۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

انباری و روزه

۱- اگر مثل من همه چیزهایی که قبل از مهاجرتت دوست داشتی گذاشته بودی توی اون کارتونها و تپانده بودی ته انباری حتما در اولین بازگشتت به ایران باز سراغشان می رفتی. یعنی همین کاری که من کردم. می رفتی که باز نگاهی به آلبومهایت بکنی.. سراغ اون فنجونهای را بگیری که مادرت در اولین و تنها مسافرت خارجش از اسلواکی برایت آورده بود و به یاد می آوری که چقدر سنگین بود براش که بیارتش .سراغ کتابهایت را می گیری ...چادر نماز آشنا ی مادر با گلهای ریز آبی وجانمازش که خودش دورش را چرخ دوزی کرده بود و به یاد بیاوری که خیلی وقتها از این دوخت و دوزها می کرد...چشم در چشم می شوی با همه چیزهایی که فکر می کردی ( و می کردند) اینقدر عزیز هستند که ببریشان.
۲-فکر می کنم هر کاری که به آدم آرامش بده و بعدش احساس سبکی کنه خوب باشه ولی قلبا خوشحالم جایی زندگی می کنم که مجبور به تظاهر نیستم.
پ.ن. من هنوز ایرانم و با این لپ تاپ هم برای فارسی نوشتن مشکل دارم ببخشید نمی تونم جواب کامنت ها رو بدم. به روح چنگیز قسم می خورم پام به خونه و کامپیوتر خودم برسه همه رو جواب بدم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

تشکر

از همه دوستان خوبم تشکر می کنم. من خیلی خیلی بهترم و به سفارت هم مراجعه کردیم و یه سری فرم پر کردیم و مدارکی هم ضمیمه کردیم و نفری 50 دلار هم دادیم که ویزا برامون صادر کنند و وقتی رسیدیم کانادا برای کارتها اقدام کنیم.خیلی سعی می کنم این موضوع در ادامه مسافرتمون بی تاثیر باشه ولی یه جوری شدم که بیشتر ترجیح می دم تو خونه بمونم. بیرون احساس ناامنی می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

۵ روز در تهران

روز اول: ایران
فرود گاه ...هم همه ...ماچ و بوسه... گریه ...تحویل سوغاتی ها ...کوچیک و بزرگ بودن و مورد پسند نبودن ...
روز دوم:
یه کمی تو شهر گشتن ... ترافیک ...همهمه... احساس اینکه همه خیلی بی احتیاط رانندگی میکنند ... میبینی قادر نیستی رانندگی کنی ... تازه قیمت هارو کمی داری میبینی و هی تعجب میکنی ...
روز سوم
هنوز تلاش میکنی شب بخابی روز بیدار باشی وlی انگار نمیشه ...وکار بانکی ...خونتو از مستاجر پس میگیری وسایل از انباری میری بالا ...
روز چهارم
دنبال کار اداره ات میری.. متوجه میشی باید کلی پول بابت تصفیه بدی ... پله های اداره بیمه رو گز میکنی ... کیف قاپ کیفتو میزنه در حالی که رو زمین میکشدت فکر میکنی این کیف همهء زندگیته پس نباید ولش کنی.... و فقط مغزت دستور میده که این کیفو ول نکن چون کارته PR توشه ..ولی ازت میگیرتش و ضجه میزنی و فقط میگی همه زندگیمه...
روز پنجم
کلانتری و آگاهی میری... میگه برو دادسرا سه راهه آذری پشته کارخونه آرد تو عمرت اونجا نرفتی... ولی میری ...یک بار دو بارسه بار... بانک میری حسابتو میبندی ... سفارت میری ...باید ویزا بگیری... پاهات میلرزه...جرات نمیکنی کیف دستت بگیری...
هنوز شبها نمیتونی بخابی...هنوز تو سرت ونگ ونگه ...احساسه بی عرضگی
ادامه دارد.....
ba arze mazerat hanooz fonte farsi nadaram va javabe comment ha ro badan midam
ghalat haye emlaee matn ham be hamoon khatere( nemitoonestam eslahesh konam)dige bishtar nemitoonestam nanevisam

site google pinglisi be farsi chi bood

khedmate doostane aziz salaaaam
doost daram inja benevisam vali ba in ba lap top nemittonam farsi banevisam
bayad beram cd windows begiram ta betoonam font farsi dashte basham
agar kasi oon site google ke pinglisi ri be farsi tabdil mikone midoone bege betoonam benevisam
ghorbane shoma

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...