۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

من ترا در تو جستجو کردم نه در آن خوابهای رويایی

اولین و مهمترین چیزی که فکر می کرد باید در جریان باشد قسمتی از کتاب شازده کوچولو بود بنابراین اولین مکالمات در مورد آنجایی بود که شازده کوچولو به روباه بر می خورد و روباه از او می خواهد که اهلیش کند.. شازده کوچولو می گوید " من پی دوست می گردم" و اهلی شدن یعنی چه و روباه می گوید یعنی ایجاد علاقه کردن.تو الان یک پسر بچه های مثل صدها هزار پسر بچه دیگه و من یک روباهم مثل صدها هزار روباه دیگه ... نه تو احتیاجی به من داری و نه تو به من.. اگر تو مرا اهلی کنی هردوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم تو واسه من میان همه موجودات عالم موجود یگانه ای می شوی و من واسه تو.
شازده می گوید کم کم داره دستگیرم می شود یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد
..
و داستان را گفت و گفت تا به آنجا برسد که شهریار قصه روباه را اهلی کرد و لحظه جدایی نزدیک شد
روباه گفت نمی توانم جلوگریه ام را بگیرم و شهریار بگوید اگر اجازه بدهی که اهلیت کنند باید انتظار داشته باشی که برایشان اشک بریزی.. و روباه بگوید ولی تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی

حالا که فکر می کند می بیند ای کاش آن داستان را از اول برای او گفته بود.. همیشه همینطور بود و ماجرا را از آخر شروع می کرد وقتی کسی را نمی شناسی باید از اول نقاشی فیل در دل ماربوآ را به او نشان بدهی.. اگربگوید این نقاشی یک کلاه است چاره ای نیست جز اینکه خودت را تا حد او پایین بیاوری و دیگر با او از جنگلهای بکر و دست نخورده و یا ستاره ها حرف نزنی


۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

بار دیگر پر کن این پیمانه را تا به پایان آرم این افسانه را

يكي از تابستانهاي دهه شصت..  دو تا نوار " شهر قصه"بیژن مفید نمی دونم از کجا به دستم رسیده بود.. توی خونه دستگاه ضبط و پخش نداشتیم وتنها راه گوش کردن به این  نوارها برای من نشستن در ماشین پارک شده در حیاط در بعد از ظهرهای طولانی تابستون بود.. طبق یک قانون لایتغیر ماشین در آن گرمای تابستون بایستی زیر چادر می بود. داخل ماشین در زیر چادر کتانی ضخیم به سونای نیمه تاریک و خفه ای تبدیل می شد.. نمی دانم چند بار در آن تابستان  پا برهنه- پاهایم از داغی مزاییک های کف حیاط می سوخت- خودم رو از زیر چادر به داخل ماشین کشاندم و نوار شهر قصه ای را گوش دادم که اینطور شروع می شد

ما رو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌ کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. حالیته؟


سی سالگی باید سن کمال برای زن  باشد .. برای من سن گم شدن در مشغولیتها بود. سن عادت کردن به عادتها.. هر روز صبح زن سی  ساله  بنا به عادت و وظیفه تلاش زیادی که برای آماده کردن دو بچه در صبح زود می کرد.بیدار کردنشان آماده کردن نهار و تغذیه بین روز.. میوه برای این یکی پوست بگیرد.. غذای آن یکی را گرم کند در ظرف غذایش بریزد.. آه.. قبل از ریختن غذا باید آب جوش داخلش بگردانی تا غذا تا ظهر گرم بماند.. کیف این یکی سر و موها و سر و وضع آن یکی... خودش هم بی توجه مانتوی تکراری هرروزه را می پوشید و مقنعه هرروزه را  سر می کرد...بدون آنکه به صورت خسته و بی رمقش در آینه نظری بکند هر دو را در ماشین می نشاند.. اول بچه بزرگتر را در مدرسه پیاده می کرد.. بعد کوچکتر را به مهد کودک می برد.. حالا بعد از آن که هر دو را رساند یک احساس رهایی به سراغش می آید.. ده دقیقه مانده تا به سر کار خودش برود.. ده دقیقه  رهایی.. دکمه ضبط ماشین را می زد و بنیامین می خواند

عاشق شدم.. گرفته راه نفسم...


چند سال بعد .. فقط چند سال بعد است ولی انگار قرنی گذشته ..وارد دنیای دیگری شده است.... دنیایی  بیگانه.. تمام آن عادتها  یک دفعه نابود شده و جای خالیشان را فقط احساس تنهایی پر کرده.. بچه هایش را به کتابخانه ای درشمال تورنتو آورده .. به آنها نگاهی می کند و خیالش جمع می شود که مشغولند.. لپ تاپش را از کیفش بیرون می آورد و از اینترنت کتابخانه استفاده می کند.. فیلم دختر بچه ای دو ساله را می بیند .. احساس می کند فقط  برای او آپلود شده است..   با لهجه  و شیرین حرف می زند .. وادار به خواندنش می کنند..

گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد



درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...