۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

خرداد که میاد یاد امتحان میفتم یاد مدرسه و یاد همه اون سالهایی که زهر مارمون کردند... الان به بچه ها میگم من تقریبا از سال دوم دبیرستان تا دیپلم بیشتر روزها ی مدرسه چه امتحان داشتیم و چه نداشتیم صبح زود ساعت پنج بیدار می شدم و تا هفت درس می خوندم  باورشون نمیشه.. بهشون میگم صبحها که می رفتیم مدرسه  یه عده بچه که بهشون می گفتیم " مامور" کیفهامونو  می گشتند و دست به تمام بدنمون می کشیدند که چیزی (فرض کن یه عکس یا یه نوار کاست) قایم نکرده باشیم باورشون نمیشه.. الان که بهشون میگم از چهارده پونزده سالگی مثل مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه  دراز کشیدیم تا هجده نوزده سالگی همونجا موندیم باورشون نمیشه. الان که بهشون میگم  چند ساعت و چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای" ، آینده  ، شغل و همسر ما رو تعیین کردو ما فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داشتیم باورشون نمیشه... وقتی بهشون میگم حق نداشتیم شلوار جین بپوشیم به رنگ جورابمون کار داشتند باور نمی کنند... براشون  که میگم به خاطر بمبارون مدرسه ها تعطیل شدند و ما رو فرستادند شهرستان و ما در اون سن طعم غربت مهاجرت و تنهایی رو چشیدیم باورشون نمیشه.. دنیای بچه های اینجا رنگی تر است.. اعتماد است .. از چیزی نمی ترسند .. کسی تفتیششان نمی کند.. روزهای آخر سالشان سخت ترین روزهای  مدرسه نیست که تا چهل سالگی هنوز کابوسش را ببینند..  عکسهای پایین روزهای آخر سال برای کلاسهای هفتم و هشتم مدرسه دخترم  هستند.. هوا خوب شده و از این روزها بیشتر برای ورزشهای بیرون از ساختمان استفاده می کنند .آموزش سوار کاری و تیر اندازی و قایق سواری و صخره نوردی و ورزشهای دیگه... عکس اول یه بازیه که بچه ها در دو گروه سعی می کنند یه نفر رو آنطور از لای طنابها رد کنند که با هیچ طنابی تماس نداشته باشه.. من قیافه های جدی بچه ها و خنده اونی که روی دست بقیه قرار گرفته رو دوست داشتم...عکس دوم بچه ها دارند میرن که سوار "کایاک" بشن و الی آخر... 
به نظر شما کی باید اون روز و روزگار مارو که بهش گند زده شده بهمون برگردونه؟ هان؟











۱۰ نظر:

نرگس گفت...

وای مریم جون چقدر سخت بود اونروزا . بخدا اشک دراومد . خدایا کمکونم کن بتونیم دخترمونو از این جهنم نجات بدیم .

لاله گفت...

تیتر پستت فوق العاده است.
ما باید دوباره بچگی کنیم.سبزی بهارو زندگی کنیم.

مریم گفت...

نرگس جان
واقعا سن دبیرستان و استرس و دلهره کنکور و اینکه تمام آینده آدم بخواد همونجا رقم بخوره یه کم برای اون سن زیاده! امیدوارم بچه ها زندگی بهتری رو تجربه کنند.

لاله جون
مرسی عزیزم. بچه گی که فکر نکنم بشه ولی کاش در هر سنی که هستیم بتونیم "زندگی" کنیم.

maha گفت...

وای که چقدر این متنت به دلم نشست. امیدوارم خدا به همه بچه های ایران کمک کنه که روزگار آرومی داشته باشن . جالبه که هنوز که هنوزه دوباره دلمون برای اون دوران با همه سختی هاش تنگ می شه انگار آدم یادش می ره چی بهش گذشته.مثل یه درد که بهش عادت کردی و اگه نباشه مشکل پیدا می کنی !! ولی باید فراموشش کرد سعی کن از دوران خوبت لذت ببری و به آرامشت عادت کنی.

anna گفت...

اما من خوشحالم که اون جور زندگی‌ رو تجربه کردم.خوشحالم که لمسش کردم و نگران هستم که بچه‌ام هیچ کدوم از اینها رو لمس نکرده شاید واسه همینه که امروز بیشتر لذت می‌برم و دلم برای کودکیم تنگ نمیشه، واسه همینه که در مقابل سختیها مقاوم شدم و اون طرف قضیه بهم دید خوبی‌ داده که همیشه میتونه بدتر از هر چی‌ سرت اومده هم برات پیش بیاد. ناراحتم از اینکه لذت‌های کوچیک که واسه من یک دنیا بود واسه بچم یک "باید" هست. دلم می‌خواد یه روز بچم رو ببرم سفر جایی که فقر ، گشنگی، محرومیت رو ببینه اونجوری بهش باورش رو هم میدم!

شادی گفت...

درسته مریم جون.
ایران سخت بود خیلی سخت بود.ولی خونواده های ایرانی وقتی میان اینجا ،وقتی میبینن که تو مدرسه به بچهها انتگرال و مشتق و فیزیک اتمی!!!!! یاد نمیدن ،زده میشن .میگن این مسخره بازی ها چیه.تو مدرسه این کانادایی ها هیچی به بچه یاد نمیدن..... اینجا ۲ ۳ تا خانواده رو میشناسم که بخاطر همین از اینجا رفتن.
:))
من واقعا دوست داشتم دوران کودکیم رو اینجا می گذروندم .حیف که نشد.

مریم گفت...

مها جان
به هر حال دوره مدرسه خاطراتش همش بد نیست.. البته قسمتهای خوبش همون سادگی و صمیمیت بچه ها و دوستی ها و با هم بودنهاست وگرنه سیستم آموزشی زیاد کاری برای ما نکرد.

آنا جان
درسته.. هر چی آدم بیشتر تحت فشار باشه احتمالا خلاقتر میشه و بیشتر قدر داشته هاشو می دونه.

شادی نازنین
اینجا که سطح ریاضی و فیزیک بچه ها خیلی پایینه.. ولی اگه کسی همینجا می خواد تحصیل کنه و بمونه به نظر من ایرادی نداره. به نظر من نباید بچه ها رو با ایران مقایسه کرد..بچه های اینجا چیزهایی می دونند که بچه های ایران نمی دونند و بچه های ایران از نظر تئوری قوی ترند.

ما و کانادا گفت...

ما خیلی بدبخت بودیم مریم جان...خیلی..
عده ای اعتقاد دارند باید برای کودکان مان مهاجرت کنیم..میگویند ما مهره سوخته ایم... اینجا آنها را میخواهند نه ما را... اما خود من از وقتی آمده ام کودک درونم تازه به دنیا آمده...بازی میخواهد، اسکیت، شلوارک و ... من دوباره به دنیا آمدم...بدون نیاز به به دنیا آوردن یک کودک، با رشد کودک سرکوب شده درون خودم خوشم و خوشم و هر روز بیشتر کشفش میکنم

پوریا گفت...

جدا از مطلب زیبایت، چه عنوان قشنگی هم انتخاب کرده ای. خوش باشی.

ناشناس گفت...

هیچکی نمیتونه زندگی تباه شده ما رو برگردونه، حتی اون کسی که میگن عادله و قراره حق رو به حق دار بده. من میگم اصلا همچین کسی وجود نداره. میدونی چرا؟ چون چطوری میخواد میلیونها سال عمر به تباه رفته رو تلافی شو از یک گروه بگیره؟ به فرض در ساعت 100 بار سرب مذاب از دهنش بریزه تا از ماتحتش در بیاد، خب! که چی؟ این عمر تباه شده ما رو برمیگردونه؟ قراره ما حال کنیم ازین عذاب اونا؟
اون فقط میتونه یه روح شکنجه‌گر و انتقام‌گیر رو سیر کنه که بازم ربطی به عدالت نداره.
هیچکی نمیتونه جواب اون سال‌های خوب از دست رفته رو بده

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...