۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

نوستالژی

بچگی هام عاشق کتاب خوندن بودم. صحنه های کتاب رو مجسم می کردم انگار که دارم فیلم میبینم. کتاب برام دنیای متفاوت و جذابی بود. بچگی من مصادف بود با سالهای بعد از انقلاب و جنگ. حالا تو اون هیری ویری کو کتاب کودک... کو نویسنده کتاب کودک ..اصلا کی به فکر این چیزا بود! ولی به هر حال ما یه چیزایی برای خوندن گیر میاوردیم .کتابهای صمد بهرنگی بودند.. ماهی سیاه کوچولو که فکر می کنم بهترین کتاب کودک فارسی زبان باشه که تا حالا نوشته شده؛ الدوز و کلاغها رو که می خوندم درد بی مادری "الدوز" وتنهاییش رو می فهمیدم؛ صاحبعلی و پولاد با اون دستهای ترک خورده زبر در "یک هلو هزار هلو" برام غریبه نبودند و بعد با کتابهای علی اشرف درویشیان ؛ گل طلا و کلاش قرمز و کی برمی گردی داداش جان رو یادمه که وقتی خوندم احساس می کردم بزرگ شدم و چقدر بیشتر می دونم..حتی کتابهای فصل نان و سلول 18 درویشیان که اصلا بچگونه نبود رو هم تو همون سالهای 9-10 سالگی خوندم. بعدها آبشوران رو خوندم .دیگه اون رودخونه "آشورا" در کرمانشاه و خونه های گلی مردم فقیر اطرافش رو می شناختم . اون موقع دیگه می دونستم " روله" به کرمانشاهی چه معنی میده .. ولی خیلی زود از کتابهای بچگونه بیرون اومدم چون کتابهای بچه اصلا یا نبود یا ترجمه های مسخره از کتابهای بی محتوایی بودند که برای من از فحش بدتر بودند..خلاصه یه دفعه پرت شدم تو رمانهای ترجمه شده ویکتور هوگو داستایوفسکی و تولستوی و کلا هرچی که دم دستم میرسید. الان نمی دونم ولی اون موقع نه تنها کتابهای زیادی برای بچه ها و سنین بعد از بچگی- چیزی که فکر کنم نوجوانی می گیم بهش- وجود نداشت مرزی هم برای کتابهای هر سن نبود و در ثانی کتابخونه درست و حسابی در دسترس نبودباید کتابها رو می خریدیم و در اون وضعیت بعد از انقلاب و جنگ و هزار درد بی درمون کی پول داشت به ما بده بریم کتاب بخریم. اینها که گفتم همه حاصل فکرهای درهم برهم من بود به خاطر اینکه امروز رابرت مانش (Robert Munsch) نویسنده آمریکایی کتاب کودکان در کلاس دختر کوچیکم یکی از قصه هایش رو برای بچه ها می خواند. بچه ها اورا می شناسند. و دوستش دارند. کتابهایش را دیده اند و خوانده اند . بچه هااینجا تشویق میشن برای خوندن و کتاب هم زیاد دم دست دارند. غیر از کتابخونه بزرگ مدرسه ؛کتابخونه هر کلاس اندازه صد تا مدرسه ایران کتاب داره . آی مردم... من دلم می خواد بچگیم رو پس بگیرم. اگه می دونید بگین کجا باید درخواست بدم.
پ.ن. عکس روبرت مانش نویسنده آمریکایی الاصل مقیم کانادا نویسنده صدها کتاب کودک

۱۵ نظر:

مریم گفت...

چه جالب مریم جونم...من ام بچه که بودم...می رفتم
توی انباری..دو سه تا کارتون بود که توش کتاباهای داداشم اینا بود...الدوز.کتابای صمد بهرنگی....یادمه دبستان بودم..کتاب خوب برای بچه های خوب...بعدترها دیگه هرچی پیدا می کردم می خوندم..گاهی یه داستان چند بار می خوندم...
اااا...من ام نوستالژیک شدم...تابستون...جلوی کولر.
ظهرهایی که مامان ام می گفت باید بخوابم..اما من دلم کتاب می خواست...

Ako گفت...

ای بابا! اشک مون رو که در آوردی مریم خانوم،
من متولد 62 ام، وسط جنگ، نمی دونم با کدوم منطق والیدن مربوطه بچه دار شدن،
بگذریم، عاشق کتاب داستان ها و نوار قصه هام بودم، بر عکس خیلی از دوستام که از مامان بزرگاشون چیز یاد می گرفتن، و شنیداری، من با خوندن یاد می گرفتم، خیلی کتاب ها مو دوس داشتم،

---
خواهرمو می بردن کانون پرورش فکری، به سن من که رسید دیگه داشت تعطیل می شد کانون، یا مامانم سرش شلوغ بود...یا هر چیزی... حسرت کانون همیشه موند به دلم... تو 24 سالگی به بهانه کانون زبان باز می رفتم کانون پرورش فکری، تو حیاطش قدم می زدم، بچه ها رو می دیدم که بازی می کنن کتاب می خوندن...،خیلی نوستالژیک بود،
----
می دونی مریم؟ همیشه از خودم می پرسم سهم ما از این زندگی چی بود؟ ما کی بودیم؟ متولدین دهه 60 ، یه مشت بچه زیادی؟ حاصل انفجار جمعیت، که نه کودکی داشتیم، نه نوجوونی، نه جوانی، نه ... فقط زیادی بودیم...

Ako گفت...

وای! کاش اسم کتاب هایی رو که خوندیم بنویسیم،
من دخترک کبریت فروش رو برام خوندن، هنوز اون موقع مدرسه نرفته بودم، قصه های خوب برای بچه های خوب هم، خروس زری پیرهن پری احمد شاملو هم کتاب ش رو داشت خواهرم هم نوارشو،

کتاب داستان های خودم چی؟ حسن کچل، دیگه چی؟ آلان یادم نمی آد

غزلك گفت...

کی کودکی ما رو اینطوری کرد؟!

مریم گفت...

مریم جان
آره قصه های خوب برای بچه های خوب... تابستونا.. مامان من چند سال مجله های اطلاعات بانوان رو جمع کرده بود. اون موقع که من بچه بودم چون اون مجله ها مال قبل از انقلاب بود برای من جالب بود.. قصه های عشقی دنباله دار توش بود من یواشکی می خوندمشون.

آکو جان
ما رو هم گاهی کانون می بردند ولی نه همیشه.. دور بود به خونه ما.. الان که فکر می کنی میبینی کانون پرورش فکری هم خیلی چیز پیشرفته ای بوده ها برای ایران. می دونی فرح بنیان گذارش بوده؟ دنیایی بود برای من.خیلی عالی بود اگه پا می داد و مارو می بردند.نوار شهر قصه(خاله سوسکه) رو یادته؟ ما ضبط تو خونه نداشتیم و من اون نوار رو تو گرمای تابستون می بردم تو ماشین گوش می کردم. هلاک می شدم از گرما:))

غزلک جان
نمی دونم والله... بچگی ما با آرزوی اسباب بازی و کتاب گذشت.

ava گفت...

darket mikonam najooooooooooor!

Ako گفت...

خاله سوسکه رو یادمه، بعد از مدت ها ویدئو ش رو هم تو 16 سالگی دیدم، یکی از دوستان خانوادگی نوارش بهمون داد، مادر بزرگ دوستم همکلاس دختره خاله سوسکه بوده...
شاه بانو خیلی چیزای مفید دیگه هم آورده بود، اگه می موند و پا می گرفت که ...
---
راس می گه غزلک، کودکی هامون کجا گم شد؟ کی ازمون گرفتش؟ چرا همش صف نفت بود و کوپن ... چرا همش مارش جنگی و ...

---
ما ضبط داشتیم خونه، تو ماشین نبود، اون موقع ها گیر می دادن، فقط رادیو داشتیم تو ماشین.
---
بعدها برادر کوچیکم که 5 سال از من کوچیک تر بود، هم رادیو ضبط دو کاسته داشت خونه مون، هم کلی نوار قصه داشت، هم کلی کتاب داستان...

محمدرضا گفت...

سلام
اون موقع ها رادیو به نحوی و تا حدی پوششش میداد نبود کتاب رو. اتفاقا امروز خانوم مریم نشیبا با اون صدای و سیمای دوست داشتنیش توی تلویزیون یه قصه چند دقیقه ای با حس و حال قشنگش تعریف کرد. جات خالی بوده.

دیگه انقدر از تفاوت ها شنیده ام که تعجب نمیکنم اینجا نویسنده هامون در به در باید دنبال مجوز باشند و جاهای دیگه چه کارهایی میکنند.

الان بهتر شده وضعیت کتاب کودک. خیلی فاصله هست با حالت ایده آل ولی بهتر از سالها پیش شده.

راهی برای پس گرفتن بچگی نیست. شاید به قول حسین پناهی نباید از اون درخت انجیر پایین می اومدیم.

مریم گفت...

آوا جونم
مرسی عزیزم

آکو جان
بچه های کوچیک تر یه کمی اوضاعشون بهتر شد فکر کنم. ضبط داشتن اونم یکی برای خودم یکی از آرزوهام بود. من هنوز هم اون تئاتر خاله سوسکه رو ندیدم باید خیلی با مزه باشه.

محمدرضا عزیز
اگه میشه بگو چه کانالی بود و ساعتش کی بود. من اینجا می تونم برنامه های تا 24 ساعت قبل رو ببینم.

محمدرضا گفت...

شبکه 2. برنامه "تصویر زندگی". فکر میکنم حول و حوش 1 بعد از ظهر. شاید هم 3. مطمئن نیستم. ولی با اسم برنامه سرچ کنی فکر کنم بهتر بتونی پیداش کنی. امروز پخش شد.
اگه تونستی به من هم خبر بده خیالم راحت بشه.

محمدرضا گفت...

اینجا میگه 11:15

http://ch2.iribtv.ir/index.php?Itemid=86&option=com_scheduler

مریم گفت...

محمد رضای عزیز
قصه " فیل کوچولو" با صدای خانم نشیبا رو پیدا کردم و دیدم. خیلی خاطره انگیز بود.مرسی:)

چنگ گفت...

نسل ما، نسل سوخته بود. ما قربانی بی دردی نسل تازه به دوران رسیده و به خیال خودشان روشن فکر قبل شدیم.قربانی نسلی شدیم که فراموش کرده بود نسل قبل از وبا ، قحطی ،راه زن و گردنه بند ، بی عدالتی و بی قانونی ، جنگ و نا امنی ،شپش و جزام ، بی سوادی و افراطی گری ، خان و ملا، و..... از بین رفته بودند و فقط چهل یا پنجاه سال از آن سالهای شوم گذشته.
آنها کودکی ما را دزدیدند و جوانی ما را با افکار افراطی خود به خاک وخون کشیدند.
و در میان سالی کارمان آه است و حسرت و ترس از حال و آینده و تلاشمان برای زنده ماندن است نه زندگی!
خوشا به حال شما که حد اقل امروز را دور از وطن زندگی،زندگی،زندگی میکنید

مریم گفت...

چنگ جان
فکر کنم همه نسلها معتقدند که نسلشان نسل سوخته بوده. نمی دونم سوخته ترین نسل ما بودیم یا قبلی ها یا بعدتری ها. فقط می دونم خیلی چیزها رو الان دلم می خواست در بچگی داشته باشم. راستش حتی اون موقع نمی دونستم باید داشته باشم. الان که فکر می کنم میبینم چه خوب بود آن زمان اینطور نمی گذشت.

ناشناس گفت...

هرکی سایت یا وبلاگ انگلیسی داره یا کسیو می شناسه به من میل بزنه واسه همکاری و درامد از گوگل mohammadasayesh67@gmail.com

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...