یعنی اینجوری بگم با این شغل جدید "مریم-یادگار"" از دست رفت تموم شد رفت پی کارش... به طور عجیبی مشغول شده ام بعضی روزها تا دوازده ساعت سرکارم... یعنی اینا می خوان منو توی یه پروژه ای بزارن که هر چه زودتر می خوان آموزشهای مربوطه رو ببینم و حاضر بشم و برای این مورد " گازشو گرفته اند و ده برو" نمی دونن من مث این این کانادایی ها نیستم که هفت تا جون دارند... تلف میشم می مونم رو دستشون حالا از ما گفتن بود! الان کلی وقته این عکسهای روز اول تابستان رو اینجا گذاشته ام نشده این چند خط رو اولش بنویسم .. عکس اولی چند تا خانم تپل مپل هستند که دارند عربی می رقصند.. یعنی اگه ما بودیم یک سوم اینا شکم داشتیم عمرا اون شکمو می انداختیم بیرون.. دومی دختر کوچیکمه که صورتشو تو اون روز رنگ کرده( فکر کنم به اون خانمه که صورت رنگ می کرد گفته بود می خوام ملکه بشم) تو اون جشن یهو دیدم با یه آرایش حسابی و سایه بنفش اومد پیش من:)) و عکسهای آخری از انعکاس ساختمونها توی آب پوندهای اطراف گرفتم...
راستی یادتونه تو چند تا پست قبل گفتم سالها پیش موقع استخدامم در ایران یکی ازم در مورد نماز پرسید؟ امروز در این غرب ترین نقطه کره زمین بین اینهمه کافر یکی ازم پرسید تو چرا نماز نمی خونی .. یعنی اگه این شانس منه اگه کره مریخ هم برم باز باید جواب پس بدم...ماجرا از این قرار بود که دو تا پسر آفریقایی هستند از اون مسلمونهای حسابی. از اونایی که روزی پنج بار نماز می خونند.. یعنی پنج نوبت جدا جدا...بعد این کاناداییه این سوال براش پیش اومده بود اونا چرا اینطورین من چرا اینطوریم:))