۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

همدم من

تصور کن سوار قطاری شده ای -حتی فکر کن نا خواسته یا اشتباهی- افتاده ای توی راهی.. مسافرتی طولانی... کوپه ای که خالیست و فقط تو هستی ... ناگهان اتفاقی میفتد.. در یکی از ایستگاهها یک نفر دیگه هم سوار اون قطار می شه و درست میاد توی همون کوپه خالی و می شود همسفر تو.. از اون موقع به بعد ساعتهای زیادی رو با اون آدم سپری می کنی ؛ حرف می زنید.. از همه جا... در تمام این مدت تو با خودت فکر می کنی چقدر از مصاحبتش لذت  می بری و فکر می کنی که اگر او نبود چقدر تو تنها بودی...کم کم فکر می کنی گاهی  دلت جمع می شود برایش و احساس می کنی چقدر سبک شده ای و احساس می کنی پرواز هم چیز بدی نیست... البته تقصیر او نیست که تو زیادی تنها بودی و یا چشمهای او زیادی مهربان به نظر می آید... تو حرف می زنی و حرف می زنی.. و سخت در این تصوری که او هم همینقدر از این همراهی لذت می برد..
در یکی از ایستگاههای بین راه -خیلی اتفاقی- مکالمه اش را با یکی از دوستانش می شنوی.. در مورد تو حرف می زند! می گوید خسته ام کرده.. می گوید جورابهایش بو می دهد.. می گوید شبها توی خواب خر و پف می کند... می گوید مثل سگ از این همسفری پشیمونم کرده و بارها و بارها آرزو کرده ام کاش این مسافرت زودتر به پایان برسد...
دلت می خواهد زمین دهن باز کند..از خودت خجالت می کشی.. احساس می کنی تنهایی.. تنهای تنها... انگار که در حبابی نشسته ای ..معلق...
پانویس: امروز با ابلیس هم کلام شدم؛ التماسش کردم و گفتم غلط کردم ولی او مرا نپذیرفت. کابوس تو الزاما نباید آن باشد که با میخ چشمت را در بیاورند و با اره از گوشت جانت ببرند. هنوز  غلط کردم هایی که می گفتم توی گوشمه... خیلی وحشتناک بود...انگار این در ذات جهان است که انسان تکه تکه کند انسان را.



۲ نظر:

az farda گفت...

بازم زیبا مثل همیشه...
این که چرا تا حالا کامنت نذاشتم دلیلش فقط تنبلی بوده و بس .
چشم سعی میکنم از این به بعد کامنت هم بذارم...

مریم گفت...

از فردا؛ دوست خوبم
نه تو رو خدا تو زحمت میفتین:) کامنت چیه آخه:)
شوخی می کنم.. هر جور راحتین. من دوست دارم گاهی فیدبکی از شما ببینم. لا اقل اگه چیزی نوشتم که دوست داشتین یه نقطه بزارین اینجا من می فهمم. همون بسه.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...