۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

انباری و روزه

۱- اگر مثل من همه چیزهایی که قبل از مهاجرتت دوست داشتی گذاشته بودی توی اون کارتونها و تپانده بودی ته انباری حتما در اولین بازگشتت به ایران باز سراغشان می رفتی. یعنی همین کاری که من کردم. می رفتی که باز نگاهی به آلبومهایت بکنی.. سراغ اون فنجونهای را بگیری که مادرت در اولین و تنها مسافرت خارجش از اسلواکی برایت آورده بود و به یاد می آوری که چقدر سنگین بود براش که بیارتش .سراغ کتابهایت را می گیری ...چادر نماز آشنا ی مادر با گلهای ریز آبی وجانمازش که خودش دورش را چرخ دوزی کرده بود و به یاد بیاوری که خیلی وقتها از این دوخت و دوزها می کرد...چشم در چشم می شوی با همه چیزهایی که فکر می کردی ( و می کردند) اینقدر عزیز هستند که ببریشان.
۲-فکر می کنم هر کاری که به آدم آرامش بده و بعدش احساس سبکی کنه خوب باشه ولی قلبا خوشحالم جایی زندگی می کنم که مجبور به تظاهر نیستم.
پ.ن. من هنوز ایرانم و با این لپ تاپ هم برای فارسی نوشتن مشکل دارم ببخشید نمی تونم جواب کامنت ها رو بدم. به روح چنگیز قسم می خورم پام به خونه و کامپیوتر خودم برسه همه رو جواب بدم.

۲۱ نظر:

The Godfather گفت...

مریم جان برگشتید از سفر.؟پس سفرنامه ما چی شد؟؟رسیدنتونم به خیر.

partala گفت...

chizi ham ba khodet mibari maryam joon? yani behtar begam chi mibari? kheili doost daram bedoonam.

shaya گفت...

:))
حالا چرا به روح چنگیز مریم جون؟؟

منم دلم میخواد برم ایران و با خاطراتم چشم تو چشم شم :(

من فقط یک هفته ی دیگه اینجام مریم! شما فکر کنم حدود 2 هفته دیگه بر میگردین؟

دلم خیلی برات تنگ شده! اگر بدونی تو این چند وقته که نبودی من با چندتا خانواده ی ایرانی آشنا شدم؟!!

Ako گفت...

وای انباری رفتن و تو آلبوم عکس های قدیمی و وسایل کهنه رفتن که بد لذت بخشه، اصلا انگار آدم اونارو می زاره انباری تا گرد بگیردشون و بعد عمری بیاردشون و دوباره نگاشون کنه... خیلی نوستالژیکه

محمدرضا گفت...

چقدر هم ميچسبه. بخصوص بعد از چند سال دوري يادي از خاطره ها كني. خاطرتان خوش.

بند دوم فكر كنم مربوط ميشه به قسمت دوم عنوان مطلب. نه؟
سئوال كردم ولي الان جواب نميخوام. حتي ميتوني جواب ندي!
بحصوص كه چنگيز هيچ الزامي ايجاد نميكنه!

از دیار نجف آباد گفت...

مریم عزیز سلام و درود
سخت خوشحالم که تونستی به آرامش دهنده های واقعی ات دسترسی پیدا کنی.... بنشین وساعتها آلبوم عکسهات رو نگاه کن و لذت ببر....نذار اخمهای مردم درون عکسها و بیشتر شدن حس تظاهر هایشان و بدتر از همه پیرتر شدن آدمها از سر فشار روزگار و شاید هم زیاده خواهی هایشان؛ لذت آرامش بردنت را کم کند.

بنویس که چه چیزی باعث آرامشت شد؛ بگو که چه کاری را شایسته ی انجام دادنش دیدی؛ بگو که چه کاری را نبایستی میکردی و .... این سفرنامه ی شما همچون یک کتاب درس برای من نکته به نکته اش تجربه آموزی است... من و ماها با خواندنش درس میگیریم که اشتباه شما را تکرار نکنیم؛ یاد میگیریم که چه چیزهایی را از قلم نیندازیم؛ یادآوری میکنیم که از چه بحثها و افرادی دوری کنیم تا حالمان خراب نشود و ....

هرچند همه ساله و هروقت که بخواهید میتوانید باز به مسافرت ایران بروید؛ ولی فراموش نکنید که برگشتن شما یعنی همان فشار روحی مهاجرت روزهای اوّلتان، ولی با کمی سختی کم تر...پس با آنکسانی که بیشتر دوست دارید وقت بگذرانید.... آنجاهایی را که بعد از برگشتتان باعث افسوس میشود که ایکاش رفته بودید؛ بروید.

خلاصه خوش باش دیگه!!! چقدر نصیحتت کنم!!! راستی تا یادم نرفته هی پولهای توی بالش رو دربیار هی طلا بخر و هی طلا بخر.... آخه من نمیدونم این تیکه آهن پاره(ربطی به اون کاغذپاره ی معروف آقای مهر.ورز نداره) چه فایده ای داره که هی پولهاتون رو آتیش میزنید.... از همه مهمتر حسابی حواستون رو به اون ننه من غریبم بازی ها و لبهای خشک و چهره ی مظلوم این و آن باشه که اومدند فقط ....میلیون تومن وام واری(مثل وام) ازتون بگیرند و هروقت که صداش زدید(پولتون رو) بهتون پس بدهند.... خداوکیلی اگه پول یا مفت دارید و دلتون میخواد دیگران بخورند ویه قلپ آب هم روش.... مستحق تر از من نجو...من در خدمتم

ببخش که طولانی شد....دریا دریا انرژی مثبت همراهتان...بدرود....ارادتمند حمید مال نجفباد میزوری

ستاره گفت...

آخی چه بد کیفتون رو زدن؟خیلی بد.حیف شد که اومدین این اتفاق افتاد رو ذهنتون تاثیر بد گذاشته .
وسایل قدیمی که گفتین خیلی دیدنش حال میده

The Godfather گفت...

مریم جان دیگه به ایران فکر نکن.من وقتی که مهاجرتم به انجام رسید از ایران و ایرانی دوری میکنم.واقعیت تلخه اما ایران دیگه جای خیلیا نیست.!!
تا ابد شاد باشی

محمدرضا گفت...

و حالا يك سئوال ديگه. خيلي ميچسبه وقتي نميتوني جواب بدي!!
گمشده ها پيدا شدند؟ لااقل مشكل نبودنشون حل شد؟

من به نمايندگي از صنف محترم دزدان، ازتون رسما عذرخواهي ميكنم. مشخصات شما رو اشتباه گرفته اند با يكي ديگه كه هدف صنف بوده. قول مساعد ميدم اگه اسناد و مداركتون پيدا شدند بين دزدي ها، صحيح و سالم تحويل بدم و دزد محترم رو تحويل مقامات بدم!

مانا گفت...

سلام مریم جون مثل اینکه ما سعادت زیارتتو نداریم . دوتا ایمیل واست فرستادم به جی میلت نموی دونم خوندیش یا نه ؟
به هر حال موفق باشی!

غزلک گفت...

امیدوارم بقیه ایران موندن خوب باشه و بهت خوش بگذره

محمد گفت...

مریم از اینکه هنوز تهرانی خوشحالم.انگار یه جورایی نزدیکتر دارم باهات حرف میزنم.
امیدوارم خاطره ی اون دزد لعنتی دیگه از ذهنت رفته باشه و یه چند روزی هم تو تهران و خاطره هاش خوش بگذرونی.من خودم تهران رو دوست دارم.گاهی میرم تو کوچه های خاطره های کودکیم و میچرخم و اکثرا لذت میبرم. از انباری هم به شدت بدم میاد.همین الان انباری خونم خالی خالیه! هر چی که فکر کنم به درد نمیخوره رو میریزم دور و هر چی هم به درد بخوره نمیذارم خاک بخوره.

روزی که بنیان این تظاهر از کارامون کنده بشه خیلی چیزا درست میشه!

کاسنی! گفت...

دستت درد نکنه :-)

حنا گفت...

هر وقت ميام اينجا ميام ميرم اون دو تا تيكه مطلبي كه از كتاب ها انتخاب كردي اين كنار گذاشتي ميخونم. هر بار انگار اولين باره. مرسي از حسن انتخابت...

The Godfather گفت...

مریم جان کجایی؟دلمون برات تنگ شده

RS232 گفت...

مریم جان
از اینکه میبینم همه چیز روبراه است خوشحالم. امیدوارم که ادامه سفر به شما خوش بگذرد

مژده گفت...

سلام مریم جون،
کجایید؟ چی شدید پس؟ خیلی نگرانتون هستم. آخه مدارس مونترال شروع شده ، مدرسه دختراتون !! کلاسای خودتون !! امیدوارم مشکلی براتون پیش نیومده باشه. بیصبرانه منتظر نوشته های زیباتون هستم.

محمد گفت...

سلام
فک کنم دیگه فردا خونتون باشی.زود باش بنویس که خییییییلی دلمون تنگولیده.)

چنگ گفت...

منم هر چیز و هر کسی را که توی زندگی از دست داده ام توی یک صندقچه چوبی منبت به یادگار دارم ،یک تکه قند،یک تیله شکسته،چندتا گلبرگ خشک ،یک تار مو ،یک گل سر قدیمی و...

مریم گفت...

لان که شما اینجا رو می خونید از اون موقع هایی است که آرزو می کنم کاش بعض وقتها قشنگتر نوشته بودم. پستهای پرطرفدارتر لزوما بهتر نیستند.
اولین نوشته هامو بیشتر دوست دارم.

مریم گفت...

خوشحالم از بودنتان

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...