۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

در چشمهایم قهرمانی بود

نگاهش را که دیدم فهمیدم او هم مثل من مال هیچ جا نیست.. چشمهایی که متعلق به هیچ کجا نبود چشمهایی از سرزمین بی نام و گمشده. همان لحظه آرزو کردم قصه ای بنویسم که او قهرمانش باشد. گفتم دوست داری قهرمان یکی از داستانهای من باشی؟ با رندی جواب داد تا چه قصه ای باشد. گفتم دوست داری زندگی پر ماجرایی داشته باشی و باز هم گفت تا چه ماجرایی باشد. گفتم اسیر باطلت نمی کنم...
روزها گذشت و نتوانستم قصه ام را بنویسم . الکی که نیست نوشتن.. زمان می خواهد. باید داستان را ذهنت بسازی و پخته اش کنی ولی از آن طرف قهرمانم مانده بود معطل. نمی خواستم مثل خدا باشم که بی تفاوت بیافرینم و رهایش کنم باید آن قصه را می نوشتم روزی به من گفت : کسی که می خواهد برای دیگران زندگی بسازد باید زندگی ساخته شده ای داشته باشد. گفتم واژه ها یاری نمی کنند. کلمات  خیانت می کنند و منظورم را نمی رسانند.. خواستم حالیش کنم برای همین ادامه دادم" زبان منشا سو تفاهمات است". گفت وقتی قصه ای نداری مرا برای چه می خواهی.. داستان بی حادثه قهرمان می خواهد چکار؟ گفتم وقتی قهرمان باشد حوادث در پی آن می آیند. صدای گریه کودک قبل از به دنیا آمدنش شنیده نمی شود.. گفت تا تو بخواهی بنویسی من رفته ام. گفت بارها رفته ام. من قهرمان رفتنم. گفت هر وقت که رها کرده ام و رفته ام خیلی ها در آرزویم مانده اند. همان موقع ترسیدم از حرفش. ترسیدم مرا هم همانطور رها کند قبل از آنکه قصه ام را بنویسم ولی یادم افتاد همان چشمهای از سرزمین بی نام و نشانش باعث شده بود بخواهم قهرمان داستانم باشد. این که تقصیر او نبود. ولی باز از حرصم که هنوز نتوانسته بودم قصه ام را بنویسم گفتم : نمی توانی.. حق این کار را نداری. من می خواهم قهرمانم باشی من می خواهم قصه ات را بنویسم باید که باشی.. ولی آخرین کلماتم در خداحافظ گفتنش گم شد. گفت دیگر اینجا نمی مانم  و رفت.

۴ نظر:

ویدا گفت...

دختر خبر از این وبلاگت نداشتم اتفاقی پیدات کردم کلی نگرانت شده بودم از شایا هم خواسته بودم اگه خبری ازت داره بهم خبر بده اما از اون هم خبری نشد . در هر صورت خوشحالم که هستی .

فریبا گفت...

مریم جان سلام خیلی این داستانک را قشنگ نوشته بودی ادم رو مشغول میکنه ببینه اخرش چی میشه؟ خوشحالم که همچنان می نویسی

مریم گفت...

ويداجان دوست خوبم
واقعا فكر نمي كردم اين نوشته هاي كوتاهم رو بيايين و بخونيد.. خيلي تعجب كردم و در ضمن خوشحال شدم.از اين معرفتي كه نشون دادي ممنونم

مریم گفت...

فريباي نازنين
براي ادامه اين داستان فكري نكرده ام ولي برخلاف گذشته دلم مي خواد اين مدل داستاني بنويسم اگر بتونم:)
ازت تشكر مي كنم كه منو فراموش نكردي و به اينجا سرزدي
قربانت

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...