به خواندنش می کنند..

گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد



هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...