۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

خاطرات فراموش شده

اعتراف می کنم باز هم خبرهای ایران بدجوری حالم را گرفته.. می دانید که س.ی.اس.ی  نوشتن کار من نیست..والله نه سوادش رو دارم نه هیچ چیز دیگرش را؛ ولی واقعا به نظرم این فجایع در نوع خودش نادره... مطمئن باشید مثل اینا و در این درجه از خشونت کمتر اتفاق افتاده در کل تاریخ ... کیه که ببینه و بخونه و حالش بد نشه؟ این هم خیلی روم تاثیر گذاشت.
 این نوشته امیرحسین رو خیلی دوست داشتم و دلم می خواست کلی در مورد چروکهای دور چشم و آدمهایی که  قیافه شان در حافظه آدم یه جور ضبط شده- شما بخون خوش تیپ و لاغر و با موهای پریشون و دختر کش- و بعد از سالها الان یهو یه جور دیگه میبینیشون- شما بخون قراضه- و بعد کلی باید چشمهاتو ریز کنی و گردن کج کنی به اون عکسها چشم بدوزی بلکه شباهت اون عکسها رو با تصویر ذهنیت پیدا کنی.. و یادت می آورد که احتمالا عکسهای تو هم همین حال رو برای بقیه داشته ولی بیشتر از این چروکها و خطها و کچلی ها با خوندن خاطرات و تعریف بچه ها از پانزده بیست سال پیش -عین اینکه از دیروز دارند حرف می زنند- به فکر می اندازت که بد نبود گاهی هم در اون زمانها یه چیزهایی یادداشت می کردی ( باز همین به این وبلاگ نویسی که با اینکه روزانه نیست از هیچ چی بهتره) نه همیشه خدا خیلی حافظه ام خوب بوده احتمالا از اون لحاظ بوده که اینقدر بهش تکیه کرده ام!!  دلم می خواهد بدونم احساسم چی بوده  از وقایع و الان چه فرقی کرده ام در مواجهه با موضاعات مشابه!
مادرم  تنها مسافرت خارجی اش را برای دیدن برادرم به اسلواکی رفت..سال 1994..تقریبا 17 سال قبل و الان ده ساله که مادرم دیگه نیست..  او خاطرات سفرش را در دفتری نوشته که من دارمش ..می تونید حدس بزنید که چقدر دست خطش را دوست دارم و نوشتارش چقدر برایم عزیز است..اولین نوشته اون دفترچه خاطرات اینطور شروع میشه: اولین دیدار :((
( صفحه سوم یکی به زبان اسلواکی برایش چیزی نوشته )

۲ نظر:

قمارباز گفت...

مریم خانم
این نوشته ات چقدر لطیف و بااحساس بود ... آن نوشته ی امیرحسین عزیز را بنده هم خوانده ام و باید گفت چه میشود کرد که اینها اقتضای زندگی و جسم و بدن است. ولی مهم دل و روحیه است که باید جوان و شاداب باقی بماند همانطورکه میبینید که شادروان مادرتان آنگونه بوده اند.

بینهایت از داشتن یک چنین توفیقی باید به خود افتخار کنید ... غنیمت بزرگی در دستانتان است و باورکنید اگر مثلاً روزی بشه و اجازه بدهید آن دفترچه ببینم با احتیاط و احترام تمام برگ برگ خاطرات زنده یاد مادرمحترمتان را ورق خواهم زد.

ضمن اینکه برای ایشان شادی دوصدچندان روح آرزو میکنم؛ بازم از اینکه زحمت کشیدید و این خاطره ی شخصی را با ما درمیان گذاشتید تشکر میکنم ... مطمئن باشید از ما نیز چیزی باقی نمیماند جز یادی و شاید «یادگاری» :) ... ولی آیا فرزندانمان اینچنین قدردان احترام به بزرگترها خواهند بود؟؟

فرزان گفت...

سلام
ابن نوشته شما ماه بود
بهترین قسمتش مال مادر مرحومتون بود
شاید چون مادر من هم به رحمت خدا رفته ای حس بهم دست داد.
خدا رحمتشون کنه...

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...