۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

زندگی

نمی دونم شما با دیدن تارهای موی سفید که گاه و بیگاه جلب توجه می کنه چه حسی بهتون دست میده راستشو بخواهین من که اصلا دلم نمی خواد به سالهای قبلم برگردم مثلا 20 سالگی رو با اون طوفانهای روحی و کارهای عجیب غریب گاها بسیار جواد تصور کنید! خودتون قضاوت کنید....اصلابا تکرار مجدد زندگی دوران جوانی حال نمی کنم... برای من که هرچی میگذره چیزهای بیشتری برای معنی دار کردن زندگی پیدا میشه. تو این سن می تونم بفهمم که یک موسیقی ، یک کتاب یا یک دوست خوب چقدر می تونه به زندگی مفهوم بده و می بینم که چقدربه خاطر اونا میشه زندگی رو دوست داشت.

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام منم اصلا دوست ندارم به عقب برگردم. هر چند فرصت های زیادی بوده که می شد بهتر استفادهخ کنم ازشون ولی ترجیح میدم از آینده ام بهتر استفاده کنم و اون مسائل قبلی تجربه ای برای آینده باشه

ناشناس گفت...

سلام مريم جون، ديشب كه تلفني صحبت كرديم امروز صبح وبلاگتو ديدم .بابا ايول... نميدونستم اينقدر نويسنده‌اي !!! فكر كنم اشتباهي مهندس برق شدي.

ناشناس گفت...

خيلي قلم شيوا و احساسات لطيفي داريد
از آشنائي با شما خوشحالم

ناشناس گفت...

zendegi baa tamame khoobio badiash sardio garmiash poraz farazo nashibe.... nemishe ghose gozashtehasho khord vali mishe az tajrobehash estefade kard
man ke 30salam shode taraye sefide rooyemoohamam daran ziad mishan vali fekr mikonam kheily kheily zoode begam inaa tajrobean vali mitoonam sadeghane begam too asiab sefiid shodan

ناشناس گفت...

سلام خوشحالم كه باهاتون آشنا شدم.مرسي از اينكه برام كامنت گذاشتيد .لطف مي كنيد اگه منم لينك كنيد . http://www.hinightsun.blogfa.com

ناشناس گفت...

سلام به وبلگتون سري زدم مطالب خوبي دارين.فقط عكسها رو نشون نميده درستش كنين.
ما به شما لينك داديم شما هم لينك بدين

ناشناس گفت...

سلام
زندگی صخنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

ناشناس گفت...

شايد رجوع به گذشته كار صحيحي نباشه مريم خانم ولي اگه به جاي 20 سالگي به 5 يا 6 سالگي برگرديم خيلي بهتر باشه اون موقعي كه شروع به ياد گرفتن كرديم ... كه
چه جوري بخونيم ، بنويسيم، زندگي كنيم،كار كنيم و شايدم چه جوري عاشق بشيم و آخر اينكه چه جوري زندگي كنيم .
اما براي من دوران كودكي شيرين ترين لحضات زندگيمه گرچه صحبت موي سفيد كه ميشه فكر نكنم كسي به پاي من برسه چون تقريبا همش سفيد شده ولي با اين حال زياد بهش فكر نميكنم چون تازه ميخوام زندگي كنم

Peyman گفت...

وبلاگ قشنگی دارید.
ممنون میشم تبادل لبنک کنیم:
http://mapleleaf.blogfa.com

ناشناس گفت...

من شما رو لینک کردم ولی لینک باکس ما در وبلاگ شما وجود ندارد.
پس از دو روز لینک از لینک باکس پاک می شود .
پس برای دائمی بودن سریعا کد لینک باکس ما را در وبلاگ قرار دهید.
مدبریت لینک باکس : بهنام[چشمک]

ناشناس گفت...

اينكه آدم ميتونه در زماني كه قرار گرفته يه كتاب يا يه دوست خوب يا هر چيز ديگه اي پيدا كنه كه با اون زندگيش ، احساساتش ووو رنگ بهتري به خودش بگيره و معناي زندگي بهتر بشه غير قابل انكاره ولي نبايد گذشته رو فراموش كرد و از مسايلي كه گذشته استفاده نكرد
ميشه از تجربه هاي بد گذشته براي اصلاح و بهبود آينده استفاه كرد
در نهايت بايد گفت كه هيچي نقش يه دوست خوب رو كمرنگ نميكنه
حتي دلخوري هايي كه ممكنه از دوستتون به دل گرفته باشين و شما رو اذيت كنه

محمد گفت...

چقدر این پستتون رو دوست داشتم. با خوندنش یه جرقه تو ذهنم زده برا یه پست جدید!))
من از گذشته متنفرم. اصلا هم هی نمیگم آااای یادش بخیر!
به شدت حوصلم سر رفته و عجله دارم.)اما با همه ی این حرفا از اون یدونه موی سفیدی که بغل گوشمه خوشم نمیاد.))

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...