۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

کتاب آموزشی جلوگیری از دعوا برای بچه هادر کانادا

دختر کوچکم کلاس دوم دبستانه و اینجا شاید تنها تکلیف خونه بچه ها ؛ هر شب خواندن یک کتاب است . کتابها گاهی خیلی جالبند .دیشب یکی از کتابهای سری "کمک کن که خوب باشم" از خانم جوی بری به عنوان Fighting (یا همون جنگ و دعوا) رو خوندیم. کاش میشد این کتاب رو به عنوان کتاب درسی در ایران تدریس کرد:) اینقدر خوب و کاربردی گفته بود که چطور میشه از دعوا جلوگیری کرد که برای من یکی تازگی داشت. در پایین کل ترجمه شو می نویسم و دنبالش هستم ببینم جایی لینک خود کتاب هست که بزارم. متن انگلیسیش خیلی خیلی ساده است.

گاهی مردم عصبانی میشن و می خوان که دعوا کنند. وقتی مردم دعوا می کنند:
ممکن است به بدن یکدیگر آسیب برسانند.
ممکن است به احساس یکدیگر آسیب بزنند.
ممکن است به اموال و چیزهای یکدیگر آسیب بزنند.

هرگز کاری نکنید که به خودتان یا دیگران آسیب برسد.هرگز کسی را نزنید؛ لگد نزنید ؛گاز یا نیشگون نگیرید.
هرگز چیزهای دیگران را خراب نکنید.لگد زدن و پرت کردن و انداختن چیزهای دیگران ممکنه خرابشون کنه.

برای اجتناب از دعوا؛ از آدمهایی که ممکنه شما رو عصبانی کنند دوری کنید.
برای اجتناب از دعوا؛ بازی های خیلی سخت نکنید. کسی که معمولا خیلی جدی بازی می کنه آسیب میبینه و اون شخص ممکنه عصبانی بشه و بخواد که دعوا کنه.
برای اجتناب از دعوا وقت زیادی با یک نفر نگذرونید. آدمها معمولا وقتی دعوا می کنند که از زیاد با هم بودن خسته میشن.
دوری کنید از اونهایی که می خواهند با شما دعوا راه بیندازند. می تونید از پدر و مادرتون راهنمایی بخواهین اگه احساس کردین کسی می خواد با شما دعوا کنه.

شما می تونید مسائلتون رو با مردم بدون دعوا حل کنید. اگر کسی کاری کرد که شما رو عصبانی کرد در همون لحظه کاری نکنید. این عملکرد سریع ممکنه به دعوا منجر بشه.
وقتی احساس کردید عصبانی شدین به آهستگی تا ده بشمارید این به شما فرصت می ده که آروم بشین.
وقتی که آروم شدین با شخصی که شما رو عصبانی کرده صحبت کنید. جیغ نکشید. حرف بد نزنید. در مورد اینکه چه احساسی به شما دست داده صحبت کنید. به اون شخص بگید آنچه که فکر می کنید باید انجام میشده.

به دیگران فرصت صحبت بدهید. به دقت گوش بدید. به تفکرات دیگران احترام بگذارید. سعی کنید متوجه طرز فکر بقیه بشید.

در مورد آنچه که باید در مورد مسائل انجام بدهید بعد از صحبت با آن شخص تصمیم بگیرید. سه تا راه وجود داره:
می تونید اون چیزی که اون شخص میگه انجام بدین.
یا اون شخص می تونه آنچه شما می گید انجام بده.
یا هر دوتون به یک توافقی می رسید که نه کاملا حرف شماست و نه کاملا حرف اون.

پدر و مادر و اشخاص دیگر هم می تونند کمک کنند اگه شما نتونستید تصمیم بگیرید چکار کنید. سعی کنید به توصیه های اونها گوش کنید.

دعوا کردن آسیب زننده است. شما به خودتان و بقیه در دعوا آسیب می رسونید و ممکنه چیزها و دارایی هاتون هم آسیب ببینه.
بهترین راه برای هرکس اینه که مسائلش رو بدون دعوا حل کنه.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

اخبار فورت مک موری

صبحها تو ماشین اخبارفورت مک موری رو گوش می دم بفهمم چه خبره دنیا دست کیه! دو تا از خبرهای بی ربط امروز:
  • جیمز کامرون کارگردان پرفروشترین فیلمهای تاریخ سینما" تایتانیک" و "آواتار" امروز اومده به فورت مک موری. قراره سه روز اینجا بمونه و امروز هم با هلی کوپتربازدیدی از Oil sand -حدود سی کیلومتری شهر- داشته . ایشون قراره به چند تا مدرسه سر بزنه و با بچه ها صحبت داشته باشه.
  • ح.سی.ن د.رخ.شان وبلاگ نویس به زبان فارسی وشهروند کانادا در ایران به نوزده و نیم سال زندان محکوم شد.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

تنهایی

پارسال از همون روزهای اول که این دوره کالج رو شروع کردم با "دونا" دوست شدم. شاید به این خاطر که تقریبا هم سن خودم به نظرمی رسیدو هم اینکه اینقدر حوصله داشت که تو همون روزهای اول به من تازه وارد در چند تا مورد کمک کنه .حرفهای دونا رو به خاطر لهجه "نیوفانلندیش" خوب نمی فهمیدم و او هر بار که من متوجه حرفش نمی شدم به لهجه "نیوفی" خودش لعنت می فرستاد نه به زبان نفهمی من :) بعدا چند نفر دیگری به جمع ما اضافه شد یه پسر ایرلندی به اسم کرگ؛ یه آقای پاکستانی به اسم عبید و یه خانم سری لانکایی به اسم دارشانا. وجه مشترک همه ما به غیر از دونا در این بود که مثل بقیه کلاس کانادایی نبودیم . بچه ها و حتی معلمها به ما گروه اینترنشنال می گفتند. ما تقریبا همه کارهایی که باید به صورت گروهی انجام می دادیم رو با هم بودیم. دارشانا فوق لیسانس شیمی بود و چون در کشور خودش "استادیار" دانشگاه بود خیلی کمک بزرگی بود. کرگ هم قبلا تکنسین علوم آزمایشگاه خونده بود در ایرلند و اونهم خوب بود و اینها مارو می کشیدند:) دارشانا تابستون یه کار آزمایشگاهی پیدا کرد و دیگه این ترم نیومد و دونا هم چند روز پیش کاری در پلیس سوار کانادا RCMP پیدا کرد و از ما خداحافظی کرد. حالا من موندم و این عبید و کرگ... نمی دونم چه چیزی باعث شد که دلم نخواد دیگه با اینها هم کار کنم-شاید هم می دونم ولی نمی خوام بگم-گرچه الان برام سخته خودم رو تو گروههای دیگه وارد کنم ولی در هفته گذشته از این دو نفر فرار کردم به شدت و از دو تا دختر -کانتسا و لزلی- خواهش کردم با اونها کار کنم گرچه می دونم زیاد خوشحال نشدند.هفته گذشته این تنهایی اینقدر برای من سخت بود که بعد از هرکدوم از آزمایشگاهها سرم به معنای واقعی داشت منفجر میشد:((

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

کابوس امتحان

با یاد آوری بعضی خاطرات مدرسه گریه ام می گیره. گریه نه به خاطر اینکه احساسی بشم برای اون خاطرات !! نه ....برای مظلومیت خودمون و اینکه چرا اینا اینجوری به سرمون آوردند واقعا.. یادتونه برای امتحان نهایی مجبورمون می کردند بریم تو یه مدرسه دیگه امتحان بدیم؟ یه مدرسه غریبه و خیلی دور که به حد ترسناکی بزرگتر از مدرسه خودمون به نظر میومد. حالا ما بچه پنجم دبستان یا سوم راهنمایی بودیم. اصلا من بغضم می گرفت وقتی وارد " حوزه امتحان نهایی" می شدم. تو یه سالنهای بزرگ می نشستیم و بهمون دیکته می گفتند اونوقت یه ممتحن سر سالن کلمه رو می گفت یکی وسط سالن یکی ته سالن. کلمه های عادی رو گاهی جوری تلفظ می کردند که به گوشمون نا آشنا میومد-مثلا می خواستند واضحتر بگن- قلب ما همینجوری مثل گنجشک می زد نکنه کلمه ای جا بندازیم وقتی می دیدیم مسئله مثل اینکه خییییلی جدیه!! بعد هم سربرگ ورقه امتحانی ها و خود ورقه رو شماره می زدند و جدا می کردند که اسم نداشته باشه ورقه ها نکنه تقلب بشه... حالا تو این مملکت مدرک لیسانس و فوق لیسانسشو صاف صاف جعل می کنند و می فروشند ها. بعد اینجوری می کنند برای پنجم دبستان. نمی دونم هنوز هم امتحان نهایی تو اون مقاطع هست یا نه! من که هنوز کابوس امتحان میبینم...یا امتحان ادبیات فارسی یا دینی! مثلا نخوندم یا فکر کردم امتحان دیگه ایه یا دیر رسیدم به امتحان..چه کردند اینها با روح و روان ما...

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

همه عکسهای فیلد تریپ 2010 در آلبرتا-کانادا

همه عکسهایی که تو این مسافرت اخیر گرفته بودم یکجا در این لینک گذاشتم. البته عکسهای خودم و عکسهایی که خیلی مشخص همکلاسیها توش بودند رو حذف کردم. اون موقعها که عکسها رو لا به لای نوشته ها می گذاشتم می تونستم یه توضیحی رو هر عکس بزارم ولی الان که همه رو تو یه لینک می زارم نمی تونم(عکسها رو که اونجوری میزاشتم تو ایران دیده نمی شد اغلب) . کلا عکسها درمناطق زیر گرفته شده اند دیگه شرمنده که باید خودتون متوجه بشین که کدوم مال کدومه:))
موزه و تریل فرانک اسلاید و داخل معدن ذغال سنگFrank slide & Bellevue underground mine
موزه دایناسورها در شهر درام هلر(Royal Tyrrell Museum)
موزه مربوط به اب اوریجینالها و نحوه زندگیشون در گذشته که بیشتر روی محور شکار بوفالو بودHead smashed in Buffalo Jump
پارک طبیعی واتر تون Waterton Park
Highwood pass درKananakis که مرتفع ترین جای کاناداست که جاده داره.
نیروگاههای تولید برق به وسیله باد Wind Power site
کنار رودخانه Old Man
بقیه عکسها از کوه و دشت و محیط بیرون
پ.ن. اگه امکان داره میشه بگید که لینک چه جوری باز میشه؟ اصلا با سرعت اینترنت پایین مشکل نداره باز شدنش؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

Frank Slide

امشب آخرین شب مسافرت رو در درام هلر می گذرونیم. دو شب گذشته تو اون هتل قبلیه نتونستم بنویسم چون لپ تاپ من به هیچ صراطی مستیم نبود و نتونست با " کابل" به اینترنت هتل وصل بشه این بچه فقط به وایر لس عادت داره و من نتونستم کاری کنم . باز هم هی دلم می خواد بگم نمی دونم این نوشته ها به درد کسی می خوره یانه... توی اتوبوس با موبایلم اینقدر وبلاگ فارسی خوندم که نگو و در آخر به این نتیجه رسیدم که بلاگ من جزو هیچ دسته بندی شناخته شده وبلاگهای فارسی نیست. آنچه مسلم است وبلاگ من یک وبلاگ مهاجرتی نیست چون اطلاعاتی که برای مهاجرها لازمه رو اینجا پیدا نمی کنی...مهاجرهای کانادا یا میرن تورنتو و یا ونکوور(اغلبشون) اونایی که ونکوور میرن که دیگه خدا رو بنده نیستند و فکر می کنند جز اون منطقه بقیه کانادا یا کویره یا همه از سرما مرده اند رفتند پی کارشون کاری هم به جاهای دیگه کانادا ندارند؛ تورنتویی ها هم یه همچه چیزایی یه ذره کمتر. حالا چی بشه فارسی زبونی که اینجا رو می خونه بیاد آلبرتا و چی بشه بخواد بره این جاها!! احتمالش از صفر هم کمتره ... حالا هی بیام بنویسم کجا رفتم کجا اومدم اونم تو آلبرتا... شاید فقط همون باشه که از اول گفتم در حد "یادگاری" یا مرتب کردن فکرهای در هم برهمم.

جایی به اسم فرانک اسلاید(Frank Slide)
جدا از طبیعت عالی منطقه و مسیرهای پیاده روی (Trail) مثل بقیه جاهای کانادا؛ این فرانک اسلاید در اصل یک معدن ذغال سنگ قدیمی است در حدود 160 کیلومتری کلگری در Highway3. این معدن در کوهی به اسم Turtle (لاک پشت) واقع شده. فکر کنم استخراج ذغال سنگ حدود صد سال پیش خیلی پول ساز بوده و کارگرهای زیادی شبانه روز توی معدن کار می کرده اند. در شهر کوچکی که در کنار این معدن ذغال سنگ بوده حدود ششصد نفر زندگی می کرده اند ولی در سال 1903 کوهی که معدن در اون قرار داشته بروی شهر ریزش می کنه و عده زیادی از اهالی شهر و کارگران معدن کشته میشن . کلا استخراج از اون معدن بعد از اون خیلی کم میشه و الان هم معدن فقط به عنوان موزه و بازدید عموم باز هست. در کنار اون معدن مرکز خیلی خوبی برای معرفی منطقه و معدن درست کرده بودند بهFrank Slide Interpretive Center
پ.ن.اول : عکسهای اون کوه و ورودی معدن و اون مرکز رو اینجا ببینید. ( خودم هم تو اون عکس دسته جمعی هستم- اولین نفر نشسته از سمت راست با کاپشن آبی)
پ.ن.دیم : راهنمای ما -که پارسال هم با ما اومده بود - یه آقایی بود به اسم Ben Gaddوبسایتشو میزارم ببینید... کاش می تونستم بگم این آدم چقدررررر با معلومات و در عین حال بامزه بود.
پ.ن.سیم: بعد از این معدن به مرکز دیگری مربوط به سرخپوستها رفتیم و کلی اطلاعات در مورد زندگی اب اوریجینالها یا همون سرخپوستهایی که سالها پیش در کانادا زندگی می کردند گرفتیم . الان من می دونم چطور بوفالو شکار می کردند اصلا با اونی که تو ذهنم بود که با تیر و کمون بیفتند دنبال بوفالوها زمین تا آسمون فرق داشت. نههههه اینو نگین که شکار بوفالو رو شرح بدم اینجا :))

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یک شب در کانمور(Conmore)

صبح تویه هوای مه گرفته و بارونی از فورت مک موری راه افتادیم . عصر رسیدیم به کانمور. صد و بیست بار هم وسط راه برای نهار و قهوه و سیگار و قدم زدن و اینا وایسادیم . هرچی بگم توی راه چقدر قشنگ بود کم گفتم. یعنی بهشت رو تصور کنید که پاییزش باشه:) عکسهای همین امروز عصر که رسیدیم به کانمور رو اینجا گذاشتم توی راه تنبلی کردم عکس نگرفتم . فردا صبح کارمون شروع میشه . امشب که همه رفتند دنبال بار و لیکور استورو الواطی. راستی دونا هم اومد و من و اون و یه دختر دیگه ای به اسم سابرینا یه اتاق گرفتیم. اتاقها سه نفره بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

communicationدر کانادا

کلا خیلی سخته که آدم بعد از چند ماه یلخی گشتن مجبور بشه دوباره بشینه پای درس... از صبح تا حالا یا تو فروشگاهها پرسه زدم یا تو خونه اینور و اونور پریدم و هی همه جا رو جارو و دستمال کشیدم و آخرماجرا هم اینکه مثل زنهای قدیمی خیلی خونه دار!!! قرمه سبزی هم پختم و دریغ از حتی یه ربع مطالعه. این ترم شش تا درس دارم -لیستشونو برای اونایی که علاقمندند پایین میزارم- و همشون آزمایشگاه هم دارند. یکی از جالب ترین درسهاCommunication یا ارتباطاته که شامل تمرینهای نوشتاری وارائه مطلبه حالا بگذریم از علاقه ذاتی و استعداد خدادادی خانوادگی ما در امر کامیونیکشن ولی خدا وکیلی ما همچه درسی در دوره لیسانس هم در ایران نداشتیم نه؟ زمان ما که نبود الان رو نمی دونم. واقعا مهمه که یه فارغ التحصیل - حالا هر رشته ای هست فرقی نداره - بدونه که یک گزارش فنی در رشته خودش رو چه جور بنویسه و یا چه جور ارائه بده؛ شاید اگه تجربه کاری نداشتم اینو اینقدر لازم نمی دیدم ... دوشنبه هم که گفتم دارم میرم مسافرت. شاید این لپ تاپ کوچیکه رو با خودم ببرم شب به شب آپ کنم و هی عکسای تازه از تنور در اومده رو بزارم.
پ.ن. اینم اسم درسهای ترم سومم برای علاقمندان محیط زیست:))
Oil and Gas
Mining and Coal
Forestry
Botany or plant identification
Soils
Communication

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

بازم مسافرت این دفعه جنوب غربی آلبرتا-کانادا

این هفته دومین هفته شروع مدرسه و کالج بود و من و بچه ها در حقیقت هفته اول درس رو به خاطر اینکه مسافرت ایران از دست داده ایم . هفته آینده -از دوشنبه-هم باید برم مسافرت. این یک رسمه که در شروع ترم پاییز دانشجوهای این رشته رو چند روز می برند مسافرت. مونده ام با کی هم اتاق بشم امسال! پارسال با دونا هم اتاق شدم که امسال اصلا پیداش نیست با اینکه ثبت نام کرده ولی نمی یاد. این دونا سرش خیلی شلوغه به قول خودش سینگل مادره و معلوم نیست اصلا این مسافرت رو بتونه بیاد. مسافرت ما با بچه های کالج به جنوب غربی آلبرتا خواهد بود. شب اول در "کانمور (Canmore)" خواهیم بود. دوشب بعد در "پینچر گریک(Pincher Creek)" و شب آخر در " درام هلر(Drumheller)" . نمی دونم گزارش این مسافرت برای شما جالب خواهد بود یا نه؟ بیشتر دوست دارین از حواشی و اتفاقات جانبی بگم یا از جاهای مختلف آلبرتا؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

چند تجربه

امشب رسیدیم خونه خودمون. همه خوشحالیم. اول می خواستم همه ماجراهای سفر رو تحت عنوان سفر نامه ایران بنویسم ولی راستش پشیمون شدم! چرا؟ اول اینکه فکر کردم احتمالا مجبور میشم هی بگم ایران اینجوری شده اونجوری شده گرونیه؛ ناامنیه؛ مردم بد شدند... دیدم بالاخره ایران وطنمونه؛ همه بهتر از من خوب و بدشو می دونند و اگه کسی اینجا رو می خونه احتمالا برای اینه که بدونه اینجا چه خبره و اصلا ازبازگو کردن بدی ها یه جورایی خوشم نمیاد و دومین دلیل هم صد البته خوب تنبلیه... البته شاید تجاربم رو بگم... اول که اومده بودم کانادا فکر می کردم برای اینکه با مردم بتونم گپ معمولی بزنم غیر از اینکه که باید انگلیسیم خوب باشه باید حرف هم مشترک داشته باشم باهاشون. مثلا باید بدونم چی براشون مهمه و حرفای معمولی حول چه موضوعاتی می چرخه ولی هرگز فکر نمی کردم روزی برسه که من در فارسی حرف کم بیارم ! خدمتتون بگم که یکی دو روز اول در ایران هرچی تمرکز می کردم می دیدم انگار از حرفهای اطرافیان زیاد سر در نمیارم بعد فهمیدم علت اصلیش اینه که من سریالهای "فارسی وان" رو نمی دیدم!!! بعله درست فهمیدین فعلا اگه می خواهین مثل من مثل آدمهای از پشت کوه اومده هاج و واج به مردم نگاه نکنید قبل از رفتن ایران عوض هزار تا کار غیر ضروری یه کمی بشینید این سریالها رو ببینید که از نون شب واجب تره والاه. خوب دومین مورد حیاتی هم دیگه خودتون می دونید دیگه ... مبادا کیف دنبال خودتون بکشید و ببرید تو خیابون. پول -که مطمئننا زیاد لازمه همراه داشته باشد چون برای یه خرید هله هوله از سوپری سرکوچه حداقل 40-50 تومن باید همراهتون باشه- رو می تونید در هر سوراخ سنبه ای که خودتون می دونید در لباسهاتون پنهان کنید و موقعی که می خواهین پول چیزایی که خریدین در بقالی و چقالی بدین دیگه چی بگم روم به دیوار از هر جایی که می دونین پولها رو در بیارین ولی کیف نیرید. سوم اینکه هی سعی نکنید برای سوغاتی سلیقه به خرج بدین و چیزای گرون بخرین هرچی بخرین مورد لعن و نفرین الهی قرار خواهید گرفت و تا اطلاع ثانوی گوشت نازنینتان زیر دندان حداقل پنجاه درصد فامیل شوهر قرار خواهد گرفت .. حالا بقیه تجارب بمونه برای بعد...

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...