۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

یهو احساس کردم دلم می خواد به جای "نظرات" بنویسم "یادگاری" شک نکن یه چیزیم شده تازگیا.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

آدمها رو سخته رو دررو هم که باشی بشناسی چه برسه از پشت نت و وبلاگ. گاهی فکر می کنم شخصیت وبلاگی واقعیت اون آدمهاست و اون یکی ظاهرشون. خودم هم نمی دونم چه جوری به نظر میام در پشت این وبلاگ. اصلا کسی به این فکر می کنه؟ نوشته های من اینقدر زیاد نیست که کسی بتونه حدسی بزنه.خودمو سانسور می کنم. نمی دونم چرا ولی اینکارو می کنم. می نویسم و پاک می کنم . هنوز نمی خوام دیده بشم. شاید این نوشتن برام تمرین واقعی بودن باشه.
پانویس: امروز مطلبی دیدم تحت عنوان چرا دخترها از BadBoysبیشتر خوششون میاد تا پسرهای همواره مثبت:) این یک واقعیته و دلیلهاشون هم به نظرم خوب و جالب اومد. اینم لینکش. اگه دوست داشتین بعدا در موردش صحبت می کنیم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه


فکر نمی کنم بشه روزی بهتر از اولین روز بها ر برای شروع یک سال جدید پیدا کرد. اصلا همین که بگی بهار همه یاد شروع و روییدن دوباره میفتند. چه روزی از این بهتر برای شروع یک سال؟
ای سال جدید! به حق همین بوی بارون و خاکت که دوستش داریم. به حق همین رنگ سبز تازه درختهات که دوستش داریم به حق هوای بهشتی روزهای اولت که دوستش داریم تو هم مارو بیشتر از سال پیشین دوست بدار و با ما مهربانتر باش.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

سرخی تو از من.. زردی من از تو

آتش چهارشنبه سوری رو در فایر پیت ( منقل) در حیاط پشتی خونه درست کردیم. زیرش یه تیکه تخته گذاشتیم که چمنها رو خراب نکنه.
ودر آخر جیگر... البته از این جیگرا نه اون جیگرا:))


۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

ماهی

پدر من تورنتو زندگی می کنه. پارسال که ما اونجا بودیم اون در یک آپارتمانی زندگی می کرد که چندان آفتابگیر نبود.برای همین او هر روز گلهای آپارتمانیش رو هن هن کنان میاورد پایین جلوی ساختمون که آفتاب بخورند. ما می گفتیم هرکی سگشو میاره هوا بخوره بابا گلدوناشو میاره:) من هم چند روز پیش رفتم و دوتا گلد فیش قرمز خریدم برای هفت سین. یکیش همون اول در جریان نقل و انتقال از کیسه ای که توش بود به تنگ ضربه مغزی شد به ملکوت اعلا پیوست. دومی رو هر روز میبرم بیرون هوا بخوره. دوباره میارم تو. کارتون پلنگ صورتی با اون ماهیش یادتونه؟قلاده انداخته بود گردن ماهیش همه جا میبردش؟ آخرش ماهیه رو مینداختن تو آب خفه میشد:))

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

فست فود

یکی از تفاوتهای ایران و بقیه دنیا عدم وجود فروشگاهها و رستورانهای زنجیره ایه. مثلا مک دونالد که یکی از ارزونترین رستورانهای فست فوده رو در نظر بگیرین. هر جایی که برین-واقعا هرجایی- در چند قدمیتون حتما یه دونه مک دونالد پیدا میشه. و مشخصه مهمش اینه که کیفیت غذاش همه جا یه جوره. شما اگه در هر مک دونالدی بگین "مک چیکن" یک جور ساندویچ تحویلتون میده با یک قیمت و با یک کیفیت. ایران که بودیم تعطیلات عید نوروز حتما با ماشین می رفتیم مسافرت. در بین راهها اگه بچه ها گرسنه میشدند واقعا جرات نمی کردیم از غذاهای رستورانهای بین راهی بخوریم. حتی اگر رستوران مطمئنی که بهمون معرفی شده بود پیدا می کردیم معلوم نبود بچه ها غذاشو دوست داشته باشند. درایران رستورانها طعم غذا و قیمت متفاوت دارند .همینطور یک پرس غذا هرجایی حجمش متفاوته. یک پرس غذا تو یک رستوران برای دو نفر کافیه و در یک رستوران یک نفر رو هم سیر نمی کنه.حالا که نزدیک عیده یاد این موضوع افتادم و فکر کردم اگه همین فست فودهای زنجیره ای در ایران هم بود چقدرزندگی آسون تر میشد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

جای مارو در این اسفند عزیزخالی می کنین؟

من اسفند ماه رو خیلی دوست دارم. جنب و جوشی که داره رو دوست دارم.. انتظاری که داره رو دوست دارم.. اسفند که میشه از فکر بهاردلم غنج میره. دوست دارم برم بازار تجریش.. دوست دارم برم جایی که سمنو و سبزه و ماهی و شاخه های بید مشک می فروشن. دوست دارم تو اون شلوغی بازارها راه برم و بوی عید رو حس کنم. بوی زمین بارون خورده اسفندی رو دوست دارم. دوست دارم خونه رو به هم بریزم به بهانه خونه تکونی.. بوی پرده ودیوارهای تازه شسته شده رو دوست دارم. می دونی.. اینجا دیگه آدم نمی فهمه کی عیده کی اسفنده ...
پانویس: عکسهای پست قبلی رو تو این لینک گذاشتم . کاش یه نفر ازایران بگه دیده میشه یا نه؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

از مکزیک3

ما یکشنبه رسیدیم خونه . و نخود نخود هرکه رود خانه خود.. من کالج بچه ها هم مدرسه. ولی دیگه دارم باور می کنم با این زلزله شیلی شاسی زمین جا خورده.. فکر می کنی اینجا الان چند درجه است؟ امروز 12 درجه بالای صفر بود:) برای اینجا و این موقع سال بی سابقه است.
چند تا عکس از پورتو والارتا در مکزیک میزارم .این پایینی یه خیابون در مرکز شهره. این ساحل یک جزیره از توی کشتی عکس گرفتم.

این داخل کلیسای اصلی شهر
من عاشق این پنجره های خونه هاشون بودم:)

دختر جان در حال ذوق کردن:)


آقاهه چشم بسته از روی صخرها می پرید!!
این مجسمه نماد شهرشون بود.

پس فرمون دوچرخه اش کو؟؟؟:)

آشپز هتل هی از خودش طرح در می کرد:) خود خود رستم رو رو هندونه درست کرده بود.
این عکسه خیلی هنریه نه؟


درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...