۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گرچه پایان راه ناپیداست ؛ من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست

وقتی مهاجر باشی تغییرات زیادی در زندگیت خواهی داشت...تغییراتی که لازمه اش صرف انرژی و تلاش زیادی است. هیچ کس برای یک مهاجر در ابتدا فرش قرمز پهن نمی کند و شاید برای رسیدن به همان موقعیتی که در کشور خودت داشته ای و همون نقطه ای که الان هستی چندین سال تلاش کنی و تلاش کنی..این تداوم در تلاش انگیزه بالایی می خواد و این انگیزه باید از همون اول باهات باشه تا به اینکه به نتیجه برسی امروز با خانم دکتری هم صحبت شدم که داستان مهاجرت عجیب و جالبی داشت.حرفهای او منو یاد راه پر پیچ خمی که برای مهاجرت طی کردیم انداخت.. راهی که تو در هر لحظه شک می کنی که آیا این راه که دارم میرم درسته؟ هر لحظه از خودت می پرسی آیا اشتباه نمی کنم؟  خانم دکتر متخصص زنان و زایمان و فوق تخصص نازایی و استاد دانشگاه و حدودا شصت ساله بود. این خانم زمانی که دو فرزند داشته تصمیم به مهاجرت می گیرد.. در اون زمان کانادا پزشک ها رو به عنوان مهاجر نمی پذیرفته ولی از اونجایی نیروی پرستار می خواسته اون خانم دکتر مجددا کنکور می ده و در رشته پرستاری قبول میشه و شروع به تحصیل می کنه! فکر کنید یه طرف خودش استاد دانشگاه بوده و از اونور دانشجوی پرستاری.. وقتی  بعد از سه سال موفق به گرفتن لیسانس پرستاری رو میشه با وکیل صحبت می کنه و لی وکیل مهاجرتی مربوطه به او توصیه می کنه برای اطمینان بیشتر از قبولی در پروسه مهاجرت فوق لیسانس پرستاری بگیره! ( یعنی اگه من بودم جفت پا می رفتم تو دهن اون وکیله!! ) خلاصه خانم دکتر فوق لیسانس پرستاری رو در شهر دیگه ای غیر از محل سکونتش شروع می کنه و دو سال آزگار دیگه هر هفته چند روز رو در شهر دیگه ای در یک اتاق دانشجویی سر می کنه برای گرفتن اون فوق لیسانس ... خلاصه مدارک حاضر میشه و وقتی تقاضا رو توسط وکیل می دهند چهار سال طول می کشه و البته در حین آن خانم دکتر مدرک زبان آیلتس هم ارائه می دهند تا اینکه بالاخره می تونند مهاجرت کانادا رو بگیرند... داشتن اینهمه انگیزه برای کسی که مسلما از نظر معیشتی و موقعیت اجتماعی در سطح بالایی بوده برایم جالب و عجیب بود. خودم حتما یه روزی داستان مهاجرت خودمان و زحماتی که برای آن کشیدم رو تعریف خواهم کرد ولی مطمئنا به پای اینهمه زحمت آن خانم دکتر ( که فقط هدفش رساندن بچه هایش به اینجا بوده ) نمی رسه... راستش گذشته از اینکه آیا مهاجرت درست است یا نه.. اینکه آیا ارزش اینهمه زحمت رو داره یا نه و اینکه آیا بهترین کار ممکن است یا نه من واقعا از اینهمه انگیزه و تلاش تحت تاثیر قرار گرفتم...
عکسهای زیر دیروز جمعه اول جولای -روز ملی کانادا- گرفته شده.. فکر می کنید من این عکسها رو من گرفتم؟ نه!! من سر کار بودم .. یعنی اینجا کانادا دی "سگ" سر کار نمیره که من رفتم! یه چیزی تو مایه های عاشورا تاسوعای خودمونه مثلا...
 راستی وبلاگ بعدی که دوست دارم بگم؟ وبلاگ رها و اینم آدرسشه  چرا در مورد وبلاگها نظرتونو نمی نویسین؟ 

۱۵ نظر:

اقاقی گفت...

کاش منم انگیزه ای داشتم
خیلی داغونم
و زندگی رو تو هیچی نمیبینم
وبلاگ رها رو تا حالا نخوندم باید بخونم بعد نظر بدم

سمیرا گفت...

در مورد مهاجرت...به نظر من یک نوع پوست انداختنه...یک نوع تولد دوباره...ترک همه عادات قدیم..و اجبار در پذیرش یک سری سنت ها و عادات جدید...برای ما که اینطور بود انگار یکبار دیگه به دنیا آمده ایم...اما اینبار با انتخاب خودمون..ما هم خیلی سختی کشیدیم... اما مطمئن هستم هیچوقت پشیمون نمیشیم
در مورد وبلاگها، حقیقتا هنوز نرسیدم بخونمشون

سمیرا گفت...

راستی اونقدر عنوان این پستت را دوست داشتم که همین الان استتوس فیس بوکم کردم!

Amir گفت...

سلام

مهاجرت تصمیم خوبیه. بهترین تصمیمه. خیلی عالیه. شک نداره.

منتظر داستان مهاجرتتون هستیم.

ممنون.

مریم گفت...

اقاقی جان
همینکه عشقی داری خیلیه! به اونایی فکر کن که هیچ عشقی تو زندگیشون نداشته و ندارند و زندگگی نباتی داشته اند تا حالا.. سختی ها بالاخره می گذره.. .بلاگ رها و طرز نوشتارشو من دوست دارم تو هم بخون ببین...

مریم گفت...

سمیرا جان
حرفهایت در مورد مهاجرت عالی بود.. یه جور پوست انداختن... وقتی تلاش اون خانم دکتره رو دیدم احساس کردم چه عشقی به بچه ها و چه ایمانی که این کشور جدید جای بهتری برای بچه ها خواهد بود باعث شده اینهمه سختی رو تحمل کنه... وبلاگها ارزش خوندن دارند وقت کردی بخونشون فکر کنم خوشت بیاد

مریم گفت...

امیر جان
خوشحال شدم از دیدنتون و خوشحالتر از دیدن وبلاگتون... چه خوب که انگلیسی و فرانسه می نویسید...براتون آرزوی موفقیت می کنم.

مریم گفت...

مریم جان...ای ول به این خانوم دکتره...چقد امید و پشتکار داشته....
وبلاگ رها رفتم و کمی خوندم...
از اون پست زن خونه برام جالب بود..http://rahamishavam.blogfa.com/post-76.aspx
راستی مریم...
یه سوال..توی جشن های اونجا...اکثرا..دارن عربی می رقصن...
یا من فکر می کنم دارن عربی می رقصن؟..آخه از این شال های عربی دور کمرشونه...این کانادایی ها از خودشون رقص ندارن ؟..جریان چیه ؟

مژده گفت...

مريمم جان با خووندن نوشته ي زيبات حس خوبي پيدا كردم... اين انتظار طولاتي همه ي رمقمونو گرفته... واقعاً آدم با انگيزه ايي بود... ممنون از عكساي قشنگي كه گذاشتي... وبلاگ رها را هم دارم مي خوونم با خووندن پست جديدش دلم گرفت دارم پستاي ديگه شو مي خوونم ... وبلاگ قشنگي به نظر مي ياد و بازم ممنون از معرفيش... شاد شاد باشي

مریم گفت...

مریم جان
نه بابا اینجا همه فقط عربی نمی رقصند به قرآن.. این شوهر نازنین ما که این عکسها رو گرفته از پای استیج رقص عربی جم نخورده تموم کانادا دی!!! سفید پوستان کانادایی از اروپا مهاجرت کرده اند و رقصهای محلی اروپایی ( مثل رقص اسکاتیش) رقصهای محلیشون محسوب میشه و بقیه رنگین پوستان آسیایی و آفریقایی هم رقصهای خودشون رو دارند.

مژده جان
باور کن خودمم از این اراده و همت این خانم دکتر واقعا حیرت کردم دیدم همه زحمتی که ما کشیدیم هیچ بوده!! خانمه فوق تخصص زنان و شوهرش متخصص ریه.. البته اینم بگم اومده اند بچه هاشون که الان دیگه بزرگ هستند رو گذاشته اند و خودشون هنوز ایران زندگی می کنند.

ava گفت...

jaleb bood!
maryam jan axa ham aali boodan.
khaste nabashi khanoom.

راساراسا گفت...

مریم جان، به دلیل آلزایمر حاد در عنفوان جوانی ،یادم نمیاد قبلا در وبلاگت کامنت دادم یا نه ولی اگر اولین بارمه که دارم کامنت میدم خدا من رو ببخشه و از بار گناهانم کم کنه. امروز داشتم وبلاگم رو چک میکردم دیدم چندتا مهمون از وبلاگ شما دارم گفتم بیام یک سلام و عرض ادبی بکنم بعد از اینهمه مدت و تشکر کنم که به مهموناتون آدرس خونه ما رو هم دادید. البته من چون میدونم شما خیلی کدبانویی و همه جوره ازشون پذیرایی کردی دیگه چیزی جلوشون نمی ذارم:))
وبلاگ گرم و صمیمی داری و مطمئنم که بازتاب شخصیت خوب خودته. من فکر میکنم فضای وبلاگ هر کس خیلی شبیه خودشه. امیدوارم که هرچه زودتر کار سبکتری پیدا کنی و نقطه صفر رو دوتا یکی طی کنی تا برسی اون بالاها.

RS232 گفت...

سلام مریم جان. فقط شانسی که همه ما آورده ایم این است که آن طرف ها طوری افتضاح شده است که کمتر به مغزمان خطور می کند که مبادا در تصمیم به مهاجرت اشتباه کرده ایم!

مریم گفت...

آوا جان
ممنونم مثل همیشه لطف داری عزیزم...

سارا جان
سلاام احوال شما؟ اگه ما یه درخواست کتبی بنویسم و خواهش کنیم بیشتر بنویسید میشه یعنی؟ من نوشته های شمارو خیلی دوست دارم ولی خیلی دیر به دیر می نویسید. فکر کنم تو اون پست "اصغر کامنت گذاشتم:)) شما رو یادم نیست به هر حال اگه بار اوله خوش اومدین ولی ما ترجیح می دیم شما پست بزارین بیشتر...

آرش عزیز
آره فعلا که اگه کلاه کسی هم بیفته نباید بره برداره.. اوضاع خیلی قاراشمیشه...

رحیم گفت...

به نظر من هدف کسی چه خوب باشه ، چه بد ، کسی که واسه رسیدن به هدفش تلاش می کنه ،قابل ستایشه .
درود بر اون شیر زن و تمام کسانی که برای هدف و عقیدشون می جنگند.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...