۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

تنهایی

پارسال از همون روزهای اول که این دوره کالج رو شروع کردم با "دونا" دوست شدم. شاید به این خاطر که تقریبا هم سن خودم به نظرمی رسیدو هم اینکه اینقدر حوصله داشت که تو همون روزهای اول به من تازه وارد در چند تا مورد کمک کنه .حرفهای دونا رو به خاطر لهجه "نیوفانلندیش" خوب نمی فهمیدم و او هر بار که من متوجه حرفش نمی شدم به لهجه "نیوفی" خودش لعنت می فرستاد نه به زبان نفهمی من :) بعدا چند نفر دیگری به جمع ما اضافه شد یه پسر ایرلندی به اسم کرگ؛ یه آقای پاکستانی به اسم عبید و یه خانم سری لانکایی به اسم دارشانا. وجه مشترک همه ما به غیر از دونا در این بود که مثل بقیه کلاس کانادایی نبودیم . بچه ها و حتی معلمها به ما گروه اینترنشنال می گفتند. ما تقریبا همه کارهایی که باید به صورت گروهی انجام می دادیم رو با هم بودیم. دارشانا فوق لیسانس شیمی بود و چون در کشور خودش "استادیار" دانشگاه بود خیلی کمک بزرگی بود. کرگ هم قبلا تکنسین علوم آزمایشگاه خونده بود در ایرلند و اونهم خوب بود و اینها مارو می کشیدند:) دارشانا تابستون یه کار آزمایشگاهی پیدا کرد و دیگه این ترم نیومد و دونا هم چند روز پیش کاری در پلیس سوار کانادا RCMP پیدا کرد و از ما خداحافظی کرد. حالا من موندم و این عبید و کرگ... نمی دونم چه چیزی باعث شد که دلم نخواد دیگه با اینها هم کار کنم-شاید هم می دونم ولی نمی خوام بگم-گرچه الان برام سخته خودم رو تو گروههای دیگه وارد کنم ولی در هفته گذشته از این دو نفر فرار کردم به شدت و از دو تا دختر -کانتسا و لزلی- خواهش کردم با اونها کار کنم گرچه می دونم زیاد خوشحال نشدند.هفته گذشته این تنهایی اینقدر برای من سخت بود که بعد از هرکدوم از آزمایشگاهها سرم به معنای واقعی داشت منفجر میشد:((

۱۲ نظر:

مریم گفت...

.

نرگس گفت...

سلام مریم جون کاملا درکت می کنم . مابا فرهنگ خودمون زندگی کردیم و فراموش کردن اونم کار خیلی مشکلیه . ولی نگران نمباش بزودی با این گروه جدید هم راحت می شی .

مریم گفت...

مریم جونم
اولا که از این اقدام خود کامنت گذاری ات ممنون ام..اینجوری...آدمایی مثل من هم می تونن توی همون پست نظر بزارن..:)

بعد هم اینکه...من شنیدم..این خارجی ها..اینقد مثل ما درگیر تعارف نیستن..
رک و راست می گن از چی خوششون می یاد..از چی خوششون نمی اد...اماخب در بعد اینترنشنالش نمی دونم چه جوریه...
ولی طبیعی آدم باید بتونه با هم گروهاش کار کنه...وگرنه اوضاع سخت می شه...من فکر کنم بیشتر سر دردت واسه این بوده که توی خودت ریختی.
البته همه اینها نظر بود :)..می دونم که به زودی همچی درست میشه...

Ako گفت...

وای من! چه وحشتناک ترس و سر درد و استرس می آد سراغ آدم
من اصلا این وقت ها بغض می کنم، یاد روزای مدرسه می افتم که بغل دستیم به خاطر سرما خوردگی نمی اومد و من تنها تو حیاط باید می چرخیدم
بد دردریه تنهایی

محمدرضا گفت...

نمیدونم برای چی احساس میکنم لب مطلب رو بدجور حس میکنم. توی موقعیت تو نبوده ام ولی احساس میکنم موقعیت مشابه داشته ام . حس مبهمی بهم داد.
بعدا خوشحال میشن اون دو تا دختر! زمان میخواد...

سارا قند تلخ گفت...

شاید منم جای تو بودم همین احساس رو داشتم

cyrus گفت...

مريم جون سلام
ببخشيد رشته تحصيليتون زمين شناسيه( فسيل شناسي)؟ببخشيد كه سوالم مرتبط با كامنتت نبود! مرسي ازت

مانا گفت...

سلام مریم جون
نمیدونم چرااخیرا نظراتی که من واست میذارم منتشر نمیشه یعنی دوستشون نداشتی؟
حس تنهاییتو می فهمم خیلی سخته ولی سخت نگیر و ریلکس باش!

ghazalak گفت...

dark mikonam ,ye modat ke ba ye goroohi bashi joda shodano tanhaee sakhte.omidvaram zood too ye goroohe dge ja biofti

مریم گفت...

نرگس جان
من با همه راحتم ولی احساس می کنم اونا راحت نیستند و این ناراحتم می کنه.

مریم جان
گاهی به این بستگی داره خارجی کجا باشند..اینجا مهاجر کمه وزیاد راحت نیستند. عکس العملهاشون متفاوته بعضی هاشون اصلا سعی می کنند مارو نبینند یا به اصطلاح ایگنور می کنند و اتفاقا این گروه اینجوری بودند یه جوری رفتار می کردند که انگار منو نمی بینند من هم گاهی خود آزاری دارم دلم خواست سد اینا رو بشکنم!

آکو جان
خوب گفتی.. من الان مثل همون بچه مدرسه ایه هستم که دوستش اون روزغایب شده و نیومده مدرسه و توی هوای یه کمی سرد پاییزی گوشه حیاط مدرسه وایساده و به بازی بچه های دیگه که با هم خوشند نگاه می کنه..باد سرد می خوره تو صورتش و اشک جمع میشه تو چشمش..

محمد رضا جان
مرسی که درک کردی.. راستش هر بار که با سردی بقیه مواجه میشم فقط یه چیز به خودم می گم: من اینهمه راه اومدم اینجا و اینها هنوز پاشونو از کشورشون بیرون نزاشتن من خیلی چیزها می دونم که اینها نمی دونند من می تونم سد اینها رو بشکنم.

سارا جان
کلا مهاجر که باشی خیلی جاها این احساس بهت دست می ده ولی ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم.

سیروس جان
رشته ام Environmental Technology

مانا جون
واای خدا مرگم بده مگه میشه من کامنت تو نازنین رو دوست نداشته باشم. کجا گذاشتی کامنتتو عزیزم. احتمال می دم نرسیده باشه . چند روزه کامنتهای اینجا دیگه تو ایملم نمیره همینجوری خودش اینجوری شده! بعد میام می بینم کامنت داشتم! به هر حال من کامنتتو ندیدم.

غزلک جان
حالا همه اونا رو به این اضافه کن که خارجی باشی وفکر کنی دیگران سختشونه باهات کار کنند.

taraaaneh گفت...

من هم توی کانادا کالج رفتم. میفهمم کاملا احساستو.اختلاف سن، زبان همه چیز

مریم گفت...

ترانه جون
می دونم که تو چقدر ممکنه بتونی منو درک کنی . مرسی عزیزم.

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...