۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

کابوس امتحان

با یاد آوری بعضی خاطرات مدرسه گریه ام می گیره. گریه نه به خاطر اینکه احساسی بشم برای اون خاطرات !! نه ....برای مظلومیت خودمون و اینکه چرا اینا اینجوری به سرمون آوردند واقعا.. یادتونه برای امتحان نهایی مجبورمون می کردند بریم تو یه مدرسه دیگه امتحان بدیم؟ یه مدرسه غریبه و خیلی دور که به حد ترسناکی بزرگتر از مدرسه خودمون به نظر میومد. حالا ما بچه پنجم دبستان یا سوم راهنمایی بودیم. اصلا من بغضم می گرفت وقتی وارد " حوزه امتحان نهایی" می شدم. تو یه سالنهای بزرگ می نشستیم و بهمون دیکته می گفتند اونوقت یه ممتحن سر سالن کلمه رو می گفت یکی وسط سالن یکی ته سالن. کلمه های عادی رو گاهی جوری تلفظ می کردند که به گوشمون نا آشنا میومد-مثلا می خواستند واضحتر بگن- قلب ما همینجوری مثل گنجشک می زد نکنه کلمه ای جا بندازیم وقتی می دیدیم مسئله مثل اینکه خییییلی جدیه!! بعد هم سربرگ ورقه امتحانی ها و خود ورقه رو شماره می زدند و جدا می کردند که اسم نداشته باشه ورقه ها نکنه تقلب بشه... حالا تو این مملکت مدرک لیسانس و فوق لیسانسشو صاف صاف جعل می کنند و می فروشند ها. بعد اینجوری می کنند برای پنجم دبستان. نمی دونم هنوز هم امتحان نهایی تو اون مقاطع هست یا نه! من که هنوز کابوس امتحان میبینم...یا امتحان ادبیات فارسی یا دینی! مثلا نخوندم یا فکر کردم امتحان دیگه ایه یا دیر رسیدم به امتحان..چه کردند اینها با روح و روان ما...

۱۲ نظر:

The Godfather گفت...

مریم جان جنایت علیه بشریت بود.هر وقت که به گذشته نگاه میکنم میگم..............
خوب بگذریم.حالا شما خوبه خاطرات سربازی رو نداری.اینکه بعد از کلی درس و داانشگاه و شخصیت به هم زدن با لگد بزننت و از خواب بیدارت کنن و...
میخوام بعد از هجرت یه مقاله در یکی از ژورنالهای معروف بنویسم که چه بر یک کودک نو جوان و جوان ایرانی میگذرد.
تا ابد شاد باشی

Ako گفت...

آخی! امتحان نهایی! واقعا کابوس بود، آدم داشت از ترس سکته می کرد، مخصوصا انشا و املا.... واقعا فاجعه بود

البته من سالهاست دیگه خوابشو نمی بینم ولی واقعا سال های فاجعه ای بود...

از دیار نجف آباد گفت...

خیلی به خود پیچیدم که جلوی دهنم رو بگیرم و چیزی نگم؛ ولی دیگه پای اسم «ادبیات» اومد و بدتر از همه این مریم خانم هم حسابی بی ذوقی کردن و اونرو با «دینی» کنار هم ذکر کردند و خین....ببخشید ....خون مرا به غلیان(جوش) آوردند. برید اونور.... دستام نگیرید..... بذارید حقش رو بذارم کف دستش..... آهای مریم خانم!!!!

سلام
خوبی؟ سلامتی؟ نه راستش نمیخواستم زیاد وقتت رو بگیرم، ولی آخه چرا شما اینقده روحیه تون حساسه و هنوز رنجشهای کودکی تون عذابتون میده!؟ رهاش کنید. اصلاً میدونی که اگه همون سختی های اونروز نبود؛ اینطور آبدیده و پخته و بوداده و عمل اومده و جافتاده و.... خیلی چیزهای دیگه ای.... نمیشدید؟ البته الانه توی خود ایران هم به اون وضع ترسناک گذشته نیست و اگه پا بده دانش آموز معلمش رو فیتیله پیچ هم میکنه؛ ولی نمیشه ایران رو با اینجا مقایسه کرد و شما هم لطفاً خون خودتون رو کثیف نکنید.

سلام برسونید .... خداحافظ... ارادتمند ز.ذ(زن ذلیل) حمید

نه رفقا دیدید که چطور حساب این نسوان ضعیفه ی مخدرّه ی ناقص رو کف دستش گذاشتم؟؟ دیدید؟؟ من همینجورم... کوتاه نمیام.... خب برم یه جا دیگه یه چهارتا دست و پا قلم کنم(بشکنم) و برم خونه.... یاعلی... بدرود

جلیله گفت...

وای مریم جون واقعا. من هم هنوز گاهی کابوس میبینم از دوران تحصیل. مثلا گاهی کابوس میبینم مثلا یه درس دو واحدی عمومی رو تو لیسانس هنوز پاس نکردم و خیلی چیزای دیگه...

واقعا مخصوصا هم نسلی های ما زندگی مزخرفی رو تجربه کردیم!

خدا رو شکر که شما دیگه ایران نیستی. ما که هنوز همین هوای استرس رو داریم تنفس میکنیم.

2 روز پیش رفتم خرید مانتو، وارد مغازه که شدم آقاها بهم گفت خانم چرا اینقدر استرس داری؟ وارد که شدی موج استرستو دریافت کردم!!!!!

واقعا شرایط گاهی اونقدر پرطنش و استرس زاست که یکی مثل من که خیلی خوردخوری میکنم خیلی تحت تاثیر قرار میگیرم.

موفق باشی

محمدرضا گفت...

آره خب. اصولی که نبود. البته ما برای دیپلم رفتیم یه مدرسه ناآشنا.
من چیز خاصی از امتحان توی ابنتدایی و راهنمایی یادم نمیاد. شادی چون معلمهامون خوب بودند توی ابتدایی بخصوص.
ولی کابوس چهارم ابتدایی رو کاملا یادمه. دلواپس بودیم که با معلم بده می افتیم که میزد یا خوبه. با خوبه افتادم از شانسم.

مریم گفت...

گاد فادر جان
دخترها سربازی ندارند ولی کجا بهشون شخصیت داده شده؟ حالا بعد از لیسانس با لگد بیدارشون نکردند ولی هرجا رفتند برای کار توقعی جز منشی و تاپیست بودن ازشون نداشتند.

آکو جان
من هنوز کابوس امتحان دارم...کلا برای امتحان بدجوری آب و روغن قاطی می کنم یعنی بیش از حد معمول حالم بد میشه و استرس دارم.

از دیار نجف آباد آقا حمید عزیز
واااای اشتباه شد گفتم ادبیات فارسی و دینی؟ ببخشید ادبیات فارسی و هندسه بود منظورم:)) درست شد؟ نه؟ ادبیات فارسی و عربی؟؟؟

جلیله جان
خوبی عزیزم؟ من هم خدای استرسم. حالا یه کمی بهتر شدم. چه جالب که خوابهای مثل هم میبینیم.من خواب می بینم که یه واحدی رو نگذروندم یا اصلا نمی دونستم باید بگذرونم یا امتحانی رو اشتباهی خوندم یا همچه چیزایی...

محمد رضا جان
من چهارم ابتدایی از یه معلمی که به جای معلم خودمون اومده بود سرکلاسمون کتک خوردم!! حالا چون شاگرد اول بودم خیلی عزیز بودم برای معلم خودمون و اصلا انتظار نداشتم یه معلم دیگه ندیده و نشناخته بیاد منو بزنه!

taraaaneh گفت...

منهم از این خوابها میبینم. اینکه امتحان دارم و نصف کتاب رو نخوندم یا جام رو پیدا نمیکنم یا..
جالبه که امتحانات توی خوابهام همه مربوط به قبل ازدانشگاهه .

مریم گفت...

راست می گی ها...من ام دیکته ام خوب نبود..الانم نیست....
من بیشتر خواب می بینم...قراره برم سر یه کلاسی که هیچی ازش نخوندم..و برنامه ام کلاسی و هم ندارم...D:
این فکر کنم..ریشه در تنبلی من داره..D:

ناشناس گفت...

سلام مريم جان سعيده هستم از vers le nord بلاگ فا . راست ميگي من هميشه خواب امتحان رياضي رو ميبينم كه نشستم سر امتحان و هيچي بلد نيستم يك ممتحن هم مثل گودزيلا بالاي سرمه !!

مریم گفت...

ترانه جان
میبینی وقتی میگم هم نسلیم؟ به نظرم الان مدرسه ها دیگه اونقدر وحشتناک نیست.

مریم جان
نمی دونم..من دیکته ام زیاد هم بد نبود ولی خواب امتحان ادبیات فارسی و دینی و اینجور چیزارو میبینم.

سعیده جان
خوشحالم از آشناییت عزیزم. گود زیلا رو خیلی بامزه گفتی:)))

مریم گفت...

ترانه جان
میبینی وقتی میگم هم نسلیم؟ به نظرم الان مدرسه ها دیگه اونقدر وحشتناک نیست.

مریم جان
نمی دونم..من دیکته ام زیاد هم بد نبود ولی خواب امتحان ادبیات فارسی و دینی و اینجور چیزارو میبینم.

سعیده جان
خوشحالم از آشناییت عزیزم. گود زیلا رو خیلی بامزه گفتی:)))

سارا قند تلخ گفت...

خیلی جالبه که منم هنوز بعضی شبها کابوس مبینم که امتحان دارم وهیچی نخوندم وبرام جالب بود که دیگران هم همچین احساسی دارن و در مورد امتحان نهایی هم نه دیگه مثل گذشته نیست داخل مدرسه خودشون امتحان میدن و ممتحن ها هم معلمهای خودشون هستن

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...