۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

داستان مهاجرت قسمت سوم


روزی که برای تحویل فرمها به سفارت رفتم و متوجه شدم که فرمها را تا چند روز دیگرتحویل نمی گیرند با یک خانواده کرد عراقی آشنا شدم... زن و شوهری معلم به همراه پسر سه چهار ساله شان و برادر شوهرش.. زن تقریبا هم سن و سال من بود و  مدتی ایران زندگی کرده بود و کمی فارسی می دانست با هم کمی حرف زدیم و من در مورد پر کردن فرمهای اولیه بهشون کمک کردم.. آنها عراق را ترک کرده بودند و تصمیم داشتند تا درست شدن مهاجرت به کانادا در سوریه بمانند... آن روز بعد از اینکه فرم اولیه آنها را تحویل دادیم به همراه من آمدند. برادر شوهره اسمش "شورش" بود و توضیح داد که هم زمان با تولد او انقلاب یا شورشی در عراق رخ داده بوده و به همین خاطر اورا شورش نامیده بودند... گفتم که آن روز آنها سه نفری همراه آن بچه کوچک همراه من تا دفتر ایران ایر برای عوض کردن بلیط آمدند و بعد اصرار کردند که با ایشان به خانه شان بروم!! با اینکه می دانستم کار خطرناکی است ولی نمی دانم چرا قبول کردم.. شاید احساسی به من گفت که می توانم به ایشان اعتماد کنم یا ناتوانی در "نه" گفتن ! البته می دونم که اگر الان با عقل الان بودم هرگز و هرگز همچه ریسکی نمی کردم.. خلاصه آن روز به خانه آنها رفتم و با آنها غذا خوردم و حتی غذای ساده ای که آن خانم نازنین درست کرده بود رو به یاد دارم.. حرفهایی که با هم زدیم و از امیدهایی که دارد که به کانادا برسد ... بعد از چند ساعتی  که با آنها بودم قصد رفتن کردم و "شورش" گفت من باهاتون میام! در راه برگشت شماره تلفنش را به من داد و گفت چنانچه کمکی لازم داشتید حتما و حتما به من زنگ بزنید و من در دلم به خودم فحش می دادم که عجب کار اشتباهی کردم این هتل و محل اقامت و زمان برگشت و همه چیز من رو می دونه و فقط کافیه که چند ساعت در هتل کشیک وایسه تا بتونه من رو مثلا غروب یا شب جایی گیر بندازه.. به هر حال همه چیز به خیر گذشت و بالاخره به هتل رسیدم و من دستم را از دست او که به عنوان خداحافظی دراز کرده بود به زور از درآوردم و تقریبا خودم را داخل هتل پرت کردم ... شورش حتی جواب خداحافظی را نداد ولی همچنان ایستاده بود و به من نگاه می کرد بدون هیچ حرفی و انگار که منتظر چیزی بود !! و باز داخل هتل و همراهی آن جوانک تا دم در اتاق!!
روز بعد موقع صبحانه در هتل با خانواده ای ایرانی آشنا شدم.. سه خانم (دو خواهر و یک عمه خانم) و آقایی که شوهر یکی از خانمها بود و پسر همان خانم.. آنها که متوجه تنهایی من شده بودند و من را به سر میزشان دعوت کردند و در همان گفتگوهای اولیه تلفن اتاقشان را برای مواقع خیلی ضروری گرفتم و الان که فکر می کنم خدا آنها را سر راه من قرار داد چرا که نمی دانستم که همان نیمه شب مجبور خواهم شد که به ایشان زنگ بزنم و آنها را به کمک بطلبم...

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...