۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

عزیز نسین



نمی دونم بچه ها این روزها چه کتابهایی می خونن من که بچگیام عاشق کتابای عزیز نسین نویسنده ترک بودم بعضی ازاونا -مثل چاخان با ترجمه رضا همراه- رو اینقدرخونده بودم که ورق ورق و پاره پوره شده بودن...به یاد اون وقتا یکی از داستانهای کوتاه عزیز نسین رو اینجا میارم.




"ما آدم نمی شیم"

زندان رفتن من در اين سال‌های اخير برام شانس بزرگی بود. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سياسی کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌های مشهور و معروف از قبيل: روسای دواير دولتی، وکلای معزول، مردان سياسی کابينه‌ سابق، مامورين عالی رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌های اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهای متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتی عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکری نداشتم، خيلی چيزها ازشان ياد گرفتم. روزهای ملاقات زندانی‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب می‌دانستم که خبر خوشی برايم ندارند، کرايه منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر می‌شود و از اين قبيل حرف‌هاو خبرهای ناخوش و کسل کننده...نمی‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می‌نويسم. شايد يکی از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفی وقت‌گذرانی کنم یا با ياوه‌گويی وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم که يکي از رفقای زندان جلوم سبز شد،کنار تخت نشست. اولين حرفی که زد:

- ما آدم نمی‌شيم، آدم نمی‌شيم... چون می‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسی که موظف است برای من توضيح بدهدگفت:
- خوب دقت کنين، می‌دانيد چرا آدم نمی‌شيم؟و بعد بدون آن‌که باز سوالی کرده باشم با عصبانيت شروع کرد: من تحصيل کرده کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم...هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلی دلواپس بودم، ولي چاره‌ای نبود، نمی‌توانستم حرفی بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روی کاغذ گذاشتم، می‌خواستم به او بفهمانم که کار فوری و فوتی دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه می‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!

- اون جاها، کسی رو نمی‌بينی که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا می‌کنن و شروع به خوندن می‌کنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا کتاب می‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه می‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابی دستش گرفته و می‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفی و ياوه‌گويی گريزان هستن...!

گفتم: به به. چه‌قدر خوب، چه عالي...

گفت: بله اين طبيعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معنی است. آيا يه نفر پيدا می‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمی‌شيم، نمی‌شيم.گفتم: کاملا صحيحه.تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکی‌ها و سوئيسی‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت: حالا فهميدی که چرا ما آدم نمی‌شيم...گفتم: بعله! اين بابای منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسی‌ها و بلژيکی‌ها تلف کرد.غذامو خيلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آماده شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست.

- به چه کاری مشغولی؟

- می‌خواهم داستانی بنويسم...

- اي بابا! اين‌جا که نمی‌شه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغی که نمي‌شه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نمی‌شنوی...شما اروپا رفتين؟

- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشته‌ام...

- آه. آه. آه، بيچاره، خيلی خوبه که حتما سری به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگی اون‌ها غير زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به ديده احترام نگاه می‌کنن، کسی را بيخود حتی با کوچکترين صدايی ناراحت نمی‌کنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزی بنويسم، يا چيزی بخونم، يا اين‌که اصلا کار ديگه‌ای داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه می‌تونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نمی‌گذارن...

گفتم:من تو اين سروصدا و شلوغی هم می‌تونم چيز بنويسم، ولی وجود يک نفر کافی است که حواسم را پرت کنه. گفت: جان من، تو اين سروصدا که نمی‌شه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم می‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنين چيزی محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادی و خوشی زندگی می‌کنن، کسی مزاحم‌شون نيس. چون که اون‌جاها مردم به همديگر احترام می‌گذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نمی‌کنيم. تصديق می‌کنين که خيلي بی‌تربيتيه، اما چاره‌ای نيست. او حرف مي‌زد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمی‌نوشتم. ولي مثل آدم‌هايی که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم.

گفت: بيخود خودتونو خسته نکنين، نمی‌تونين بنويسين، هرچی نوشتين پاک کنين، اروپا جای ديگه‌ای است...اروپايی، انسان به تمام معنی است، مردم هم‌ديگر رو دوست دارن، به هم احترام می‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به اين دليله که آقا ما آدم نمی‌شيم، ما آدم نمی‌شيم...

هنوز می‌خواست روده‌درازی بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:خدا کنه ديگه کسی اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زندانی ديگری بالای سرم نازل شد و گفت: چه‌طوری؟

گفتم: زنده باشی، ای بد نيستم.

روی تخت نشست و گفت: جان من، از انسانيت خيلی دوريم...

برای اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چی ميگه.از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟

گفتم نه...

- اي بيچاره... اگه چند ماهی آمريکا بودی، علت عقب مونده‌گی اين خراب‌شده نفرين کرده را مي‌فهميدی. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نمی‌کنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا می‌دونن، معروفه ميگن: .Time is moneyآمريکايی وقتي با آدم حرف می‌زنه که واقعا کاری داشته باشه، تازه اون هم دو جمله مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماه‌هاست ما غير از پرحرفی و ياوه‌گويی کار ديگه‌ای نداريم. حرف‌هايی که تو قوطی هيچ عطاری پيدا نمی‌شه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقی روز افزونش هم همينه.هيچ‌چي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايی حرف می‌زنه که مزخرف نمی‌گن، مزاحم کسی نمی‌شن، لابد فهميده که من کار دارم و پا می‌شه راهشو می‌کشه ميره. اما او هم ول‌کن نبود.اف و پف کردم ولی اصلا تحويل نگرفت.موقع شام شد وقتی می‌خواست بره گفت:جان من ما ادم‌بشو نيستيم، تا اين پر حرفی‌ها و وقت‌گذرونی‌های بيخودی هست ما آدم نمی‌شيم.گفتم:- کاملا صحيحه...غذامو با دست‌پاچه‌گی خوردم و شروع به نوشتن کردم.

- بيخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشی بيهوده است...اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقای زندان را ديدم گوشه تخت نشست و گفت:خوب رفيق چيکارها می‌کنين؟گفتم: هيچ‌چي.اما جواب اين جمله يک کلمه‌ ای من اين بود که:

- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.

بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، مي‌دانستنم اين مقدمه چه موخره‌ ای به دنبال داره او ادامه داد: دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتی تحصيلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌های سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسی رو نمي‌بينی که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نمي‌شيم، از انسانيت خيلی دوريم...

فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودی زحمت مي‌کشم و به خود فشار مي‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتی که زندانی‌ها خوابيدن شروع مي‌کنم.آقای تحصيل کرده آلمان، هنوز آلمانی‌ها را معرفي می‌کرد:

- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه مي‌خواد باشه، آلمان‌ها هيچ بيکار نمي‌مونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاری براي خودشون می‌تراشن، مدام زحمت می‌کشن، تو در اين چند ماه که اين‌جايی محض نمونه کسي را ديده‌ای که کاری بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام داده‌ای؟ آلماني‌ها اين‌جور نيستن خاطراتشونو مي‌نويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مي‌نويسن، کتاب می‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نمی‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خير، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی‌شيم...

وقتی از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواری داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد.

حضرت ايشان هم سال‌هاي متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت: آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي، خيلي آهسته صحبت مي‌کرد. اين آقا که خيلي هم مبادی آداب بود و اين نحوه تربيت را از فرانسوی‌ها ياد گرفته بود می‌گفت: فرانسوی‌ها مردماني مبادی آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نمی‌شه.با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقای فرانسه رفته گفت: حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسوی‌ها بيشتر صبح‌ها کار می‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار می‌خوابيم و وقت خواب کار می‌کنيم. اينه که عقب مونده‌ايم، علت اينکه آدم نمي‌شيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.آقاي فرنگی‌ مآب موقعی از پهلويم رفت که ديگه رمقی در من نمونده بود، چشم‌هايم خود به خود بسته می‌شد. خوابيدم.صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستان‌نويسی مشغول شدم. يکي از رفقای هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتی صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش می‌چکيد گفت: می‌دونی انگليسی‌ها واقعا آدم‌های عجيبی هستن، شما وقتی در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعت‌ها مسافرين هم‌کوپه شما حتی يک کلمه هم صحبت نمي‌کنن. اگه ما باشيم، اين چيز‌ها سرمون نمي‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همين‌طوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت مي‌کنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت مي‌کنيم، ديگه فکر نمي‌کنيم اين بنده خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع مي‌کنيم به وراجی و پرچانگی... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نمی‌شيم و نخواهيم شد...

- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:چرا ما آدم نمی‌شيم...تنها ثمره ای که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بدون شک عزیزنسین یکی از چهره های ماندگار و نویسندگان بسیار ارزشمند ترک هستش.داستانهاش واقعا زیبا و پر محتواس.سعی میکند مشکلات جامعه را بصورت طنز بیان کند.
اگه این کارو ادامه بدین و از داستاناش بازم تو وبلاگتون بزارین خیلی عالیه
ممنونم
ی د

ناشناس گفت...

سلام
منم کتابای عزیز رو دوست دارم تو بچگی هام خوندمشون. کوتاه و پرمعنا
پایدار مریم خانم

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...