۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

پلانهای زندگی

تا حالا اینجوری تاب سوار شده ای که سرت را تا حد امکان عقب بدهی و فقط آسمون رو ببینی؟ آسمونی در رفت و آمد! بعد هم که هی این رفت و آمد تکرار میشه هی پلانهای مختلفی از زندگیت جلوی چشمت بیاد.. رفت و برگشت پلان بعدی... رفت و برگشت پلان بعدی همه در کسری از ثانیه!! هر کدام مربوط به زمانی و مکانی.. این تصویری بود که یکشنبه با اون کله برعکس از آسمون دیدم چند تا از پلانها رو می نویسم نمی دونم چقدر برای شما مفهوم داشته باشه


اول: در راه کانادا برای اولین بار در فرودگاه فرانکفورت.. ذوق عجیب از ناشناخته ها
دوم : کانادا...ورودت به دنیایی به شدت "سبز" و ترس موهوم از ورود به این دنیا
سوم: دو چرخه هایی که از گاراژ سیل خریده ای و لذت دوچرخه سواری در کوچه و خیابان  تورنتو
چهارم: خرید حداقل لوازم مورد نیاز که شبها روی زمین نخوابی و صبح بتونی توی خونه چای بخوری
پنجم: پاییزی که زود از راه رسیده و برگهایی که تو خیابان به هم می پیچند و آهنگ شادمهر"دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور"
ششم: چپاندن همه آنچه داری در همان چمدانهایی که یا چرخشون شکسته یا دسته اش  دررفته و مهاجرت دوباره به جایی سردتر ( برای شیر فهم شدن کامل اینکه شهر سرد و کوچه بی عبور چه می تواند باشد)
هفتم: ژانویه.. باند فرودگاه تورنتو یخ زده هواپیما قادر به پرواز نیست تا تورا به جایی حتی سردتر از آنجا ببرد
هشتم: به شهر کوچک غریب یخ زده ای می رسی.. از حقارت فرودگاهش متعجب می شوی.. تقریبا وسط باند فرودگاه ولت کردند
نهم: ماشینی اجاره می کنی و خوشحالی که همه آن هشت چمدان منحوس توش جا گرفت بچه ها بین صندلی های عقب که خوابانده ای بین چمدانها گم شده اند
دهم: آدرسی نداری... نمی دانی کجا می خواهی بروی... قرار بود خانه ای برایت اجاره کرده باشند ولی هنوز آدرسش را ایمیل نکرده اند! بهترین جا "مک دونالد" برای چند ساعت نشستن و فکر که چه باید کرد در این شهر یخ زده
یازدهم: بالاخره آدرس را پیدا می کنی! تلفنی .. با زبان الکن.. ناتوان از فهمیدن .. در این شهر همه اینطور آدرس می دهند؟ همه آدرس بنا به این است که چندمین چراغ قرمز بپیچ به چپ یا راست! بدون اسم هیچ خیابانی 
و این پلانها ادامه داشت و ادامه داشت.....

پانویس: ساعت سپید شب وبلاگی است که دوست دارم در موردش صحبت کنیم... نوشته هایش انقدر لطیف است که انگار نوازشت می کند.. هر چه خواندم دوست داشتم همه اش را دلت می خواهد بخوانی یک جا... اینم آدرس
http://whitehour.persianblog.ir/

۹ نظر:

ناشناس گفت...

برای من این جور تاب سواری همراه هست با بوی پونه وحشی و صدای خنده و داد و بیدادبقیه بچه ها...
روایت اون روزهای اول اما احساس سرما دارههمراه با ابهام(این تیکه اول من یاد شروع فیلم ها انداخت)به نظرم اینا رو به صورت داستانهای کوچیک بنویس.قشنگ بود.
سمیرا

مریم گفت...

مریم جان....اونقد خوب توصیف کردی که یه لحظه فکر کردم دارم فیلم می بینم.
برم ببینم این لینکه کجا می ره...

مریم گفت...

سمیرا جون
عالی بود" صدای خنده بچه ها و بوی پونه.. اگه وقتی به عقب خم میشی سر شاخه درختهای بلند هم ببینی...
این مهاجرت خودش کلی داستان همراهشه شاید همین میشه که همه دوست دارند بنویسند اینجا که بیان

مریم جان
ممنونم:) لینکو برو ببین خیلی با احساسه...

شایا گفت...

سلام عزیزم. خووبی مریم جونم؟ دلم براتون یه ذره شده. حتی نرسیدم بیام وبلاگت...
میبینم که میری سر کار! میدونی که بینهایت خوشحالم از این خبرت...
حالا کجا میری؟ همون کاری هست که دوست داشته باشی؟ خیلی خوشحال شدم عزیزم. امیدوارم که همیشه و هر لحظه موفق باشی و کلی احساس شادی داشته باشی.

ناشناس گفت...

نوشته ات بوی بی برنامه گی میدهد عزیز دل. حالا اون شهر یخ زده کجا بود؟

مهران گفت...

سلام مریم
خیلی خوب من این پلانها رو می فهمم چون خودم هم این طور موقعیتها برام پیش اومده بود. آخریش هم همین سفر گذشته ام به ایران بود. یاد سرقت کیف شما افتاده بودم. همش مواظب بودم منو لخت نکنن .
یکی از وبلاگهایی که من نوشته هاشو سعی می کنم بخونم وبلاگ اشک هست . اینم آدرسشهwww.whereisfriendhouse.blogspot.com
با احترام

مریم گفت...

ناشناس جان
اون شهر یخ زده همین فورت مک موری است که الان توش داریم زندگی می کنیم.

دکتر مهران عزیز
حالا لخت که نمی کنند اونجورها:)) فقط کیف آدمو می زنند مثل گلابی...
به وبلاگ مورد علاقه تون سر می زنم بعد براتون می نویسم ..ممنونم که به من سر زدین. قربان شما

مژده گفت...

مريم عزيزم... الان كه توي اينهمه انتظار ديوونه كننده روزگار مي گذرونيم و شايد نتوونيم به خوبي سختياي ورود را به خوبي درك نتيم ولي سعي مي كنيم از شما عزيزان شاد بگيريم... شاد شاد باشي

مریم گفت...

مژده عزیزم
می فهمم انتظار چیز خوبی نیست... ولی چه میشه کرد.. اینجا هم سختی های خودشو داره ولی در کل نه به اندازه ایران..

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...