۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

سهم من

"سهم من" نام کتابی از خانم پری نوش صنیعی است که .. داستان حول زندگی زنی به نام معصومه است که در خانواده مذهبی و در قم زندگی می کند و بعد به همراه خانواده به تهران می آید.. زندگی آن زن در مراحل مختلف از ادامه تحصیل گرفته که به مذاق خانواده مذهبی و برادران غیرتیش جور در نمی آید تا عشقی که برایش پیش می آید و او را تا حد مرگ جلو می برد و بعد ازدواج 
اجباری با شخصی که اتفاقا یک مخالف حکومت و مبارز کمونیست از آب در می آید. داستان همراه با وقایع اجتماعی و سیاسی سی چهل سال اخیر در ایران جلو می رود.. شوهر زن دستگیر و زندانی می شود و زن که اکنون دو فرزند هم دارد زندگی سختی را می گذراند.. همراه با انقلاب شوهرش آزاد می شود ولی دیری نمی گذرد که باز هم به جرم کمونیست بودن زندانی و اعدام می شود... زندگی زن باز هم این بار با سه فرزندش به سختی و تنهایی می گذرد.. بارها زندگی او و فرزندانش با سیاست و دستگیری پسر بزرگش به جرم هواداری و روزنامه فروشی و بعدهم جنگ و مفقود الاثر شدن پسر دومش تهدید می شود.. و در آخر قصه با عشق زمان نوجوانی اش برخورد می کند ولی برای حفظ آبروی فرزندانش از ازدواج با او خودداری می کند.  قسمتی از پایان این کتاب را در پایین کپی کرده ام.
لینک دانلود کتاب هم اینجاست.
سهم من از زندگی چی بود؟ آیا سهم مشخص و مستقلی داشتم؟ و یا جزیی بودم از سهم مردان زندگیم که برای باورها؛ ایدهآلها؛ و یا هدفهاشون هرکدام به نوعی مرا به قربانگاه بردند. برای حفظ آبروی پدر و برادرانم من باید قربانی می شدم. بهای خواستها و ایده آلهای شوهرم؛ قهرمان بازیها و وظایف میهنی پسرانم را من پرداختم. اصلا من کی بودم؟ همسر یک خرابکار؛ یک خائن وطن؟ فروش؟ مادر یک منافق؟ زن یک قهرمان مبارزه در راه آزادی؟یا مادر فداکار و از جان گذشته یک رزمنده آزاده؟ چند بار منو در زندگی به اوج بردند و بعد با سربه زمین زدند در صورتی که هیچ کدام حق من نبود. من رو نه به دلیل شایستگی ها و توانایی های خودم بالا بردند و نه سقوط هایم محصول اشتباهات خودم بود. انگار من وجود نداشتم؛ حقی نداشتم؛ کی برای خودم زندگی کردم؟ کی برای خودم کار کردم؟ کی حق انتخاب و تصمیم گیری داشتم؟ کی از من پرسیدند تو چه می خواهی

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...